بایگانی ماهیانه: ژوئن 2015

عموها

بین اقوام ما عموها تنها کسی بود که می گذاشت مسخره اش کنیم و خودش هم آدم ها را مسخره می کرد. بقیه از حیطه امن و صلاحِ شوخی های مرسوم و پسندیده خارج نمی شدند. عموها اما به این که فضیلت داشته باشد قانع نبود. همه سنت های رایج را به جایی می رساند که به عکس یا پارودی خودشان تبدیل شوند. اگر حرف می برد و می آورد کار را به جایی می رساند که آدم ها کدورت های قدیمی را هم تقصیر او بدانند. اگر کسی را مسخره می کرد کار را به جایی می رساند که طرف بنشیند و به ریش خودش آن قدر بخندد که زانوهایش درد بگیرد. خانه عموها جای خوبی بود که ارزش پدرسالاری جای خودش را به هزل سالاری بدهد و رسوم و اصالت خانوادگی شکل لفت و لیس بازی های دست و پاگیر به خود گیرد.
البته عموها بدون شیطان های خودش نبود؛ مهم ترینشان گذشته گرایی. اما در این شیطان هم کار را به جایی رسانده بود که آدم باورش نمی شد. برخی وقت ها می خواست هیچ چیز از گذشته عوض نشود، حتی اگر گودالی بی مورد وسط حیاط خانه مادری اش بود. به نظرش باید دوباره آن را می کند و سر جایش می گذاشت. اگر می گفتی: “عموها این گودال از اولش هم فایده ای نداشت”. این حرف ها حالیش نمی شد. به نظرش گذشته با آن چه در آن بی فایده بود کامل می شد.

ستایش باکره

اولین تجربه دیگو ریورا در کوبیزم: ستایش باکره (۱۹۱۳). مردی با نان در دست، و زنی با سبد بر سر در حال نگاه کردن به عکس باکره و بچه. باکره هرم است و بچه به فیگورهای دفرمه بیکن شبیه شده است.دیگو برای اولین تجربه خود در کوبیزم به سراغ یکی از مذهبی ترین سوژه های نقاشی اش رفته. باکره (معصوم؟) برای ریورا نقشی هندسی ست؛ محصولی از پرسپکتیو ناقص. معصوم همیشه چیزی قبل از زمان حال است؛ چیزی ست که در قاب گذشته اش دیده می شود. و بچه (محصول معصومیت؟) هم شمایلی ست دفرمه و بی چهره که سال ها، در روزگار زندگی در اقتصاد، در ستایشش سر گردانده، در اشتباه دیدن خود وا می مانیم.Diego Rivera, The Adoration of the Virgin, 1913

 

داستانک

خواب دیدم زنی که هم معصومه دختر همسایه مان،هم فری دختر محله مان،هم مستان در دانشگاه، هم مارال در دوره مجردی و هم همسرم بود و البته شباهت به مادرم و کمی هم مادر پدرم می داد و یک ته لحنی از خاله و یک چیزی از پوست عمه را بر دوش می کشید رو به من گفت: گه!
این دارد از آن حال و هوا خارج می شود که…. مهم نیست.
شما به این آقایی که همین الان دارد می آید نگاه کن. همان که چتر سیاهی دارد و موهایش را با کلاه پوشانده. بله دیدیدش. او به شما که برسد خوابتان تمام می شود. هر کار هم که می کنید به شما می رسد. در دنیای ما به این تمام شدن ناگهانی می گویند: تعبیر.

