بایگانی ماهیانه: آوریل 2017

انتشار کتاب «مجمع دیوانگان»

‍ حالا و تنها چند روز پس از خبر انتشار «رستم در قرن بیست و دوم» در تورنتو، بسیار خوشحالم که بنویسم کتاب بسیار معروف عبدالحسین صنعتی‌زاده، «مجمع دیوانگان»، نخستین رمان آرمان‌شهری تاریخ ادبیات فارسی، ویرایش مهدی گنجوی و مهرناز منصوری توسط انتشارات «مانیا هنر» در ایران منتشر گردید.
جلد اول مجمع دیوانگان نخستین بار در فروردین ۱۳۰۳ توسط «کتابخانه مظفریه» و جلد دوم آن در فروردین ۱۳۰۴ در «کتابخانه سعادت» عرضه شد. آخرین چاپ این اثر چاپ سوم جلد اول آن در سال ۱۳۰۵ بود و حالا پس از ۹۱ سال هر دو جلد این اثر با اجازه خانواده آقای صنعتی‌زاده توسط نشر «مانیاهنر» منتشر گردید و در نمایشگاه کتاب امسال عرضه خواهد شد.

IMG_2017-04-26 14:24:26

از رمان «خانواده ما»

IMG_2017-04-19 12:40:24بخشی از آغاز رمانی در حال نوشتن منتشر شده در شماره سی ام مجله نوشتا:

—————–

خانواده ما

بخشی از یک رمان

مهدی گنجوی

———————————

۱.

الان سال‌هاست که این خانواده را ندیده‌ام. آخرین باری که همه‌ی آن‌ها یک جا جمع شده بودند سر خاک دایی بزرگ‌ترم بود. پدر شیوا. خاک مرطوب و تلنبار شده روی قبر ریخته شده بود. مراسم شلوغ بود و در خور آن مهمانی‌های پر زرق و برقی که دایی می‌گرفت. ضبط صوتی که یک بار نجواهای عاشقانه‌ی شیوا را جلوی همگان پخش کرد افتاده بود کنار قبر و حالا داشت در بزرگداشت خدمات دایی‌ام به جامعه صدا می‌داد.

یک سیم برق گرفته بودند از تیر چراغ برق و کشیده بودند بالای قبر و یک لامپ مهتابی بالای سر عکس دایی روشن کرده بودند. استارتر لامپ مهتابی خراب شده بود و هی روشن و خاموش می‌شد و هر بار که روشن می‌شد زن دایی‌ام دست از گریه برمی‌داشت و هر بار که خاموش می‌شد می‌زد توی سر خودش و گریه می‌کرد. اولش کسی نفهمیده بود که ماجرا از چه قرار است. بعدا مادرم هم نشست کنار زن دایی و خیره شد به مهتابی.

سیم برق چند جا لختی داشت و کار یکی از پسر دایی‌هام شده بود این‌که حواسش باشد کسی پا روی بخش لخت سیم نگذارد.

 

خانه‌ی دایی در یکی از محلات قدیمی شهر نزدیک یکی از معروف‌ترین پارک‌های شهر بود. خانه در انتهای یک کوچه‌ی نسبتا بلند قرار داشت و تمام عرض کوچه به در آهنی نسبتا قدیمی آن خانه ختم می‌شد. هیچ‌وقت هیچ‌کس حق نداشت ماشینش را جلوی خانه پارک کند. همه ماشینشان را بغل خیابان پارک می‌کردند و حتی یک‌بار که دزد ماشین یکی را برد دایی از این قاعده دست نکشید. فقط مدتی آن فرد را به مهمانی‌هایش دعوت نکرد.

مهمانی‌های دایی مجلل‌ترین چیزی بود که در تمام طول زندگی‌ام در آن شهر دیده بودم. حداقل تعداد مهمان‌ها به چهل خانواده می‌رسید و همیشه می‌شد مطمئن باشی که چیز سرگرم‌کننده‌ای در پیش است. برای من که معنی‌اش جمع و جور کردن خودم از خاک و خل بازی و طاق بازی و کتیرا زدن و ادکلن زدن و لباس اتو کردن بود: از خاک به افلاک.

