مهدی گنجوی
مرد عصرها در روی یکی از دو صندلیِ تراس خانهشان که مینشست به دوردست نگاه میکرد؛ به شهری که برای از بالاتر دیده شدن ساخته شده بود. آن روزها معروف بود، همه میگفتند باید شهر را از بالا ببینی. شهر از پایین زیاد به چشم کسی نمیآمد. نه این که وحشتناک باشد. نه. اما شهر از بالا بسیار مهم بود. از فراز این آسمانخراشها در دوردست گاهی غروب خورشید روی سطح ابرها قرمز میپاشید؛ ردی از چسبندگی رنگها روی سطح دیدن؛ دوردست.
نزدیکترین پارک به خانهشان یک قبرستان قدیمی سرسبز بود. مرد روزها برای قدم زدن و گاهی ورزش کردن به این قبرستان میرفت. افراد زیاد دیگری هم میآمدند و گاهی هم محلی برای بازی سگهایشان میشد. آن سال زمستان وحشتناک از همان اوایل ماه سپتامبر شروع شده بود و در دسامبر سرمایی عجیب شهر را فرا گرفته بود. حتی یک بار یخ از آسمان بارید و درختهای زیادی در شهر، چند روز، در پوستهیی از یخ ماندند. یخ ها که آب شد، درختهای شکسته و شاخههای افتاده روی زمین، از منظرههای عادی شهر شده بود. زمستانی که تا اواخر ماه آپریل هم قرار بود ادامه داشته باشد.
در این شرایط چیزی که بیشتر از همه او را به دیگران نزدیک و دور میکرد حرفها و تماسهایی بود که از طریق اینترنت با آنها داشت. با دوستانش دیداری نداشت یا اگر هم داشت، چند ساعتی هر هفته بیشتر نبود. قدم زدن تنهایی در قبرستان در عین حال تفریح شخصی و یگانهاش شده بود. برای رسیدنش روزشماری میکرد؛ برای ورود به معماری شکیل و پر پیچوخم قبرستان.
عادت نشستن کنار قبرها را از کودکی با خود به همراه داشت. از روزهایی که به اصرار پدر و مادرش برای دیدار اهل قبور به قبرستان شلوغ شهر زادگاهش میرفت. همیشه یک عصرِ پنج شنبهی دلگیر که توی ماشین نشسته بود و حتی بادی که از شیشه به صورتش میزد داغ بود. نشستن و حرف زدن با اقوام مرده سبک کننده ذهن و روان پدر و مادرش بود و او به عینه دیده بود چگونه اخلاقشان بعد از یک بار درد و دل با مردگان مهربانتر میشود.
شاید به این خاطر بود که خود را به سر زدن به قبر و حرف زدن با قبرها عادت داده بود. برای خودش هم خندهدار بود که در آن پارک قدم میزد و گاهی کنجکاوانه به سنگ قبرها نگاه میکرد. گاهی به فرفرههایی رنگی که روی خاک به چشم میآمد. و زندگی خلاصه شده در سه چهار کلمهشان را از روی سنگها میخواند.
ورودش به آن محوطهی شیشهیی در قبرستان هیچ دلیلی نداشت. در بین قدم زدنهایش در قبرستان، توجهش به علامتی جذب شده بود که مسیری را معرفی کرده بود و در عین حال خواهش میکرد در آنجا هم به قواعد محل دفن پایبند باشند. کنجکاوش کرد که سمت آن نشانه را بگیرد. پشت بوتههای بلند که رسید ساختمانی گلخانه ی شکل دید. شیشههایش مثل ویترینی که کالایی لوکس را در خود نگه داشته باشد مینمود. پیش خودش گفت انگار فروشگاه “زارا” باشد و او برای خرید یک لباس به سمتش جذب شده باشد؛ لباسی که حتی به آن احتیاجی نداشت. و خندهاش گرفت.