ترسیم قدردانی

آخرین سلف پرتره “گویا”. “گویا” این تابلو به اسم “سلف پرتره با دکتر آریتا” را در سال ۱۸۲۰، پس از آن که دکتر آریتا او را از بیماری مهلکی نجات داد، به عنوان قدردانی برای او ترسیم، و به او تقدیم کرد. متنی که زیر این پرتره نوشته به همین موضوع اشاره دارد: به نجات یافتنش توسط دکتر آریتا در سن ۷۳ سالگی. ترسیم خویشتن به حال نزار، فشردن ملافه در دست. دکتر آریتا در نور؛ گرم و حامی. سه صورتک شوم در پشت سر، در تاریکی.
بدن ما منظره ماست. آن که بدن ما را به حال نزار می بیند منظره ای که سال ها ارزش کشیدن نداشت را دیده است. پیش از این گویا در ترسیم پرتره خود به سه رخ ها و خیرگی های متعارف دلبسته بود. حالا در سلف پرتره به قصد قدردانی، دست به ترسیمی رمانتیک می زند که بدن نزارش را یادآور مسیح و تیماردارش را یادآور مریم می کند. عجیب نیست که این تابلو خیلی زود از دست دکتر آریتا به دست کلکسیونرها افتاد: قدردانی هم‌زمان قرار دادن خود در منظره ایست که سمپاتی به ما را تضمین می‌کند.

Francisco de Goya - Self Portrait with Doctor Arrieta (oil on canvas, 1820)

The Red Intellect by Bijan Elahi

 

Poem: Bijan Elahi

Trans: Mehdi Ganjavi

————-

The Red Intellect

Why should I travel? Why

Should I travel?

I, who can bewilder,

Years around my house

 –

Home: my longing- because

I am out of it-

The house, which appears in the light

appears on the peak of light…

The known bird

swallows out of kindness

-The Adam’s apple

moves for a second-

then its eyes

bring forgetfulness.

Snow by Bijan Elahi

Poem: Bijan Elahi

Trans: Mehdi Ganjavi

——-

Snow

She could only

Be embraced

Once.

She knew, then,

She would fall like an avalanche.

Yet she wanted

To find shelter in my embrace!

Her name was snow

Her body, snowy

Her heart of snow

And her pulse

Sound of dripping snow

On the thatched roofs…

And I loved her

Just like a branch

Broken under the avalanche.

—-

Circa 1962

First published in the second volume of the Turfeh literary magazine (Jung adabi turfeh) in 1964.

عضویت

برای عضویت در این کلوب باید همراه با چیزی که بیشتر از همه از دست دادنش برایتان سخت است به خانه بروید. بعد آن چیز فرضی را بگیرید و قطعه قطعه کنید. دفن کنید. بعد یاد این بیفتید که زمانی خوابی دیده اید که در آن، این چیز، زن یا مادر زن شما بوده است و شما همیشه به اشتیاق مادر به سوی دختر می رفتید و دختر همیشه توجهش به پیرمردی بود که انگار می خواست زیبایی دختر را در هر دیدار با تمام وجود در خاک فرو کند.
بعد همه چیز آن طور که نباید پیش رفت. مادر مرد و دختر هم در آغوش پیرمرد رفته بود. شما مانده بودید که چه کنید. اشتیاق هولناک شما دلش می خواهد دختر را زود پیر کند. او دنبال چیزی در دختر است که همیشه فرداست.
درست این لحظه است که شما از عضویت خودتان در این کلوب مطلع می شوید.

نویسنده

ارنست همینگوی
مهدی گنجوی

و نویسنده هر چیزی که می داند
بروز می دهد و بروز می دهد و بروز می دهد و بروز می دهد.
لباس های زیرش
از خورشید مهم ترند.
هر اثری که شروع شده
یعنی دکمه های بیشتری باز شده.
همسر یا همسرانِ نویسنده
به من کهیر می دهند.
بعضی نویسنده ها از فقرا می نویسند
عملکرد یک فاضلاب را توصیف می کنند
محتوای یک آبِ گذر را روایت می کنند.
همه نویسنده ها از دست نویسنده های دیگر در عذاب اند.
نویسنده یی دیگر از پولدارها می نویسد
همه شخصیت هایش حرامزاده ها هستند
زنانش در جست و جوی خاراندنِ
همدیگر یا برادرشان.
نویسنده یی دیگر عاشق مادرش است.
بعضی نویسنده ها از چیزهای شاد می نویسند
و کلی پول در می آورند که نوشیدنی بزنند
آن قدر که از پا در بیایند و مشکلاتشان
با فرو دادن حباب هایِ گازدارِ شامپاین
از یادشان برود.
بعضی نویسنده ها فکر می کنند آن چه
می نویسند مهم است
موضوعاتی که کمتر کسی می داند
اما همیشه در جریان.
پاریس
1926hemingway_how to banner