پدرم هنوز در خانه شلوار کردی می‌پوشید. نه ما کرد بودیم و نه جد و آبادمان. شلوارهای کردی پدرم عمدتا این خصوصیت را داشت که بعدا تبدیل به دستگیره و کهنه می‌شد و آخرش هم سر از بغل گاراژ و در نهایت از گوشه‌ی یک کمد قدیمی در می‌آورد که تخم چند کبوتر ناشناس رویش گذاشته شده بود. من اسم این شلوارها را گذاشته بودم “شلوار پرنده”. حتی یک‌بار بچه‌تر که بودم یک چوب کرده بودم توی شلوار کردی پدرم و دور خانه، جلوی دایی کوچیکه و خاله و این‌ها، می‌دویدم و شلوار را تکان می‌دادم انگار بادبادک باشد. پدرم مرا برد گوشه‌ای و در گوشم گفت: “تو واقعا مخت معیوبه.”

باید اعتراف کنم استیل من خیلی شبیه آن آدم‌هایی بود که توی مهمانی‌ها می‌گویند طرف آن‌قدر درس خوانده که زده به سرش. خود من هم یک چنین احساسی نسبت به خودم داشتم. توی سن رشد که بودم زیاد از حد کتاب متاب خوانده بودم و کمی ذهنم گیج و ویج می‌زد. برای همین تنها جایی که احساس آرامش می‌کردم مهمانی‌های دایی بود. چون توی مهمانی‌های دایی همه کمی گیج می‌زدند. افراد از طبقات مختلف و سنین مختلف به هم می‌رسیدند و یکی تبلیغ آرایش‌گرش را می‌کرد و یکی دیگر درباره‌ی وسواسش به شستن خیار حرف می‌زد و آن یکی دندان آخر سمت چپ فکش سمت پایین را با کمک یک چوب که از درخت حیاط کنده بود نشان مردی روبه‌رویش می‌داد که پسرش دندانپزشکی سال اول می‌خواند. من همیشه عاشق این مهمانی‌ها بودم. عاشق باقلوا خوردن و نگاه کردن به تک تک افرادی که در مهمانی دایی حضور داشتند. باقلواها را دختر بزرگ دایی‌ام درست می‌کرد. تنها چیزی بود که او درست می‌کرد و همه در مجلس می‌دانستند که این باقلواها کار اوست. اسمش شیوا بود.

شیوا دختر قرتی‌ای بود. گاهی وسط رقص قری کمی رقص مایکلی می‌کرد. یک‌بار هم یک نوار رقص گذاشته بودند که وسطش قطع شد و صدای شیوا آمد که داشت برای یک ناشناس یک پیغام عجیب می‌فرستاد. قبل از این که مادر شیوا، که داشت می دوید سمت ضبط، برسد و خاموشش کند شیوا کلا فیوز مرکزی برق خانه را زد. مادرش هم توی تاریکی از روی یک پله‌یی که کلا بی‌دلیل آن‌جا ساخته بودند افتاد زمین و بعضی‌ها که غلو می کنند می‌گویند وسط هوا و زمین ماموران اداره‌ی برق را نفرین می‌کرد.

شیوا تنها کسی بود که گاهی سر به سر دایی بزرگم می‌گذاشت. دایی بزرگم از آن‌ها بود که هر بار می‌رفتی خانه‌اش یکی از افتخاراتش را رونمایی می‌کرد. همیشه هم برای رو‌نمایی از این افتخار تازه می‌رفت توی اتاقش و صندلی‌ای می گذاشت زیر پایش و با وجود کهولت سن از صندلی بالا می‌رفت و یک کمدی نزدیک به سقف را باز می‌کرد و یک چمدان را از جلوی راه کنار می‌زد و دستش را می‌انداخت تو و بالاخره می‌گفت: “یافتم!” و بعد مثلا چه بود؟ دعوتنامه‌ی چرمی حضور در جشن‌های دو هزار و پانصد ساله. با علاقه‌ی زیاد برای ما قوانین پوشش مردان و زنان را در این مراسم می‌خواند. هر بار که می‌رفت روی صندلی، خاله بزرگه‌ام زیر لب دعا می‌خواند. همه می‌دانستیم که یک روز بالاخره دایی روی یک صندلی جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کند. دایی‌ام همکلاسی قدیم حمید امجد شاعر بود و از امجد مرحوم یک شعر هم توی ذهنش نبود، اما روش دقیق شیره‌گیری از تریاک را از بر مانده بود. همسر دایی‌ام هر کار که دایی‌ام می کرد می‌خندید. حتی یک‌بار که دایی‌ام سکته‌ی ناقصی کرده بود همسرش تا چند دقیقه خندیده بود و بعد که کار به کف و مف رسیده بود خنده‌اش بند آمده بود.

