اووخ علو خودشو خالی کرد. اومد گف هی زود باش ننه م بفهمه کلید باغ نی منو می کشه. رفتم تو. با دس پوزامه پاک کردم. ریده بودم به خودم. دخترو گف بجنب. گفتم: چکا با بکنم. دخترو کمکم کرد. پسر مم قاسم نمیومد. می گف دخترا شهری بهترن. سوسول ترن. اوخ دخترو دس زد. زدم رو دسش. گفت: چکا می کنی؟ گفتم: نمی دونم. اووخ گذاشتم هر کا دلش می خوا بکنه. بم بر خورد. دعا دعا می کردم سریع تموم شه. علو جیغ می زد: الا میا(ن) الا میا(ن). دخترو همش تکون می خورد. دعا دعا می کردم کسی نیا. اومد. پسر مم قاسم. رو دیوار رفته بود. سنگ می زد. علو گف: چته؟ پسر مم قاسم می خندید و سنگ می زد. یکیش خورد تو شاخه. شاخه افتاد. تو کمرم خشک شد. جیغ نزدم. مرد بودم. هی عرق می کردم. هی آفتاب می رید رو ما. هی عرق می کردم. هی آفتاب می رید رو ما. علو می گف: الا میا(ن) الا میا(ن). نومد که نومد. سنگ زدم سیِ پسر من قاسم. عصبانی بودم خب. نخورد بش. زبونشو در آورد برام. دیونه شدم. ا باغ زدم بیرون. علو دگه نمی گف. دگه هچی نمی گف.
بایگانی ماهیانه: اکتبر 2013
معراج نامه، قرن پانزدهم
زلزله
تاریخِ گسسته
جوزف رایت نقاشیِ “آزمایشی بر روی یک پرنده در یک حباب هوا” را در سال 1768 کشید. در یک انحرافِ آشکار از نقاشی های رایجِ زمانِ خود، جوزف رایت برای کشیدن این نقاشی سراغ اساطیر یونانی، وقایع تاریخی یا مذهبی نرفت بلکه سوژه یی علمی را انتخاب کرد، در زمانه ای که روشنگری منجر به پیشرفت های پزشکی متعددی گردیده بود. آزمایشی که در این نقاشی ترسیم شده است بازسازی آزمایش معروف “رابرت بویل” است.
اواخر قرن هفدهم حبابی ساخته شد که می شد هوا را از درون آن بیرون کشید. رابرت بویل از جمله چهار یا پنج نفری بود که به دلیل اشراف زادگی توانست این حباب را خریداری کند و برای اولین بار در تاریخِ علم نقش “هوا” را بر موجودات زنده بررسی کند. او یک پرنده را در محفظه قرار داد و هوای محفظه را خالی کرد. این آزمایش ساده به او فهماند که موجودات زنده فارغ از فرم و ساختار بدنی که دارند به هوا برای زنده بودن نیازمندند.
در ضمن بویل فهمید که اگر به طور تدریجی هوا را از داخل محفظه خارج کند پرندگان ابتدا بی هوش می شوند و اگر این پروسه ادامه پیدا کند می میرند. در نتیجه او در حین انجام آزمایش خود به موقعیتی می رسید که می توانست انتخاب کند: یا هوا را وارد کند و از مرگ آن ها جلوگیری کند و یا بگذارد این بیهوشی به مرگ دائمی آن ها منجر گردد. به بیان دیگر این کشف نه فقط منجر به افزایش علم انسان گردید که قدرتی به انسان داد که بر حیات تاثیر بگذارد.
نگاه کنید: کودکِ رنجور، نوجوانِ ترسیده، عاشقانِ بی خیال، میان سالِ متفکر، دستیارِ مشکوک، پدرِ ملاحظه خواه و پرنده یِ در آستانه ی مرگ. این تصویر زمانه ایست که علم پدیده ای بود هم معرفتی و هم احساسی. نقاش یکی از آزمایش هایی را ترسیم کرده که تاریخ علم را گسسته کرد.
تخیل هولناک
داستانک تجربی 2
پنج نفر شاهد صحنه ی خود کشی من بودند. اولی در فاصله ی یک متری من و آخری در شعاع شش متری من. چهار تای آن ها سیگار می کشیدند و یکی شان داشت لب هایش را گاز می گرفت. سه نفر از آن ها شب ها کار می کردند و دو نفر روزها. دو تا در ط…ی هفته یی که گذشته بود هر شب مست کرده بودند و سه تایشان می خواستند آخر هفته بکنند. چهار تاشان متاهل بودن و یکی مجرد که از قرار ملاقات با نامزدش آمده بود یک سر به انتهای یک کوچه که از قضا من با بنزین ته آن ایستاده بودم. دو تاشان زن بودند و یکی مرد. دو تا را هم نمی شد تشخیص داد. شش نفر حر ف می زدند و دو تاشان لال بودند. نه تاشان سایه داشتند و هشت تاشان نه. بعد هر پنجاه نفرشان به سمت من دویدند.
بعد دو تاشان رفتند و سایه شان روی کولشان بود و یکی شان نشست. بعد تنها شاهد عزیز من درست روبرویم بود. بعد دیگر صحنه ی خودکشی من شاهدی نداشت.
داستان تجربی 1
چنین گفت
1
وقتی که نیچه جمله ی معروف خود “خدا مرده است” را نوشت ، لابد خبر از خواب عین القضات نداشت . شما هم شاید چندان خبر از این خواب نداشته باشید . یک بار عین القضات خوابی دید:
و در آن خواب الفی دید،و هر چه آن الف را می گشود باز الفی می دید و هر چه آن الف را دور می کرد باز الفی می دید، و حتی وقتی آن الف را پشت سرش قرار داد باز الفی دید، و عین القضات از خواب پرید و یک روز در حیرت بود، روز دوم گفت که آن الف ، الف کلمه الله بوده است .
