پدربزرگ من شاعر بود و شیخ خانقاه شیراز. در عین حال مدت ها ریاست جلسات شعری را بر عهده داشت و به سیاق وحشی بافقی و در راستای مکتب بازگشت شعر می سرود. اما این داستان او نیست. داستان سرنوشت یکی از بیت هایی ست که او سرود.
یک روز مدیران کل دادگستری به شیراز آمده بودند و از او که شغلش مدیریت دفتر دادگاه بود خواستند که فی البداهه شعری به افتخار حضور آن ها بسراید. می گویند پدربزرگم، اسمش مرتضی حناوندی بود، سرود: “در بارگه داد به کس داد ندادند، بنیاد کسی نیست که بر باد ندادند!”
این شعر ماند و ماند و حتی در دیوان منتشر شده از او نیز منتشر نشد.
سال ها گذشت تا این که محمد خان سمیعی… محمد خان سمیعی گنده لات شیراز بود در دهه هفتاد و اوایل دهه هشتاد. سال هشتاد و پنج در پی ارتکاب جرایم تازه، که گویا آخریش منجر به مرگ زنی حامله شده بود، به اعدام محکوم شد. روز اعدامش در شیراز معروف است. آن قدر که فایلش مدت ها در گوشی موبایل ها می چرخید. قبل از این که طناب دار را دور گردنش بیندازند، دستش را دور طناب انداخت و اجازه دادند آخرین حرفش را قبل از مرگ بزند. گفت: “مردانگی مُردم!”
در این که خیلی ها این به روایتی “گنده لات” را “قهرمان” می دانستند جای شک نیست. این را می شود از پارچه نویسی های دم در خانه اش فهمید که روی یکی شان یکی از نوچه هایش نوشته بود: “فراق محمد رضا که قلب مهربانش در محبت به اطرافیان…”
وقتی خواستند روی سنگ قبرش شعری بنویسند، همان بیت مرحوم پدربزرگ، شیخ خانقاه، را نوشتند: “در بارگه داد به کس داد ندادند. بنیاد کسی نیست که بر باد ندادند.”
می گویند دشمنان محمد خان که این سنگ نبشته را دهن کجی به خود و سیستم قضایی می دیدند سنگ قبرش را شبانه شکستند. راهی نماند جز این که سنگ قبرش را، به روال سنگ قبرهای در معرض شکستن در تاریخ ایران، از بتون بسازند و نگذارند هیچ بیت شعری را روی آن بنویسند.
دیگر کسی از این بیت پدربزرگم استفاده ای نکرده، یا من خبر ندارم.
بایگانی ماهیانه: ژانویه 2015
چند تک گویی از یک زناشویی (قرن هفتم)
شمس تبریزی و کیمیا خاتون (دختر خوانده ی مولانا)
۱.
آن کیمیا بر من دختر آمد و به وقت آن، چندان شیوه و صنعت از کجا بودش؟ خداش بیامرزد! چندان ها خوشی به ما داد! روزان همه بدخویی بکردی و شب، چو در جامه خواب در آمدی، عجب بودی. گفتی: “ذکرم می باید”. خنده ام گرفتی.
صفحه: ۲۳۱
۲.
ده بارم کنار گیرد، تا من یک بار کنار گیرم یا نه، ده بار مجامعت طلبد، تا من یک بار التفات کنم یا نه. آخر، خران جدااند، آدمیان جدا. آن در روی افتادن در خرابات ها باشد، آن پیش خران باشد. آدمیان را با خران چه نسبت؟ آخر، فرقی بباید. تا او راضی نباشد و خوشدل نباشد، آن معامله هرگز مقدور نشود.
صفحه ۲۲۹.
۳.
آن زنک، آن قحبه، آن مستراح زنکان، می گوید که: “من خود را کور و کر کردم”. چه کور و کر کردی؟ چه می رود؟
بگردانید سخن را. اینک، مرا دشنام می دهد. گفت: “لنگت اگر بگیرم، برون می اندازم.”
ساعتی نشسته ام تا ببینم که لنگم چون می گیرد و برون می اندازد.
صفحه: ۲۷۵
۴.
این مرده ریگت را بگو تا جامه خواب مرا جدا اندازد. من خود نروم، الا تا بداند نارفتن من به قصد نیست.
او هیچ را نشاید، الا مجامعت را. زنان هستند که چیزهای دگر را شایند، الا مجامعت. عایشه مخصوص نبود به مجامعت.
صفحه: ۲۷۷
مقالات شمس، ویرایش جعفر مدرس صادقی
عکس: صحنه هایی از یک زناشویی، اینگمار برگمن
Three modern Haiku From Iran
Trans by: Mehdi Ganjavi
1.
You won’t come back
and the water of all the seas
is salty
—-
“Mehdi Ghahari”
2.
I wonder so much
of this sun
which shines
the same
on my chick
and on a cow dung
—–
“Mehdi Ghahari”
3.