۲.

برای این که احساس من به شیوا را بفهمید اول باید احساس خودم نسبت به گونیا را برایتان توضیح دهم. اولین باری که گونیا را دیدم هیچ‌وقت یادم نمی رود. گرفتم توی دستم و فکر کردم که با این هم می‌توان خط صاف کشید، هم می‌توان مثلث کشید، هم زاویه نود درجه. کاربرد دیگر گونیا فرو کردن نوکش در بدن این و آن بود. من به طرز عجیبی به گونیا علاقه‌مند شدم، طوری‌که مادر و پدرم نگران من شدند. البته این عادت آن‌ها بود و دیگر کسی نگران شدن آن‌ها را جدی نمی‌گرفت. اصولا همه نسبت به آینده‌ی من کمی نگران بودند و این را از رفتارشان با خودم می‌فهمیدم. یکی از خاله‌هایم تا می‌شد به همه تعارف می‌کرد غیر از من یکی. انگار می‌ترسید که غذا را هدر بدهد.

دایی بزرگه قبل از انقلاب چند باری در مجالس آن‌چنانی دولتی رقص باله کرده بود و هنوز که هنوز است حرف به رقص که می‌رسید رمز همه چیز را در نوک انگشت رقصیدن می‌دید. یک بار هم خواست توانایی انگشت شست پایش را نشان همگان بدهد. دخترها و پسرهای جوان همه دست از رقص برداشتند. دایی پیشنهاد موزیک والتس خاصی را داد و همسرش انگار دارد یک داروی حیاتی را بین جعبه‌ی قرص‌ها پیدا می‌کند گشت توی یک کمد که تا به حال بازش نکرده بودند و یک نوار کاست قدیمی در آورد. رو به دایی‌ام نشانش داد. دایی سری تکان داد. من می‌خواستم پا شوم بروم دستشویی که مادرم دستم را گرفت. شوهر خاله‌ام که همیشه درباره ی کشاورزی حرف می‌زد تا گفت: “کشاورز ایرانی”، دایی‌ام “هیس” کشید. همه منتظر یک معجزه بودیم، الا شوهر خاله که نشست گوشه‌ای و یک روزنامه محلی برای چند ماه پیش که خبر انتصاب استاندار جدید را تیتر کرده بود در دست گرفت. دایی‌ام قبل از این که رقصش را شروع کند نگاهی به دور و برش کرد و مطمئن شد همه‌ی جمع خیره به او شده‌اند. حتی یکی از نوه خاله‌هایم که داشت برای خودش دور یک صندلی می‌چرخید صدا زد و گفت برود بنشیند و درست نگاه کند که به درد آینده‌اش می خورد. نوه خاله‌ام رفت و با عینک کج روی صندلی نشست. دایی ناگهان از کف پا پرید روی نوک پا. تمام سینه‌اش افتاده بود جلو. همه خیره بودند به آن دو انگشت شست پا که داشت وزن صد و خورده‌ای کیلویی او را تحمل می‌کرد. خاله بزرگه انگار بند تسبیحش در رفته باشد روی زمین را نگاه می‌کرد. دایی رو به همه کرده بود و لبخند عجیبی روی لب‌هایش نقش بسته بود. انگار پسر بچه‌ای باشد که برای اولین بار از یک درخت بالا رفته است.

یک بار یادم است که شوهر خاله‌ام که لم داده بود به بالشت و جلوی فواره‌ی زیرزمین خانه‌ی دایی‌کوچکه نشسته بود و به قول خودش سینه‌اش را صفایی می داد، با آب و تاب تعریف می‌کرد که دایی بزرگه جوان که بوده یک دوست دختر عرب گرفته تا زبان عربی‌اش را تقویت کند اما بعد که ناسیونالیست دو آتشه‌یی شده است برای زن یک سوسمار خریده است و ردش کرده است خانه‌ی پدرش. هیچ کس در آن مجلس همچین چیزی را باور نکرد، جز نادر خان که به نظرش کاملا ممکن می‌آمد.

