چند شاعر می شناختم که شیوه ی راه رفتنشان دور هم چرخیدن بود. یعنی اگر در یک پارک با آن ها قرار می گذاشتی باید می نشستی روی یک نیمکت و از چرخیدن آن ها دور هم به مناسبت های مختلف و حرف زدن بی پایانشان درباره ی حلقه ای از ادبا که هیچ آشنایی باهاشان نداشتی بهره می بردی یا سر گیجه.
یک بار دعوایی بین این سه نفر به وجود آمد. قضیه هم به تعریف تاحدودی چاپلوسانه یکی از شعرا از یک قدیمی کار در یک جلسه برمی گشت. نفر سوم نمی دانست چه کار کند. بزرگ ترین اشتباه را کرد. آمد نشست کنار من. روی نیمکت.
آن دو نفر از هیچ چیز بیشترین از این بدشان نمی آمد که یک نفر رابط به یک نفر ناظر تبدیل شود. دوستی شان را بستند و تمام.
———–
دو شاعر با هم بگو مگویی داشتند. شاعر اول در زندگی نامه اش به شاعر دوم تاخته بود. شاعر دوم هم هر چند وقتی یک بار یک سوتی عالی از شاعر اول می گرفت و رو می کرد. این روال ادامه داشت تا این که هر دو به شدت فرتوت و پیر شدند. دیگر این یکی معلوم نبود حافظه اش چه کار می کند و آن یکی هم کمی به رنگ ها توجه می کرد و کمی هم به ماسه هایی که در کودکی تویشان قدم زده.
شاعر پیر اول مرد. شاعر دوم هم روی تخت بیمارستان بود. لحظه یی که خبر به شاعر دوم رسید، شاعر دوم بلند بلند گریست و گفت: سنگ قبرش را با شعر بشویید!
——–
شاعرها در منزل شاعر بیمار جمع شده بودند. بدنِ نحیفِ شاعرِ بیمار روی تشکی که روی زمین انداخته بودند، کنار میله یی که سرم قطره چکان آویزش بود.
شاعری رو به شاعرِ رو به موت کرد و گفت: “همیشه در شعرهاش از مرگ سخن می گفت.”
شاعر دوم تا آمد جواب دهد، شاعر سومی که سه نفر آن طرف تر نشسته بود بلند گفت:”مرگ از او دورتر است تا از ما، مطمئن باشید.”
شاعر چهارم خودش سنی داشت، یک برادر و دو خواهر هم به خاک کرده بود. گفت: “انسان را هر کارش بکنی خاکش از این دنیا نیست.” عیادت هنوز یک ساعتی ادامه داشت.