How natural
an artificial flower
doesn’t
grow
—–
“Muhammad Ali Mulazadeh”
فیل پرنده
اوایل قرن سیزده، ایران
Aga Khan Museum, Toronto
در شب سکولار
مارگارت آتوود
ترجمه: مهدی گنجوی
——
در شب سکولار پرسه می زنی
تنها در خانه ات. {ساعت} دو و نیم است
همه ترکت کرده اند
یا این قصه ی توست
از شانزده سالگی ت به یادش می آوری
وقتی دیگران بیرون بودند، مشغول خوش گذرانی
یا تو این طور گمان می بردی
و تو باید از بچه مراقبت می کردی.
یک اسکوپ گنده ی بستنی وانیلی برداشتی
و لیوان را با آب انگور پر کردی
و نوشیدنی زنجفیل دار، و گلن میلر گذاشتی
با صدای بند مفصل {موزیکش}
و سیگاری روشن کردی و دود را از شومینه بالا فرستادی
و مدتی گریستی چرا که نمی رقصیدی
و بعد رقصیدی، با خودت، دهانت لوله شده بود با {رنگ} ارغوانی
–
حالا، چهل سال بعد، چیزها عوض شده اند،
حالا {آن چه می خوری} لوبیا لیمای کوچک است
مهم است که یک خلاف پنهان داشته باشی.
وقتی یادت برود در زمان مقرر وعده های غذایی ات را بخوری
همین عایدت می شود. با دقت می جوشانی شان
آبشان را می گیری، خامه و فلفل می افزایی
از پله ها بالا و می پایین می روی
با انگشتانت بیرون می اوری شان صاف بالای کاسه
در همان حال که بلند بلند با خودت حرف می زنی
اگر جوابی داشتی تعجب می کردی
ولی این بخش بعدا می آید
—
سکوت زیادی بین کلمات ست،
تو می گویی. تو می گویی، غیاب محسوس خدا
و حضور محسوسش
به چیز خیلی مشابهی می انجامد
فقط برعکس.
می گویی من لباس های سفید زیادی دارم
شروع به زیر لب خوانی می کنی
چند صد سال پیش
این می توانست عرفان باشد
یا انحراف از دین. حالا نیست
بیرون صدای آژیر می آید
از روی کسی رد شده اند
قرن به ساییدن ادامه می دهد.
اولین رمان علمی تخیلی ایران
فامیل اولین کسی که رمان علمی تخیلی در ایران نوشت “صنعتی زاده” است. (رستم در قرن بیست و دوم نوشته به سال ۱۳۱۳) دلیلش هم این است که پدرش، حاج علی اکبر کر، از پیشگامان مشروطه خواهی در کرمان بود و در جست و جوی “صنعت” به عنوان راه علاج دیار وبازده و فقرزده ی کرمان. این است که در پی قانون ثبت شناسنامه فامیلش می شود “صنعتی”. زایش رمان علمی تخیلی از دل گفتمان های مشروطه خواهی ایران و آن بخش از این گفتمان که به “صنعت” به عنوان چاره ی اوضاع نابسامان می نگریسته است حاوی معنای درخشانی ست. علی الخصوص اگر در نظر بگیریم که در همین دوره است که معنای کلمه ی صنعت از پیشه (craft) به صنعت به معنای (industry) تبدیل می شود.
آن چه که پلات اولین رمان علمی تخیلی ایران را می سازد خیال حضور گذشته در آینده است: خیال احیای اموات در دنیایی که قانونی برای مواجهه با اموات زنده شده ندارد. در این رمان گذشته به کار هنر می آید اما به کار دانش نه! و البته عاقبت آینده پس زدن گذشته است و این پیام مهم اولین رمان علمی تخیلی ایران است: گذشته خوابی ست که رو به آن بیدار می شویم و آینده قانونی ست که سر نوشتنش جدال می کنیم.
Toronto Sunset
Toronto Sunset, January 2015, Mehdi Ganjavi
The conversation
“It was all a play”
The falling star
told the earth
The Great She
The Great She
ای میدان تحریر من
با این ساکت ِ سبز
با این رد خروش زیر پتو
Oh she got marijuana
و خیابان ِ درخت های مورب
و کبوتری که بین بسته شدن در ِ مترو
دان می خورد
Oh she got marijuana
بادِ غلیظ می وزد
یک گربه ی باردار ِ خیس
رو به روی ما خود را می تکاند
Oh she got
Marijuana and a wet body
ریویویی بر کتاب روزگاری که گذشت
نویسنده: مهدی یعقوبی (داستان نویس)
منتشر شده در مجله بررسی کتاب، سردبیر مجید روشنگر
صنعتیزاده خودزندگی نامهاش را از سالها قبل از تولد خود شروع میکند. او به حق و به درستی این کار را صورت میدهد. در هر اتوبیوگرافی، خواننده انتظار دارد که قهرمان اصلی کتاب خود نویسنده باشد، اما در اینجا کل کتاب در دستان یک نفر میچرخد. کسی که تا انتها همراه خواننده است و نویسنده در پایان همه ماجراجوییها و اتفاقاتش، به او باز میگردد؛ پدر نویسنده! مرد پیر و ناشنوایی که در گوشهای دورافتاده از شهر کرمان با دست خالی یتیم خانهای بزرگ را میچرخاند. او کسی ست که از میان رگ و پیاش، آزادیخواهی ، انقلابی بودن و سرسختی در مقابل ظلم به پسر میرسد. صنعتیزاده خود بهتر از هر کسی این را میداند. برای همین شیفتۀ مرد است. مردی که دور دنیا را چرخیده و همه جور ظلم و مبارزهای را به خود دیده.