نادر خان از آن افرادی بود که انگار لباس زندگی را یک خیاط کارکشته به تنشان دوخته. یکی از تفریحاتش سر به سر من گذاشتن بود. مادرم چند بار گفت که این حرف‌ها را به این بچه نزن باور می‌کند. نادر اما می‌گفت حرف های مرا باور کند خیلی بهتر است از این که حرف‌های آن لندهور را باور کند. منظورش از لندهور پدرم بود. مادرم هم خنده‌اش گرفت. پدرم یک شب سر نادر چنان دعوایی با مادرم کرد که سر و صدایش به خانه‌ی همسایه رفت. وقتی هم خواست از پشه بند بزند بیرون این‌قدر جای خروج را پیدا نکرد که آخرش یک جایی از پشه بند را سوراخ کرد و رفت بیرون. نشست زیر درخت انجیر و سیگار کشید. بعد از آن زیاد دیدم که دقیقا همان جا بنشیند و سیگار بکشد. چند سال قبل یک بار یادم است که پدرم و نادر و مادرم زیر همان سایه نشسته بودند و مادرم داشت به بابایم می‌گفت که به آقا نادر انجیر تعارف کند.

نادر یک بار برای من یک درخت انجیر را پیوند زد. چنان با ظرافت پوست تنه‌ی درخت را با یک چاقو در آورد و دست کشید روی تنه که تا به حال ندیده بودم. پدرم عمدتا مرا به کار کندن علف‌های هرز حیاط وا می‌داشت اما هیچ‌وقت تا به حال دست روی تنه نکشیده بودم. نادر همین‌طور که دست مرا گذاشت روی تنه‌ی درخت گفت: “به جای فرو کردن گونیا توی بدن آن دختر بیچاره فکری برای زندگی ات بکن.” بعد دست مرا به سمت یکی از جاهایی که تنه به شاخه می‌رسید کشاند و گفت: “آرام اما مطمئن. هیچ چیز برای پیوند زدن مهم تر از این نیست که دستت را مطمئن روی جایی بگذاری که می‌خواهی آن‌جا را پیوند بزنی.” من گفتم: “باشه نادر آقا! خیالت تخت”. نادر یک نگاهی به من کرد، در چشم‌هایش می‌خواندم که به عقل و شعور من چندان اعتمادی ندارد. من هم به عقل و شعور خودم اعتمادی نداشتم. این شد که وقتی چند روز بعد دایی لگدی به ماتحتم زد سریع گفتم: “پیشنهاد آقا نادر بود.” فکر می کنم همه‌ی اتفاقات بعدی از آن روز شروع شد.

 

 

در خانه‌ای تحت محاصره

لیدا دیویس
ت: مهدی گنجوی
————–
در خانه‌ای تحت محاصره یک مرد و یک زن زندگی می‌کردند. مرد و زن از جایی در آشپزخانه که از ترس دولا شده بودند صدای انفجارهای کوچکی را شنیدند. «باد»، زن گفت. «شکارچیان»، مرد گفت. «باران»، زن گفت. «ارتش»، مرد گفت. زن می‌خواست به خانه برود، اما همین حالا در خانه بود، آنجا در بیرون شهر در خانه‌ای تحت محاصره.

خمیازه یک گربه

در اسرع وقت به خانه برمی‌گردم تا جانم را از جنایتی که بر خود احساس می‌کنم پاک کنم. در اسرع وقت خودم را از بین خواهم برد اما قبل از آن یک داستان را باید تعریف کنم. این داستان پایان خوشی ندارد. پایانش همین جایی که من نشسته‌ام و می‌خواهم خودم را خلاص کنم نیست. پایانش قبل از حالاست. چیزی که این بین اتفاق می‌افتد مهم نیست. شما در هر حال نخواهید فهمید من چه کار خواهم کرد. من آینده‌ی به وجود نیامده‌ی همین متنی هستم که دارید می‌خوانید. خوب! آشنا شدن با من بس است:
«بیا و تصاحبم کن»! دختر به پسر گفت. پسر میلی نداشت. می‌دانست دختر هم ندارد و از زور بیکاری حرفی پرانده. دختر یک گربه تصور کرد که چند روز زیر باران مانده بود. پسر یک بالشت زیر سر آن گربه گذاشت. هر دو کمی تامل کردند و چروک روی صورتشان افتاد. چرا که تازه مرا به یاد آوردند. من که همین بالا خودم را معرفی کردم. دختر شروع کرد فکر کند آخرش را که آن بالا لو داده. پسر دلش خوش بود زیرمجموعه چیزی ست که کمی گنگ است. آن گربه به هر دو آن ها نگاه کرد و خمیازه‌ای کشید و رفت بخوابد.

