بایگانی ماهیانه: ژانویه 2018

سه شعر از مارگارت اتوود به ترجمه دکتر رضا پرهیزگار

باعث خوشحالی فراوان من است که بخش ترجمه‌شعر در وبسایتم با سه شعر از مارگارت اتوود به ترجمه دکتر رضا پرهیزگار به روز می‌شود. رضا پرهیزگار این سه ترجمه را همراه با یک مقدمه کوتاه به جهت نشر در اختیار این وبسایت قرار داده‌اند. نقل‌قول‌های مقدمه از تکه‌هایی از مصاحبه‌های اتوود با نامِ Conversations از منبع زیر آورده شده است:

 Gary Geddes (Edt.):20th Century poetry & Poetics, Oxford Un. Press,1996, p. 784

پیش از این ترجمه‌های حاضر سه سال پیش در وبسایت «سدای شعر» به مدیریت شاپور جورکش عرضه شده بودند.

م. گ.

——————————–

مارگارت اَتوودِ شاعر 

دکتر رضا پرهیزگار

مارگارت اَتوود را در ایران، بیشتر به عنوان رمان‌نویس می‌شناسند، و تا آنجا که اطلاع دارم، یکی دو رمان از او به فارسی چاپ و منتشر شده. اما این بانویِ هنرمند کانادائی در شعر نیز چهره‌ای معتبر شناخته می‌شود. چون به گمانم کمترین کاری که از یک مترجم (اگر ترجمه برایش به هر قیمت، نان به تنورِ داغ نشر چسباندن و پس نیفتادن از رقبا نباشد، و به ترجمه به عنوانِ کاری پژوهشی، غالبن بی اجر و مزد، نگاه کند و حاضر باشد، همچون محمد قاضی، مثلن، گاه ماه‌ها بر سر انتخاب واژه‌ای، وقت صرف کند، که با شرایط امروز نیاز به عشق و دلبستگی به هنر و زیبائی دارد) ساخته است اینست که هم‌زبانانش را در لذاتِ جمال‌شناختیِ متن، شریک کند. در زیر، ترجمه سه شعر از او را می‌خوانید.

در 1939 در اُوتاوا متولد شده و جز رمان‌هایش، تاکنون ده مجموعه شعر منتشر کرده‌. درباره‌یِ او نوشته‌اند: «اتوود عمیقن از عواملی که در زندگیِ مدرن، دست به دستِ هم می‌دهند تا ما را در خود غرق و در نتیجه به لحاظ، فیزیکی، روحی و سیاسی، ناپدید کنند آگاه است، و معتقد است که باید در برابر این “ناپدیدشدن” مقاومت نشان دهیم».

او را هم‌قبیله‌یِ برتولد برشت دانسته‌اند که به شعری معتقد است که: «پاسخی در خواننده برانگیزد». در مصاحبه‌ای می‌گوید: «فکر نمی‌کنم، کار شعر بیانِ عواطف و احساسات باشد، بلکه برانگیختنِ احساسات است». همچون برشت از شگردهایِ “فاصله گذاری” و برانگیختنِ تمرکز و توجه خواننده، از جمله از شگردِ بدیعیِ “کم انگاری /تخفیف”(understatement)، بهره می‌گیرد.

 

صبح در خانه‌یِ سوخته

در خانه‌یِ سوخته صبحانه می‌خورم

می‌فهمی که: خانه‌ای نیست، صبحانه‌ای نیست،

با این همه من هستم.

 

قاشقِ ذوب شده کاسه‌یِ ذوب شده را می‌خراشد.

جز من کسی در خانه نیست.

 

کجا رفته‌اند، خواهرم برادرم، پدر و مادرم؟ کنار ساحل،

شاید. لباس‌هایشان هنوز از چوب‌رختی آویزان است،

 

ظرف‌هایشان کنار سینکِ ظرف‌شوئی تلنبارشده،

که کنار بخاریِ هیزمیِ توی دیوار است،

با شبکه‌یِ آهنی و کتریِ دود گرفته‌اش،

 

همه‌یِ جزئیات روشن است،

فنجانِ حلبی و آئینه‌یِ خراشیده و موج‌دار.

روز روشن است و بی‌ترانه،

 

دریاچه آبی، جنگل نگران.

در مشرق توده‌ای از ابر، خاموش بالا می‌آید، همچون نانِ سیاه.

