فرانک اوهارا
ت. مهدی گنجوی
—
آن لحظه شکننده میآید
وقتی که تو آخرین انگورها را چنگ میزنی
و با افسردگیای دقیق
ابرها آرام میگیرند
پسری مهرههایش را میاندازد
و ناگهان سطح یک حوض
در خندهای پرصدا غش میکند
ما شبیه برگهای مرده.
فرانک اوهارا
ت. مهدی گنجوی
—
آن لحظه شکننده میآید
وقتی که تو آخرین انگورها را چنگ میزنی
و با افسردگیای دقیق
ابرها آرام میگیرند
پسری مهرههایش را میاندازد
و ناگهان سطح یک حوض
در خندهای پرصدا غش میکند
ما شبیه برگهای مرده.
داگلاس رید اسکینر
ت: مهدی گنجوی
—-
در ازای بدنش، او گفت، به آنها
خواهد گفت هرچه میخواستند بدانند.
ولی کمکم و روشمند، قطعه به قطعه، آنها
آن را از او گرفتند. و وقتی کارشان تمام شده بود
دیگر نمیتوانست آلتش را بشناسد
که با آن هر روز میشاشید، نه انگشت سبابهاش را
که وارد جوراب و کفش میشد وقتی صبحها لباس میپوشید،
نه حتی احساس زمختی دستهایی که میلرزیدند
وقتی سیگارش را تا لب بالا میآورد و دود درون میکشید.
به نظر میرسید گویی زندگیاش به کس دیگری تعلق داشت.
و برای هشت سال او هر کجا را میگشت
و پیدایش نمیکرد، و به زندگی ادامه میداد
به عنوان کسی دیگر، کسی که راه میرفت با یک پا
کسی که کر بود، کسی که نمیتوانست صحبت کند.
داگلاس رید اسکینر
ت: مهدی گنجوی
—-
آنها همه روزهایش را بردند و برای او
ساعتهایی را گذاشتند. آنها همه ساعتهایش را بردند
و برای او دقایقی را گذاشتند. آنها همه
دقایقش را بردند و برای او سکوتی را گذاشتند
که خط یا افقی نداشت، و زمان در دیوارهایی
پیرامون او محو شد. بعد از دو سال
به او یک روز از صورتها و صداها،
کلمات و تماس دستها و لبها را دادند.
و بعد دوباره برای او گذاشتند
سنگریزه سفتی که در دستهایش نگه داشته بود و به آرامی پوشیده بود.
و وقتی که کسی نمانده بود که او را به یاد بیاورد،
او را گذاشتند تا از بین اشکهایش نگاه کند
به روشنایی خشکیدهی نور خورشید وقتی که او
در خیابانِ خالی، پُر شده با مردم ایستاده بود.
شعر یک جمعبندی مصنوعی
از محتوای حیات است
یا یک صورتبندی مصنوعی
از کلمات
اما هرچقدر قرون وسطی
نیاز به همه جور شعر
از مدح و قصیده و مثنوی و مراثی وغیره
(که غزل در وغیره قرار میگیرد)
برای دوام خود داشت
یک عملیات مستمر
در خیال ربایی
دنیای معاصر را
با مخالفت رادیکال
با تغییر وضع موجود
(که غزل هم در آن قرار میگیرد)
به هم نگه داشته.
شعری در سرم آمد که گفتم اگر ننویسمش
بیشتر خاطره اینکه در سرم آمد
گرمم خواهد کرد
ننوشتمش
به همین سادگی مادیت هر چیز فراموش میشود
و سانسور یکیش همین فراموش کردن مادیتهاست
مثلا تو که بدن نخواهی داشت
در شعر من حضور داری
تا من به چیزی که نیست
دلبسته باشم
و البته
به ذهنت
که توی اتاق دارد درباره حدود چاپش مسامحه میکند
امکان چاپ ما و انتقال خودمان به نسل بعد
به حوالی هیچ رسیده
ما دیگر در چرخه بازتولید نخواهیم بود
این بند را برای پایانبندی سیاسی
در ذهنتان پنهان کنید
شعری از ای ای کامینگز
ت: مهدی گنجوی
—-
یک غریبه تمامعیار یک شب سیاه
کوفت جاندار هولی در من درون ــ
که دشوار میدید بخشایش را، چرا که
خو(اینطورکه معلوم شد)دم بود او
ـولی اکنون آن اغیار و من چونان
نامیرا یار هستیم یکدیگران
شعری از یوریفومی یاگوچی، از ترجمه ویلبر برکی
ترجمه: مهدی گنجوی
—-
برگها انباشته شده در پایشان
درختهای عریان ایستادهاند. بادی
نیست که شاخههایشان را تکان دهد، پرندهای صدا نمیدهد.
ایستاده آنجا، یک جویبار را میشنوم
در حال خزیدن در سکوت چون ماری،
صدایی که هیچگاه در روزهای سرسبز متوجهش نشدم