شعری از پوشکین
ت: م. گنجوی
…
« ناگه خشکم زد
جاده ناپدید شد
حالا چه؟ راه را گم کردیم
شیاطین سحر کردند اسبهایمان را
ما را کشاندند به اینجا؛ سرگشته در وحش. چه پر شمارند!
به کجا میوزند؟
این مویهی ماتم که سر میدهند چیست؟
سور عروسی یک جادوگر؟
یا تدفین یک جن؟»
بایگانی دسته: ترجمه ی شعر
آمریکای شمالی
شعری از نانائو ساکاکی
ت: م. گنجوی
—-
در کوه خرافات در بیابان سونورا
مردی با شکم آبجوخوری
دارد با تفنگ
به یک کاکتوس سیگاروی پنجاه فیتی
شلیک میکند.
چند دقیقه بعد کاکتوس عظیمالجثه بر زمین میافتد
و مرد را میکشد ـ آوریل ۱۹۸۴.
آوریل ۱۹۸۶.
در درهای در کوه بزرگ در سرزمین هوپی و ناواجو
گرگی «وال استریت ژورنال» میخواند.
ـ چقدر موش میتوانم سال دیگر بدزدم
از اقتصاد آمریکا؟
نزدیک ساحل کالیفرنیای شمالی
شیرهای دریایی در حال گوش دادن
به پیشبینی هوای درازمدت در رادیو
ـ میخواهند جنگل سرخچوبها را
برای عصر یخیای که در پیش است، خشک منجمد کنند.
بر لبهای صخرهای
جایی در قرن قدرت هستهای
یک خانواده از کرکسهای کالیفرنیایی
در حال تماشای «پادشاهی وحش»، در تلویزیون
ـ فکر میکنند چند سال دیگر
هوموسیپینها، که جزو در معرض خطرترین گونههایند
میتوانند دوام بیاورند؟
—
بهار ۱۹۸۶
عکس گری اسنایدر و نانائو ساکاکی
آینهی ساخته شده از آب
شعری از نانائو ساکاکی
ت: م. گنجوی
—-
یک حوضچهی خیلی خیلی کوچک آب.
بعد از تمام شدن یک رگبار ناگهانی.
یک حوضچهی درخشان در گذرگاه کوه.
ستارهها را منعکس میکند
ابرها را منعکس میکند
درختها را منعکس میکند
پرندهها را منعکس میکند
هومو سیپینها را منعکس میکند
و چیزی پشت سر نمیگذارد.
حوضچهی کوچک در زیر گذرگاه کوه.
یک آینه، یک آینهی ساخته شده از آب.
خودش را منعکس میکند
زمین را منعکس میکند
کیهان را منعکس میکند.
یک آینهی خیلی خیلی کوچک ساخته شده از آب
میدرخشد
تا آن دم که خشک میشود و ناپدید میشود.
—-
نوامبر ۲۰۰۳
عکس: م.گ؛ برج خاموشان
باران
کاظم علی
ت: مهدی گنجوی
—-
با ضرباتِ ضخیمِ جوهر آسمان از باران پر میشود.
وانمود کرده سمت سرپناهی میدوم اما در خفا دعا میکنم باران بیشتری را.
بر فراز انعکاس آب، صدایی میشنوم که اسم مرا میگوید.
هیچکس در شهر در زیرِ بارانِ سریعِ نابینا حرکت نمیکند.
صفحات دفترچه یادداشتم خیس، بعد خم میشوند. نوشتهام:
«یوگیها دهانشان را برای ساعتها باز کردند تا باران را بنوشند».
آسمان یک کاسه از آب تیره است، که صورتت را میشوید.
پنجره میلرزد؛ ممکن است شیشهی مایع به درون باران بشکند.
من یک کاسه تیرهام، منتظر که پر شود.
اگر الان دهانم را باز کنم، میتوانم در باران غرق شوم.
با عجله به خانه میشتابم انگار کسی آنجا منتظرم باشد.
شب در پوستت فرو میریزد. من بارانم.
حکمت
نانائو ساکاکی
ترجمه: م. گ
—-
همانطور که شکوفههای گیلاس
دیروز پژمردند
همه چیز در جهان
ناپدید میشود
یک روز و برای همیشه.