پیچ‌و‌تاب در مشمع روی میز را می‌توانم ببینم،

تَرَک‌های آینه را می‌توانم ببینم،

و آن شعله‌ها را که آفتاب بر آن‌ها می‌کوبد.

 

دست‌ها و پاهایِ خودم را نمی‌توانم ببینم

و بدانم این فریب است یا رحمت،

که باز در این خانه‌ام،

که در آن همه چیز دیر زمانی ست به پایان رسیده،

کتری و آینه، قاشق و قدح،

و از جمله تنِ خودِ من،

 

و از جمله تنی که داشتم،

واز جمله تنی که دارم

نشسته پشت این میزِ صبحانه، تنها و خوشبخت،

 

پایِ برهنه‌یِ کودک، زغال شده بر الوارِ سوخته‌یِ کف اتاق

(بفهمی نفهمی می‌توانم ببینم)

در لباس‌هایِ شعله‌ورم، شلوارکِ سبزِ نازک

و تی-شرتِ چرکِ زرد،

که تنِ جزغاله، موهوم و فروزان مرا درخود دارند. سیماب

[1995]

 

 

روزنامه خواندن کار خطرناکی است    

 

وقتی در جعبه‌یِ پر از ماسه

قلعه‌هایِ خوشگل می‌ساختم،

گودال‌هایِ عجول

از اجسادی که با بولدوزر می‌روبند پر می‌شد

 

و وقتی، سر و زلف آراسته و تمیز، به مدرسه می‌رفتم

گام‌های‌ام بر تَرَک‌های آسفالت، بمب‌هایِ سرخ می‌ترکاندند.

 

حالا بزرگ شده‌‌ام

و باسواد، و با آرامشِ یک چاشنیِ انفجاری

رویِ صندلی‌ام نشسته‌ام

 

و جنگل‌ها در آتش می‌سوزند،

لایِ بوته‌ها سرباز کار گذاشته‌اند،

و نام‌هایِ رویِ نقشه‌هایِ دشوار با دود به هوا می‌روند.

 

آرمان، خودِ منم، من تلّّی از عروسک‌هایِ

شیمیائی‌ام، تنم ابزاری مرگبار است،

با عشق نزدیک می‌شوم، دستان‌ام مسلسل‌اند،

حسنِ‌ نیّت‌ هایم مهلک‌اند.

 

حتی چشم‌هایِ منفعلم

به هرچه نگاه کنند آن را

به یک عکسِ سیاه و سفید جنگیِ پرچاله چوله بدل می‌کنند،

چطور

می‌توانم خود را کنترل کنم

 

روزنامه خواندن خطرناک است.

 

هر بار روی یکی از کلیدهایِ

ماشین تحریر برقی‌ام فشار می‌دهم،

و از درختانِ آرامش‌بخش حرف می‌زنم،

 

دهکده‌یِ دیگری منفجر می‌شود.

[1968]

 

دستِ مرا می گیری

 

دستِ مرا می‌گیری و

ناگهان می‌بینم مشغول تماشایِ فیلمی مبتذل‌ام،

فیلم ادامه پیدا می‌کند و

عجیب است که مجذوب آن شده‌ام

 

با حرکتِ آهسته می‌رقصیم

در هوائی که از کلماتِ قصار بویِ نا گرفته

پشتِ گلدان‌هایِ بزرگ و بی‌پایان دیدار می‌کنیم

از پنجره‌هایِ اشتباهی بالا می‌روی

 

دیگران دارند سینما را ترک می‌کنند

اما من همیشه تا آخر می‌مانم،

پول داده‌ام، می‌خواهم ببینم

آخرش چه می‌شود.

 

در وان‌هایِ اتفاقی باید ترا،

که مثلّ دود و نوار فیلمِ ذوب‌شده

به تنم چسبیده‌ای، از پوستم پاک کنم

 

باید بپذیرم

عاقبت، معتاد شده‌ام،

بویِ ذرتِ بوداده و مخملِ کهنه

هفته‌ها در هوا می‌ماند.

[1973]

 

مسئولیتی متوجه ما نیست

هریت مولن

ترجمه: مهدی گنجوی

—————–

مسئولیتی به دلیل اقوام گمشده یا ربوده شده‌ی شما متوجه ما نیست.

ما نمی‌توانیم ایمنی شما را تضمین کنیم وقتی از رعایت دستورالعمل‌هایمان استنکاف می‌کنید.