داستان از کودکی پدر آغاز میشود. این که در یتیمی چه کشیده و چطور توانسته از زیر بار فقر و فاقه، جان به در برده و در ده سالگی، سی سال بزرگ شود. شرح تلاشهای او و سفرهایش برای یافتن حقیقت بخش اعظمی از جذابیت متن است. در این راه او شنواییاش را از دست میدهد، مالش را میبازد و با یک لا پیراهن به کرمان باز میگردد. اما تنها چیزی که یافته همانا حقیقت است. حقیقتی که تمام زندگیاش را منوّر میکند و از طرفی به لجن میکشد. حاج اکبر صنعتیزاده با دست خالی بر ضد ظلم حاکمه و بلاهت مخصوص زمان قاجار میجنگد و میایستد. این را عبدالحسین خوب میآموزد و در تمام طول عمرش روبروی خود میگذارد. مرد با چشمان نافذ میشی و ریش صافش ، دستی به پیشانی، گوشه نشین است اما همه کرمان و یتیمانش چشمشان به اوست. وقتی برای انجام کاری مهم به سفر میرود، عبدالحسین طاقت نیاورده و در پی یافتنش به اولین سفر عمر خود دست میزند. سفری که بر روی کیسههایی پر از استخوان مرده صورت میگیرد. این سفر شخصیت او را شکل میدهد. (انگار پدر به سفر رفته که عبدالحسین را در پی خود بکشاند.)
به واسطه این مرد است که نویسنده با بسیاری انسانهای بزرگ و به قول خودش آزادیخواه و متعالی آشنا میشود. از جمله نصرت السلطان، دکتر دادسن، سید جمالالدین اسدآبادی و میرزا آقا خان. ( از میان همه اینها خود دکتر دادسن باز حکایت غریبی ست. مردی که یک باره به این کتاب جنبهای حماسی میدهد. دکتری انگلیسی که برای رفاه حال مردمی فراموش شده در میان کویرهای سوزان ایران، همه چیز خود، رفاه، جایگاه اجتماعی، خانواده، دارایی، سلامتی و در آخر جان خود را فدا میکند. نویسنده به درستی یک فصل از کتابش را به او اختصاص داده. )
این کتاب شرح حال همۀ ما ایرانیها، از ابتدای تاریخ به الان است. گذر از دورانی سیاه به دوران سیاهی دیگر. احوالات و زمان، همه برای اواخر دوران قاجار است. دوران گذر و تحول، که همه چیز بیثبات است. با گذشت زمان ما انتظار داریم که اوضاع خوب شود. عبدالحسین بزرگ شده و برای خود تجارتخانهای در تهران دارد. سپه سالار با ابهت وارد ساختمان مجلس میشود و پدر، یتیم خانهاش را ساخته و راه انداخته . اما صنعتیزاده میفهمد. نامههای پدر همه بوی غم میدهند. در انتهای کتاب که او پس از سالها به کرمان باز میگردد، صحنهای ست که به این سادگی از ذهن خوانندگان بیرون نمیرود. پیرمرد، خمیده و ضعیف به عصایش تکیه داده و به جوی آب روبرو خیره است. بغض گلویش را فشرده و عنقریب است که او هم جوی شود. عبدالحسین از او حال میپرسد. انگاه میبینیم که همه چیز همان است. همان کودک یتیمی که در به در، در کوچههای کرمان میچرخید و با شکم گرسنه پادویی میکرد. پیرمرد میگرید. عبدالحسین میگرید و ما میگرییم. چون هیچ چیز تغییر نکرده. همه چیز همان هست و همان خواهد بود.
این کتاب خودزندگی نامه همه ماست. سیاهی و بعد مبارزه، سیاهی و بعد مبارزه… اما چه باید کرد؟ یک نفر از پشتم میگوید: «باید خانه بزرگمان در وسط شهر کرمان را بفروشیم، تا بتوانیم خندق متروکه بیرون شهر را صاف کنیم. آنگاه چندین سال کار کنیم و با مامورین دولتی بجنگیم و تهمت و بیمهری را به جان بخریم تا ساختمان تمام شود.»
این مرد وقتی خسته و نیمه جان وارد یکی از اتاقها میشود، چند یتیم لاغر را میبیند که پشت میزهای درس نشستهاند. آنها بر میگردند و برای او میخندند. همین برای حاصل کل عمر او کافی ست.