و امروز دوباره
تو از کوههای زندگان عبور میکنی
در حال حمل رویاهای کاذب
به شکلی بسیار جدی.
—-
(از ایروها ـ ترانه الفبایی باستانی ژاپنی)
اوت ۱۹۹۳
یک ماده گوساله به سختی بالا میرود
گری اسنایدر
ت: مهدی گنجوی
—–
یک ماده گوساله به سختی بالا میرود
بوف بیرون میرود
اسبها
راه را به طویله باز میگردند.
عنکبوت در تار تازهاش
میخزد
شبنم روی سقف، روی ماشین،
روی صندوق پست ـ
موش، پیاز و سوسک
جنگهایشان را کنار میگذارند.
دنیاها
پا در طلوع میگذارند، مردها و زنها
بیدار میشوند، بچهها گریه میکنند
نوجوانها ناهارشان را میگیرند
و به سمت مدرسه میروند.
رادیو اعلام میکند
در طویلهی شیردوشی
در ماشین در مسیر کار
«امشب کلیهی کشورها
مست میشوند و مهمانی میگیرند»
روسیه، آمریکا، چین،
با شاعرانشان آواز میخوانند،
حامله و بخشنده،
گل میفرستند و خرسهای رقصان
به تمامی پایتختها
فربه
با زمین کوچک شاد
چرا
شعری از نانائو ساکاکی
ت: مهدی گنجوی
—–
چرا از کوه بالا رفتن؟
نگاه کن! کوهی آنجا.
من از کوه بالا نمیروم.
کوه از من بالا میرود.
کوه خود، منم.
از خودم بالا میروم.
نه کوهی ست.
نه خودم.
چیزی
بالا میرود و پایین
در هوا.
آن لحظه شکننده میآید
فرانک اوهارا
ت. مهدی گنجوی
—
آن لحظه شکننده میآید
وقتی که تو آخرین انگورها را چنگ میزنی
و با افسردگیای دقیق
ابرها آرام میگیرند
پسری مهرههایش را میاندازد
و ناگهان سطح یک حوض
در خندهای پرصدا غش میکند
ما شبیه برگهای مرده.
پرواز پرندگان
داگلاس رید اسکینر
ت: مهدی گنجوی
—-
در ازای بدنش، او گفت، به آنها
خواهد گفت هرچه میخواستند بدانند.
ولی کمکم و روشمند، قطعه به قطعه، آنها
آن را از او گرفتند. و وقتی کارشان تمام شده بود
دیگر نمیتوانست آلتش را بشناسد
که با آن هر روز میشاشید، نه انگشت سبابهاش را
که وارد جوراب و کفش میشد وقتی صبحها لباس میپوشید،
نه حتی احساس زمختی دستهایی که میلرزیدند
وقتی سیگارش را تا لب بالا میآورد و دود درون میکشید.
به نظر میرسید گویی زندگیاش به کس دیگری تعلق داشت.
و برای هشت سال او هر کجا را میگشت
و پیدایش نمیکرد، و به زندگی ادامه میداد
به عنوان کسی دیگر، کسی که راه میرفت با یک پا
کسی که کر بود، کسی که نمیتوانست صحبت کند.
یکشنبهای در ماه نوامبر
داگلاس رید اسکینر
ت: مهدی گنجوی
—-
آنها همه روزهایش را بردند و برای او
ساعتهایی را گذاشتند. آنها همه ساعتهایش را بردند
و برای او دقایقی را گذاشتند. آنها همه
دقایقش را بردند و برای او سکوتی را گذاشتند
که خط یا افقی نداشت، و زمان در دیوارهایی
پیرامون او محو شد. بعد از دو سال
به او یک روز از صورتها و صداها،
کلمات و تماس دستها و لبها را دادند.
و بعد دوباره برای او گذاشتند
سنگریزه سفتی که در دستهایش نگه داشته بود و به آرامی پوشیده بود.
و وقتی که کسی نمانده بود که او را به یاد بیاورد،
او را گذاشتند تا از بین اشکهایش نگاه کند
به روشنایی خشکیدهی نور خورشید وقتی که او
در خیابانِ خالی، پُر شده با مردم ایستاده بود.