ما نمی‌توانیم بر دلایل یا ادعاهای مردمانی که به خاطر روزی التماس می‌کنند صحه بگذاریم.

ما این حق را برای خود حفظ می‌کنیم که به هیچ‌کس خدمات ارائه ندهیم.

 

بلیط شما ضمانت نمی‌کند که ما به رزرویشن شما احترام بگذاریم.

برای اینکه پروسه‌های ما به سهولت برگزار شود، لطفا کیف‌دستی‌‌هایتان را محدود کنید.

قبل از تیک‌آف، لطفا همه‌ی زبانه‌هایِ پنهانِ خشمتان را خاموش کنید.

 

اگر انگلیسی نمی‌فهمید، شما را از سر راه بر می‌داریم.

در صورتی که چیزی گم شد، بهتر است خودتان بروید پیدایش کنید.

بیمه‌ی شما کنسل شد چون ما دیگر نمی‌توانیم

ادعاهای ترسناکتان را مدیریت کنیم. کارکنان ما چمدان‌های شما را گم کردند و

ما نمی‌توانیم کلید پرونده‌ی حقوقیِ شما را پیدا کنیم.

 

شما برای بازجویی نگه داشته می‌شوید چون شرایطتان به آن می‌خورد.

اگر پلیس بنا به دلایلی مظنون شود

که شما در حالِ حملِ یک کیفِ ‌پولِ پنهان هستید دیگر نمی‌توان تصور کرد شما بی‌گناهید.

این تقصیر ما نیست که شما در حال پوشیدن رنگ یک گروهِ خاص به دنیا آمدید.

این وظیفه ما نیست که شما را از حقوقتان مطلع کنیم.

 

کنار بایستید، وقتی که مامور ما به طرزِ برخوردِ بد شما رسیدگی می‌کند.

شما هیچ حقی ندارید که ما ملزم باشیم به آن احترام بگذاریم.

لطفا آرام بمانید، وگرنه نمی‌توان ما را

مسئولِ آنچه برای شما رخ خواهد داد دانست.

از تنی که با آن طوفان رفته

شعر «خونریزی» (۱۳۳۱) اثر نیما یوشیج شرح کسی ست که مدتی مدید ناخوش‌احوالی در «پیکرش» پاگرفته است. ناخوش‌احوالی در این شعر جسمانی-اجتماعی ست. و راوی برخلاف خشونت رایج در انتزاع کردن به مفهوم‌سازی دوگانه بین امر شخصی و اجتماعی نمی‌پردازد. شعر در ادامه فلسفه روابط درونی بین امر شخصی و امر اجتماعی ست، آنجا که من نقطه آغازی برای درک جامعه است («تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته‌اند/ و به یک جور و صفت می‌دانم/ که درین معرکه انداخته‌اند») و از سوی دیگر جامعه مدام در تن فرد طوفان می‌سازد: یکی از همسفرانش را دچار درد پهلو (ذات الجنب) کرده و راوی را دچار تب ضعف. («یکی از همسفرانم که در این واقعه می‌برد نظر، گشت دچار/ به تب ذات الجنب/ و من اکنون در من/ تب ضعف است برآورده دمار»)
مرز بین اختلال شخصی و اختلال اجتماعی برداشته شده و راوی در تنِ (فردی‌اجتماعی) که بر آن طوفان رفته هم‌زمان تبِ ضعفِ خودش و تبِ خونریزی رگی از پیکر اجتماعی‌اش را می‌یابد (ولو حتی دیگر دلش را نداشته باشد بداند «کز کدامین رگ من خونم می‌ریزد بیرون»). نیما به خاطر همین که دردش «شرح اسباب» دارد می‌داند که حکیمی که صرفا سراغ بدنش بیاید هرگز از روش آسان کردن درد او سر در نخواهد آورد.