عقرب در میان راکرها

یک عقرب در میان بند راکرها می‌چرخید و من به سبزه‌هایی نگاه می‌کردم که به جای آنکه از زمین بیرون برویند از پوست من به درون می‌روییدند. به همسرم که تنها ثانیه ای در میان خوابم آمد گفتم: «بهتر است مدتی پدرم را به جایی دوردست ببرم. جایی که شن‌های زیادی داشته باشد و بتوانیم همگی با هم روی آن‌ها دراز بکشیم». همسرم به جای پاسخ از خواب من بیرون رفت. بهترین پاسخ ما در دنیای موازی این بود.
یکی از راکرها عقرب را با میله‌ای که به سازش وصل بود گرفت و فشار داد. ما همه دست زدیم. عقرب به خواب رفت و به زودی در دهان یک مجریِ اخبار بیدار شد. او حتی یاد گرفت خودش را به شکل یک ایمیل به همه دوستانم ارسال کند.

تاریخ شن

در این روزهای درهم و برهم این خبر که شهری احتمالا پنج هزارساله در «فهرج» کرمان از زیر خاک بیرون آمده واقعا هیجان‌انگیز است. همه البته به عادتی که کرده‌ایم نگران غارت آثار هستند، از همین حالا هم می‌شود به وضعیت فعلی نگهداری زیگوراتِ «کنار صندل» فکر کرد و گفت کاش باد این شهر را می‌گذاشت همان زیر خاک.

این عکس را بسیار دوست دارم. شهرِ تازه اولین نگاهش را به بیرون انداخته، تاریخ چون شن در دهانش است.

17800045_10208796756972383_5294371828408820689_n

پراگماتیزم خوش‌باشانه اسدالله میرزا

دایی جان ناپلئون داستان عشق پسری از طبقه نوپایِ متوسط شهری به دختر دایی‌ خود است که از خانواده اشراف اواخرِ عصر قجری و دوره اول پهلوی است. این عشق پسر جوان را ناگزیر به شناختن نظم پدرسالار و رو به زوال آن خانواده در آستانه و کمی پس از اشغال تهران توسط متفقین در شهریور بیست می‌کند.
در وضعیت اشغال، پدر راوی (یک داروفروش با پیشینه روستایی؛ طبقه متوسط نوپا) و اسدالله میرزا (کارمند وزارت امور خارجه، یک بوروکرات میان رتبه) این فرصت را می‌یابند تا تحقیرِ تاریخیِ طبقاتی خود توسط بازمانده اشرافیتِ قجر و پهلوی اول را تا آنجا پیش برند که آبروی این خاندان اشرافی در پی آشکار شدن ازدواج‌شان با خانواده‌ای رعیت‌زاده و «دون پایه» (فرزندان یک کله پز) از بین رفته و از سوی دیگر زوال خاندان با جنون آشکار دایی جان ناپلئون به اوج برسد.
در این روایت در بین جدال این دو طبقه، راهی برای «نوکر رعیت‌زاده روستایی» نمی‌ماند جز اینکه فانتزی‌های اشرافیتِ رو به زوال را نهادینه کند، تا هم زمان که مش قاسم همواره وضعیتِ فرودستِ خود را حفظ می‌کند، در فانتزیِ خود هم‌سو با این اشرافیت، یعنی مصدر خود دایی جان ناپلئون حرکت کند.
در این حین، آرام آرام راوی داستان از یک تماشاگر به یکی دیگر از کنش‌گران این مجموعه روابط متخاصم تبدیل می‌گردد و غیرعامدانه، و البته با هم‌دستی اسدالله میرزا، به زوال خاندان معشوق خود خدمت می‌رساند. با به اوج رسیدن جنون دایی،‌ دایی دخترش را به برادرزاده خود می‌دهد و راوی در غم عشقی که در یک جدال طبقاتی از دست رفت سوگوار می‌شود.
هم‌دلی مشفقانه راوی و رمان با اسدالله میرزا در دوگانه اسدالله میرزا/ دوستعلی به وضوح اولی را انتخاب می‌کند. هر دو طرفِ این دوگانه به نظم اشرافی پدرسالار اعتقاد راسخی ندارند، به آسانی از اعتماد طبقات فرودست یا اغیار سوءاستفاده می‌کنند (فرق دوستعلی این است که این سو‌ء استفاده را نه صرفا در امور جنسی که در امور مالی هم پیش می‌گیرد) و گاهی در دوگانه طرفداران آلمان و انگلیس ظاهر می شوند.
اما بصیرت پشتِ انتخابِ اسدالله میرزا در این دوگانه چیست؟ می‌توان گفت یک دلیل عمده این انتخاب «رندی/ظرافت» اسدالله میرزا است، «رندی» که تبدیل به مهم‌ترین دلیل برای ارجح دانستن او می‌شود: بدین ترتیب «رندی» یک کارمندِ وزارت خارجه در دوران اشغال تهران در دلبری از زنان، فرار از مخمصه، کین توزی نسبت به اشرافیت رو به زوال و نوعی از پراگماتیزم خوشباش به عنوان بهترین گزینه در وضع موجود روایت گردد.
‍می‌توان گفت که در چند دهه اخیر نیز بسیاری از نیروهای جامعه با انتخابی مشابه، «رندی» در وضعیت موجود را بهترین گزینه در مقابل نظمی دیده‌اند که به آن دچار شده‌اند، تا حال که خود از آن نظم ضربه خورد‌ه‌اند، از آن بهره نیز ببرند. این دست «رندی»، همان‌طور که در جذب راوی در رمان به دنیای مردسالار موفق عمل می‌کند، در زندگی روزمره نیز بهترین کاتالیزور برای جامعه پذیر کردن یا وارد کردن نیروهای جوان و رمانتیک به نظم سرکوب‌گر به قصد عیش در عین آن است.