2
بعدها نیچه معتقد شد، بعد از مرگ و شاهدان مومن شدنش همین شهید عین القضات بود و برادر استادش امام محمد غزالی و نیچه آماده بود که بگوید: من باور می کنم… که ناگهان عین القضات نعره ای برآورد و به گوشه ای خزید ، وقتی بازگشت ، دستارش در دستانش بود و رخساره اش پر آب ، گفت : شاید آن خواب اضغاث احلام (خواب های پریشان) بوده است .
هیچ کس انکار نکرد، زیرا که بزرگترین منکر آنجا بود و خود ساکت: امام غزالی. غزالی سردرجیب تفکر داشت که : باری من به همه چیز شک کرده ام ، به این چرا نکنم؟ شاید آنچه به نظر من بدیهیات می آید ، اصلی بدیهی نباشد. من خود بارها خواب دیده ام و وقتی خواب بوده ام ، همه چیز در خواب بدیهی و مسلم بوده است و چون از خواب پریدم همه چیز باژگونه بوده ؛ مشتی حرف که باد به هم وصل کرده .
3
و باز عین القضات را به خواب تشویق کردند و امام غزالی و نیچه بالای سرش هراسان بودند، که باز خواب ببیند و سرِّ آن الف را کشف کنند. عین القضات خواب رفت و خواب 2 مرد را دید که بالای سر کسی هستند که خواب است و خواب 2 مرد را می بیند که بالای سر کسی هستند که خواب است و خواب 2 مرد را می بیند که بالای سر کسی هستند که خواب است و عین القضات از خواب پرید ، نیچه تازه اشهدین را گفته بود و داشت نماز را می بست و عین القضات از خواب پرید و امام گوشه ای افتاده بود مست و عین القضات از خواب پرید و فکر کرد که خواب است و باز خوابید و عین القضات از خواب پرید و هیچ ندید جز الفی را و آن الف ، الف عین القضات بود.
4
حالا نیچه جمله معروف خود را اینگونه ادامه می دهد : خدا مرده است؟
خدا مرده است!
و در زیر متنش نوشت : نیچه؟
داستانک 3
اووختا سر گذر می نشستیم. من و علو و پسر مم قاسم. تخمه می شکستیم تا دلت بخواد. پوستشو می نداختیم توی جو. تا دختری می یومد علو می گف هوی. ما همه می زدیم زیر خنده. دندونامون سیای سیا بود. پسر مم قاسم از دیوارِ بیخِ باغ چند تا گردویِ تازه اورده بود؛ با سنگ می زدیم، دستامون سیا می شد. ااوخ پوستشو می کندیم می خوردیم. پسرِ مم قاسم می گف: “چیزیم بود”. مَ می رفتم تو خونه. تو پستو ،خودمو خالی می کردم و می یومدم. علو هی می گف “کجو می ری؟” هچی نمی گفتم. سنم کم تر بود اونا میزدنم. اووخ یه دختر تازه می یومد. پسر مم قاسم سوت می زد. لباش همیشه تر بود. به بغض داش تو لباش. علو می گف هوی. دخترو نگا می کرد. علو دو تا که می شد می رف خودشو خالی می کرد. طول می داد. پسر من قاسم هشوخ خودشو خالی نمی کرد. دخترو چادرشو می کشید اَ رو زمین. می خواستم زمین باشم.
علو می گف هوی. دگه دخترو نگا نمی کرد. پسرِ مم قاسم زبونش کف کرده بود از بس سوت زده بود. دخترو نگا نمی کرد. چادرشو می کشید. همه ما جیغ میزدیم؛ دخترو نگا نمی کرد. اووخ غروب می شد. مم قاسم می یومد پسرش رو می زد؛ دستاشو می برد. خایه نمی کردیم بگیم هوی. علو می رف سر باغ. م می رفتم تو خونه. مادرو می گف: کجو بودی؟ می گفتم: هچ جا. اونم منو می زد. م قهر می کردم. اما زود بر می گشتم. آخه اگه نه پول نداشتم فردا تخمه بخریم به دخترو بگیم: هوی!
داستانک 2
توی مطب دامپزشکی زن به هر مکافاتی که بود سگ را توی بغل خودش نگه داشته بود. سگ به قدری بزرگ بود که به سختی توی بغلش جا می شد. وقتی دوستم ع از او پرسید که سگ چند سالش است. او جواب داد سه ماهه است. من با تعجب به سگ نگاه کردم که خیلی بزرگ تر از سن و سالش می زد. بعد زن با اشاره به نصفه ی صورتش که معلوم بود در یک حادثه سوخته است گفت “هی روی این جای صورتم چنگ می اندازد.” من نگاهی به آن جا انداختم. آن جای صورتش پر از بریدگی بود و خمیدگی های غیر متعارف.
در همان لحظه سگ چنگ انداخت و چنگش را فرو کرد توی صورت زن. من و ع آن جا بودیم و دیدیم که خون از صورت زن بیرون زد و جهید روی سر و صورت سگ. سگ زبانش را در آورد و خون را لیس زد و بعد رو به ما کرد و پارس کرد انگار دارد به ما هم تعارف می کند. ع گفت می خواهی زودتر از این جا برویم. من جواب دادم باشد برویم اما توی خانه کار خاصی برای انجام دادن نداریم.