میخواهم اینجا بنویسم که دارم به مرزهای خودم نزدیک میشوم. آنقدر که یک چاه بزرگ در برابر خودم میبینم و میدانم اگر به اعماق آن بروم چیزی میبینم و اگر نروم به چاه دیگر میافتم. که هر جور که زندگی کنم یک چاه متفاوت را کندهام. بعد به سطح زمین نگاه میکنم و هزاران چاهی که از آن سر نشان دادهاند.
کاش اینجا بودی عزیزم! در آن مدت که با تو بودم هرگز احساسی جز این نداشتم که دارم از دست خودم در میروم. همیشه عقب تو یک خرگوش بزرگ بود که در جست و جویش از خواستههایم میگذشتم. بعد از تو دور شدم. مدتی سرگرم بودم تا فهمیدم خواستههای خودم هم ارزش بیشتری از خواستههای تو نداشت. الان هم چیزی از تو نمیخواهم.
این یک چیز از آن چیزها بود که ته چاهی میشد دید.
بایگانی ماهیانه: فوریه 2017
جلد دوم
وقتی خسته می شوم دوباره میخوابم تا با خودم کنار بیایم. این اولین جمله آن رمان بود. آن رمان به یک درشکه میمانست که در یک بیابان پهناور گرفتار باد و خاک شده باشد. در وسط آن بیابان سه کوتوله در حال دعوت شما به فرو رفتن در یک غار شنی هستند. دعوتشان خیلی هم دوستانه نیست. با سر که وارد میشوید به شما فشار میآورند پایین بیفتید.
پایین جلد دوم همان رمان است. این جلد هنوز در حال نوشتن است ولی حتی یک کلمهاش را هم دیگر ذهن نویسنده یاری نمیدهد بنویسد. نویسنده حتی خانهاش را پیدا نمیکند. با زیرپوش میان جوب پیدایش میکنند که دنبال قهوهاش میگشته. نویسنده هنوز میترسد دارند میپایندش. او آخرین بار ده سال پیش حرفی سیاسی زده است که تازه به سرعت پس گرفته؛ هزاران کارِ سیاسیِ پس گرفته.
یک بخار روی پیشانی
از بیرون صدای خنده میآید، از درون دو پرنده که منقار به گردن ما فرو کردهاند. و ما گردنمان را با منقارهایی که از آن آویزان است به بازار میبریم و هیچکس نمی خرد. انگار این داستان یکی از حکایتهای عرفانی ست، از آنها که تا آخرش به شما معنایش را خواهم گفت. اگر یادم میماند خوب بود. من فقط اگر یادم میماند آن روز در را که باز گذاشته بودم اندازه کمی نور، پا پس نمیکشیدم بروم گوشه. راست بخوابم روی زمین. از گوشه چشم نگاهش کنم که مانتویش خود باد بود. و البته بعد دستهای پدرم را نمی دیدم که از پشتش بخار شد.
Painting by Andrea Kowch