مهارت‌های اجتماعی

کنار اصرار بزرگسالان به کت و شلوار نشسته بودم
در حالتی از احساساتِ رنگ پریده و
شوخی‌های مدیر با پدرم
به من نمی‌چسبید
*
کنار صندوق پیشنهادات و انتقادات
پیرمردی نشسته بود با بافت‌های برعکسِ ماهیچه
او به خوردن ماستِ رقیق شده عادت داشت
و انتقاد شبیه یک کاسه بود
توی کیفِ ما
*
“اهل کاشانم” را می‌خواندیم و
با یک دست ردیف عقبی را از کاری که می‌کرد منع می‌کردیم
فهمیدیم “به نوبه‌ی خود” یکی از قواعد تاریخی ماست
برای همین گرچه راننده سرویس مشکلی با نشستن کنار دنده‌ی بلندِ لرزانش نداشت
ما داشتیم
*
شب، پدرم مجریِ اخبار را نشانم داد و گفت:
“کسی که زندگی می‌کند
تنها تبلیغات را تفسیر می‌کند”
من سری تکان دادم
و مهارت‌های اجتماعی مثل بیسکوییت مادر
زیر دندانم خرد می‌شد

نان روی سنگفرش

من حرف که می‌زنم انگار یک کمد خاک می‌گیرد
و دیوارهای یک اتاق در زیرزمین خانه
بالا می‌آیند:
«ما پیش از این به پدر تو گفته بودیم
و پدرت هم به پدرش
باید این جنازه را زودتر چال کنید»!
***
ما با ورژن جدیدی از زبان آشناییم
که معنای آنچه می‌گوییم را
از مجری تلویزیون می‌پرسیم
و خواهش می‌کنم اشتباه نکنید
این یک شعر عاشقانه است
منتها در انتخابِ معشوق مردد مانده
***
من دولت که سر کلاس می‌آید از کلاس بیرون می‌روم
و دولت بیرون ایستاده
می گوید: «سیگار می‌کشی»؟
و من سیگار را که از دست دولت می‌گیرم
دولت می‌گوید: «کاش همه ما روزی به سیاره‌ای دیگر می‌رفتیم»
بعد شلوارش را کمی بالا می‌دهد و از من می‌خواهد زخمش را نگاه کنم و دل بسوزانم
و بعد من و دولت خواب‌هایمان را با هم قسمت می‌کنیم
***
از خرید کالا از سوپر مارکت که می‌آیم
خرید کالا در سوپرمارکت منتظرم است
این پا و آن پا می‌کند و می گوید: «قرار نبود زمستان که می رسد بر فروشنده‌ها یخ ببارد»
و بعد دست مرا می‌گیرد و به مردی روی یک بیلبورد بزرگ نشانه می‌کند و می‌گوید:
«حقیقتش این است که بیلبوردها سرفه می‌کنند».
***
این یک شعر عاشقانه است
و من بین دولت و خرید کالا از سوپرمارکت باید یکی را انتخاب می‌کردم
و حالاست که موزه ها تعطیل شوند
و این شعر روی دستم بماند
مثل نان روی سنگفرش