دو مرغ: هیبره و مرغ آمین

مقابل قرار دادن شعر «هیبره» (۱۳۲۰) و «مرغ آمین» (۱۳۳۰) از نیما یوشیج بیان دو نوع عملکرد گفتمانی متضاد یکی برای دربندسازی و دیگری رهاسازی خیال است:
هیبره (هیوره=بدریخت)، در شعر نیما اسم مرغی ست که «خوراکش خون انسان است» و کنشش به تسخیر در آوردن افراد. هیبره «خیال‌ِ بارور» را به خود می‌دزدد و میل و عطش و حتی بدن فرد را محکوم خودش می‌کند («تا نیاید زاو فرو پا روی ناهموار جا/سینه‌ها ما است زیر پای ناهموارش وا»).
مرغ آمین اما، به قوت قلب می‌آید و همه ترس‌ها را با استدلال‌هایش آرام می‌کند. او جوری که بر مردم رفته را می‌شنود، گوشِ پنهانِ جهانِ دردمند است؛ رهاسازِ تخیل و بی‌رنگ‌کننده‌ی هراس‌های جمعی ست. مرغ آمین در پاسخ خواست مردم برای تغییر می‌گوید: («رستگاری روی خواهد کرد»).
مرغ هیبره هراس را می‌سازد، مرغ آمین هراس را می‌دزدد. به یک معنا هیبره ترس را جایگزین تخیل می‌کند، در حالیکه مرغ آمین احیاگر تخیل امیدوار و آینده‌نگر است و به مدد آرزوهای رهایی‌خواه مردم («به واریز طنین هر دم آمین گفتن مردم») شب را می‌گریزاند («می‌گریزد شب/صبح می‌آید»).
شعر هیبره به خادمان مرغ هیبره پیامی روشن دارد: یک عمر عذاب می‌کشید برای یک لحظه حظ او، ولیکن او در لحظه جدایی در پاسخ این همه سال‌ خدمت‌رسانی‌‌تان به او: «می‌گشاید بال و می‌دارد دهان گند وا/ می‌پرد و آب و هوا را زهر‌آگین می‌کند».

واریاسیون بر کلمه خواب

مارگارت آتوود

ترجمه: م. گنجوی

———

دوست دارم نگاهت کنی که می‌خوابی،

که ممکن است پیش نیاید.

دوست دارم نگاهت کنم،

خوابیده. دوست دارم بخوابم

با تو، که وارد خوابت شوم

وقتی که موج ملایم تیره‌اش

بر فراز سرم سر می‌خورد.

 

و با تو قدم بزنم

در آن جنگلِ تابناکِ مواجِ برگ‌های آبی‌سبز

با خورشید اشک‌آلود و سه ماهش

به سمت آن غار که باید در آن فرود بیایی،

به سمت بدترین هراسِ تو

 

دوست دارم به تو

آن شاخه نقره‌ای را دهم،

آن گل سفید کوچک را،

آن کلمه که از تو مراقبت خواهد کرد

از غصه‌ای که در وسط رویایت است،

از غصه‌ای در وسط.

دوست دارم تعقیبت کنم

باز هم

در بالا رفتن از راه‌پله‌ی طولانی

و آن قایق شوم

که تو را به آرامی برمی‌گرداند،

شعله‌ای در دو دستِ گود

به جایی که بدنت دراز کشیده

در کنارِ من، و تو واردش شوی

به سادگیِ دم به درون کشیدن

 

دوست دارم آن هوا باشم

که فقط

دمی در تو منزل می‌کند.

دوست دارم آن باشم

که توجهی جلب نکرده

و ضروری ست.

واریاسیون‌هایی بر کلمه عشق

مارگریت آتوود
ترجمه: م. گنجوی
———
این کلمه‌ایست که به کار می‌بریم تا سوراخ سنبه‌ها را
پر کنیم. اندازه‌اش برای آن جاخالی‌های صمیمی
در دل یک صحبت مناسب است، برای آن همه قرمزِ قلب‌شکلِ تهی
بر روی کاغذ که به هیچ‌وجه شبیه
قلب‌های واقعی نیستند. کمی تور به آن بیفزایید
و می‌توانید بفروشیدش.
ما همچنین آن را در جای خالی
توی فرمی پرینت شده
که هیچ دستورالعملی برای پر کردنش نداریم وارد می‌کنیم.
کلی مجله است
که چیز خاصی تویشان نیست
جز کلمه عشق، می‌توانی
بالا و پایین بدنت بمالی‌اش و
می‌توانی باهاش غذا هم درست کنی. چه‌طور می‌شود بدانیم
این همان چیزی نیست
که در عیاشی‌های خوشِ حلزون‌ها
زیرِ قطعاتِ مرطوبِ مقوا وجود دارد؟
نهال‌های هرزی که پوزه سختشان را
در میان کاهوها به جستجو بالا می‌کشند
فریادش می‌زنند.
عشق! عشق! سربازها می‌خوانند،
و چاقوهای براقشان را به سلام بلند می‌کنند.