آن محوطهی کوچک، که بیشتر از پنجاه و اندی متر زیر بنا نداشت، از هر چهار طرف دربهای ورودی داشت. جلوی برخی از دیوارها با بوتههای بلند اشباع شده بود. به سمت یکی از درها رفت و خواست آن را باز کند. در به سختی و با ساییده شدن فراوانِ سطح فلزیاش روی سنگفرش باز شد. بعد داخل رفت. هوای داخل کمی گرمتر بود و دلش نمیخواست هوای سرد بیرون به آنجا نفوذ کند. در را خودش دوباره به جلو کشید و به سختی بست. دو تا پنکهی سقفی کارِ جابهجا کردن هوا را انجام میدادند. سایهی یکی از پنکههای سقفی روی کفپوش میچرخید و هر بار انگار یک شلنگ را، که از روی زمین رد شده بود، از گردن میبرید. دور تا دورِ اتاقک قبرهای اجساد سوخته با سنگهایی بسیار زیبا به طور افقی روی هم قرار گرفته بودند و ستونهای سنگیِ دور تا دورِ آن را ساخته بودند. صدای قطرات آبی که از یک فوارهی کم رمق چکه چکه میکرد، شنیده میشد. فواره در وسط اتاقک بود و دور تا دورش را سنگهایی از جنس همان سنگ قبرها، اما این بار بی اسم، پر کرده بود. پیش خودش فکر میکرد که انعکاس ابرها بر سطح صاف و صیقل خوردهی قبر تماشاییست!
آبِ توی حوض به طرز عجیبی شفاف به نظر میرسید. روی آن سنگها نشست و مدتی به صدای دلنشین چکهچکه کردن قطرات آب توی آن حوض گوش داد. هوای داخل اتاقک، که در وهلهی اول کمی گرمتر و معتدلتر از بیرون به نظر میرسید، پس از مدتی رخوت و گرفتگی خودش را به رخ میکشید و بر پوست و جان آدمی آوار میکرد. طوری که مدتی نگذشته احساس کرد پلکهایش دارد روی هم میافتد. از تصور این که توی اتاقکی کنار قبرهایی که نمیشناخت به خواب برود خندهاش گرفت. تصمیم گرفت چند مشت آب از آن حوضچهی شفاف به سر و صورتش بزند و خودش را از آن کسالت ناگهانی برهاند. اولش تردید کرد اما در انتها به نظرش ایرادی نداشت، که آب حتی اگر گندیده هم بود برای شستوشوی یک بارِ صورت مشکلی ایجاد نمیکرد. دستش را توی آب برد و یک مشت آب بیرون آورد و به صورتش پاشید.
ناگهان در اتاقک باز شد و پیرزنی هندی فریاد زنان به سوی او تاخت. رویش را که با هراس برگرداند، زن ترسید و چند قدمی به عقب برداشت. انگلیسیش مثل خودکاری که از رنگ رفته باشد، از رنگ افتاده بود و تتهپتهکنان و با ایما و اشاره به او پیغام میداد. خیلی سریع شروع به حرف زدنِ هندی کرد. و له شدهی برخی کلمات فارسی لابهلای حرفهایش شنیده میشد. کلمات له شدهیی در مورد مرگ و مرده. مرد گفت که تنها برای چند دقیقه این جا نشسته و بیخانمان نیست. زن اما پارچهی بلندی که دور گردنش آویزان بود را روی دهان و بینیاش گرفته و هی با اشاره میگفت که او باید سریع از آنجا خارج شود. صدایی بلند شد و دید که یکی از پنکهها از کار افتاد. هراسان از اتاقک بیرون رفت. به بیرون که رسید صورتِ هنوز خیسش با اولین بادِ سردِ زمستانی سوختن گرفت. در استخوانِ زیر چشمهایش سوزشِ عمیقی حس میکرد. انگار دندان عقلی باشد که به جمجمه و صورت فشار می آورد و راهش را برای جا گرفتن میان بقیه استخوانها باز میکند. دردی عمیق و هولناک. سریع راه میرفت که شاید هر چه زودتر به خانه برسد و در گرمای آرامشبخش آنجا بیاساید.
فاصله تا خانهاش شیب ملایم لغزندهای داشت. در طول راه بیاختیار به سالها پیش فکر کرد. وقتی که هنوز نوجوانی بود در شهر زادگاهش. کوچهی بلندی بود که از نیمه تیرهای چراغ برقش کاشته نشده بود. در اواسطش دبیرستانی بود. یکی از قدیمیترین دبیرستانهای شهر. ساختمانی با نرده های بلند کشیده شده جلوی پنجرهها. چسبیده به دبیرستان، یک قبرستان قرار داشت که به دلیلی نامعلوم نیممتری از مابقی سطح کوچه بالاتر بود. هیچ وقت جرات وارد شدن به این محوطهی کوچکِ رازآلود را نداشت. آن طرف قبرستان خانههای چند طبقهی نوساز دیده میشد که شایعه بود موقع گود برداری چند جسد را لای پیهای ساختمان و بتونهایشان جا دادهاند.