غیر این، ما
دو نفر هم هستیم. این کلمه
برای ما خیلی کوتاه است، تنها
سه حرف دارد، تُنُک‌تر از
آنکه خلاهای عمیقِ عریان را
بین ستاره‌هایی که با کر بودنشان
به ما فشار می‌آورند پر کند.
این عشق نیست که ما نمی‌خواهیم
دچارش شویم، بلکه ترس است.
این کلمه کافی نیست ولی
باید باشد. این فقط یک هجای واحد است
در این سکوت فلزی، دهانی که می‌گوید
دوباره و دوباره در حیرت
و درد، یک دم است،
چنگیست به اندازه یک انگشت
بر یک صخره. می‌توانی
به آن بچسبی یا رهایش کنی.

روشنفکران غیرسیاسی

شعر از اوتو رنه کاستلو
ترجمه: م. گنجوی

—————–

یک روز
روشنفکرانِ
غیرسیاسیِ
کشور من
توسط ساده‌ترین
مردمانِ ما
بازجویی خواهند شد.

از آنها خواهند پرسید
آنها چه کردند
وقتی که ملتشان
آرام آرام
از بین رفت
مثل یک آتش شیرین
کوچک و تنها.

هیچکس از آنها نخواهد پرسید
درباره لباس‌شب‌هایش،
قیلوله‌های بلندشان
بعد نهار،
هیچکس نخواهد خواست بداند
درباره مبارزات عقیمشان
با «ایده‌ی
عدم»
هیچکس اهمیت نخواهد داد
به یادگیری مالی بالاترشان.

از آنها درباره اسطوره‌های یونان
سوال نخواهند کرد،
یا درباره نفرتشان از خودشان
وقتی کسی درونشان
شروع به مردن می‌کند
مرگ یک بزدل.

از آنها هیچ نخواهند پرسید
از توجیهاتِ
ابزوردشان
زاده شده در سایه‌ی
یک دروغ کامل.

در آن روز
مردمانِ ساده خواهند آمد.

آنها که هیچ جایی نداشتند
در کتابها و شعرهایِ
روشنفکران غیرسیاسی،
ولی هر روز
نان و شیر آنها را
ترتیلا و تخم‌مرغشان را
دلیور کردند
آنها که ماشین این جماعت را راندند،
و از سگها و باغ‌هایشان نگهداری کردند
و برای آنها کار کردند،
و خواهند پرسید:

«شما چه کردید وقتی که فقرا
زجر کشیدند، وقتی عطوفت
و زندگی
در آنها سوخت؟»

روشنفکرانِ غیرسیاسیِ
کشورِِ عزیز من،
شما نخواهید توانست پاسخ دهید.

کرکسی از سکوت
دل و روده‌تان را خواهد خورد.

بدبختی‌تان
به روحتان خواهد زد.

و در شرمتان خفه خواهید بود.

دیالوگ

دوستم از درد شدید جسمانی رنج می‌برد و از من می‌خواست به حرف‌های او گوش کنم. به او گفتم : «بهتر است دهانش را ببندد چرا که من دیشب خوابی دیده‌ام که بسیار آزرده‌ام کرده». ساکت شد. برایش تعریف کردم که در یک رستوران چینی با جمعی از دوستان نشسته بودیم و یکی از آن‌ها ماری را به سمت چشم هر یک از ما می‌آورد تا چشم‌زخم‌های ما را لو دهد. مار به چشم هیچ‌کس علاقه‌ای نداشت جز به چشم راست من.
گفتم تا صبح تنها چیزی که خوابم داشت همین نیش مار بود جلوی چشمانم، درست شبیه آنکه شبی تا صبح جلوی شومینه نشسته باشی و چیزی جز زبانه آتش نبینی.
بعد از دوستم خواستم که به همان چشم نگاه کند چرا که از صبح مدام می‌پرید. او دهان باز کرد و گفت: «همه خواب‌های تو برای من ارزش یک ساییدگی روی زانویم را ندارد». آن‌گاه پاچه شلوارش را بالا کشید و زانویش را نشانم داد. گفتم: «ظاهرش که خیلی معمولی ست». تایید کرد همه زخم‌هایش ظاهری معمولی دارند.