سمت دیگر کوچه از خانههای نیمی کاهگل و نیمی سنگِ سیسانتیِ قهوهای رنگ پر بود. یک مجتمع هم در حال احداث بود. یک مجتمعِ تقریباً بزرگ وسطِ آن کوچهی کم رونق. روزها کارگرهایی تک و توک کار ساختن این مجتمع را، که انگار قصد تمام شدن نداشت، ادامه میدادند. درست کنار این مجتمع، روبهروی همان مدرسه، خانهیی قدیمی بود. داستان افراد آن خانه را کسی نمیدانست. گاهی ماشینی جلوی خانه میایستاد و چند پسر و دختر، در حالی که میخندیدند، از آن پیاده میشدند و هیسکنان وارد خانه میشدند. گاهی پرده که کنار میرفت، وسائل محقر خانه کنار گچ های کدر رنگ دیوار به چشم میآمد. از آن پوسترهای خیالانگیزِ پیش پاافتاده به دیوار بود که زنی موهایش را به کلمات یک شعر بافته بود. و یک تابلوی عروسی که خیلی زود از روی دیوار برداشته شد. خیلی ها در ان کوچه که راه میرفتند، به سمت آن پنجره نگاه میکردند. کسانی دیده بودند که زن مستقر در آن خانه، وسطهای روز، با لباس خانگیاش به درون کوچه دویده و بلند بلند با خودش حرف زده است. برخی که او را از نزدیک دیده بودند میگفتند جوری راه میرفت انگار چاقویی دارد می دود چیزی را ببرد. زن نسبت به همهی زنهای دیگرِ آن نواحی بی قیدتر بود و گاهی عریانیِ گلوگیرِ خود را به جلوی پنجره میکشاند. از بین آن همه پسر، تنها او بود که گاهی فکر میکرد این زنِ دیوانه از میان آن پنجرهی بزرگ به چشم انداز قبرستان خیره است.
یک شب باران گرفته بود و پسر با عجله کوچه را درمی نوردید. همیشه ماه روی دیوارِ سمت راستِ آن کوچه رد میگذاشت. آن شب اما ردی نبود و این دلش را کمی آشوب میکرد. صدایی عجیب! انگار حیوانی آزاد میان زبالههای مجتمعی که تنها چند تکه آهنِ بلندِ فرو رفته در تاریکی بود. از جلوی دبیرستان رد شد.
جلوتر که رفت احساس کرد که صدایی از داخل قبرستان میشنود. چشم که انداخت از دل تاریکی چند سال بالایی مدرسهشان را شناخت که داشتند چیزی را به داخل قبرستان هول میدادند. به سرعت پشت تنهی یک درخت پنهان شد. صدای نفسهایش را میشنید که به تنهی درخت میخوردند و شیشههای عینکش را مهآلود میکردند. صدای سنگریزههایی را میشنید که روی زمین کشیده میشدند. دقایقی طولانی مه روی شیشهی عینکش بیشتر و بیشتر شد. بالاخره کارشان تمام شد.
در تاریکی پناه گرفت تا پسرها از آنجا دور شدند. نمیدانست از کدام سمت برود. جلوتر که رفت احساس کرد که کسی دارد صدایش میزند. چشم که انداخت صورت کبود زن را شناخت. زن که در ان تاریکی بالای سر یکی از قبرها افتاده بود و لابهلای گریه چیزی را زیر لب زمزمه میکرد. مویه کنان از پسر چیزی میخواست که پسر نمیفهمید. دوباره که زن گفت کلماتی جویده شنید، کمی آب. بدن عریان زن از زیر چادر بیرون افتاده بود و سنگ ریزه هایی به خون و آن چسبیده بودند. پسر گریه کنان از آن جا فرار کرد.
وقتی که به خانه رسید تلفنش چندین بار زنگ خورده بود. همسرش، که به سفر رفته بود، بیش از ده بار با او تماس گرفته بود. با اضطراب با او تماس گرفت. صدایش پشت خط میلرزید. هراسان پرسید که چهشده است. صدایش بین گریه، گرفته و نامفهوم بود. کسی مرده بود. یکی از اقوام دور. سعی کرد آرامش کند؛ اما تند. گوشی را که گذاشت به طرف حمام خانه رفت. وان را پر از آب کرد. آب کمی کلرآلود بود. برگشت، لباسهایش را در آورد و توی وان دراز کشید. سرش را زیر آب فرو کرد و چشمهایش را بست. میدانست که به زودی کلر آب نشست میکند.