یک روز صبح در خانه را باز کردم و دیدم که ردیف دستشویی ها جلوی خانه ها مستقر شده است. از دستشویی اول پرسیدم داستان از چه قرار است؟ از آن قماش نبود که جوابی بدهد. از دستشویی دوم پرسیدم. سری تکان داد یعنی برو رد کار خودت. از دستشویی سوم دیگر خودم فهمیدم که این جا کسی جواب بده نیست. برگشتم خانه و دیدم همسرم دارد از دستشویی جدید روی مبل استقبال می کند.
یک روز صبح درٍ خانه را باز کردم دیدم که یک گلدان چینی با یک گل تویش دم در خانه است. گلدان و گل را داخل آوردم و به همسرم نگاه کردم. او هم متعجب به من نگاه کرد.
باران را آورده بودند داخل. می خواستند آن را روی سقف آویزان کنند. من به همسرم نگاه می کردم که از این کار راضی نیستم. همسرم شانه ای بالا می داد.
بایگانی ماهیانه: فوریه 2015
شباهت
هیچ وقت هیچ کس نمی فهمید که هیچ کس دیگر دارد چه کار می کند. اوضاع آرام آرام این طور شد. اول بعضی ها بودند که معلوم نبود کارشان چیست. کم کم بیشتر شدند، بیشتر شدند و اکثریت را به دست آوردند. بعد قانونِ نیرویِ کششِ اکثریت جواب داد و تعداد بیشتری از اقلیت به اکثریت تمایل پیدا کردند. در نهایت شد روزی که هیچ کس نمی دانست.
به محبوبم، که لباسش را آرام آرام در می آورد، گفتم که هیچ چیز نمی تواند مانع وصال ما شود. او خنده یی زد و با نشان دادن پنجره خانه اش به من گفت: “حتی اگر الان از داخل این پنجره یک کرکس بزرگ داخل بیاید؟” من با قاطعیت گفتم: “حتی یک کرکس گنده.” همان لحظه پرده دریده شد و جانور عظیمِ ناقص پدیدار شد. نه منقارش به چیزی آشنا می مانست و نه شکل پنجه هایش. معلوم بود که هیچ بر رفتارش حاکم نیست و سرتاسر دارد از غرایزش، که تک زدن و حمله کردن بود، ارتزاق می کرد. وقتی هم مرا نمی خورد، غرایزش را می خورد. از این نظر شبیه محبوبم بود.
میل
همیشه دوست داشت که عروسک هایش را، وقتی کنار برف ها می میرند، نگاه کند. یک جور وسواس شخصی که از خانواده ای که یک بار یک آخر هفته را در کودکی با آن ها گذرانده بود به یادش می آمد. میلی که از همان آخر هفته هر چند ماهی یک بار به تناوب به سراغش آمده و او را می کشاند به خریدن انواع عروسک ها.
همیشه هم روز اجرای مراسم روز خاصی بود. از اول صبح لاک هایی که شب یا روز قبل زده بود را می کند اما جدا نمی کرد. بعد زخم هایی که روی دستش برای همین مراسم درست کرده بود را می کند.
میلی غریب به بی ریخت و هولناک کردن خودش. تنها بعد از نشان دادن بیشترین حالت حماقت بار وجودی اش بود که سبک می شد و بر می گشت سراغ حق دادن به نگاه سرزنشگر خانواده، دوستان و مردم که به آن نیاز داشت. مثل کودک به پستانک پلاستیکی.
روزگاری که گذشت
غیابِ معنی دار
مهدی گنجوی
این کتاب به نسبت کتابهایی که در سنتشان نوشته شده است، یعنی سنت زندگی نامهنویسی عصر مشروطه، کمی دیرتر (سال ۱۳۴۶) نوشته و منتشر شده است. در واقع انتشار این کتاب درعصری رخ میدهد که مدرنیزم ادبی بر مشروطهنویسی ادبی تسلط یافته است. اما اگر مدرنیزم ادبی با نویسندگانی چون صادق هدایت و محمد علی جمالزاده خود را، عمدتا، وامدار نویسندگان اروپایی میدید، فهم جدید نویسندۀ این کتاب ماحصل نوعی از عقلانیتِ مردمگرا بود که ریشههای ادبیاش را به نوجوییهای کسانی چون میرزا آقاخان کرمانی مربوط میدانست:
پرسید از اشعار شعرا کدام را بیشتر در حفظ داری گفتم: هیچکدام را. زیرا با شعر سر و کار ندارم. پرسید: مگر نمیدانی پایه ادبیات فارسی روی شعر و شاعری گذارده شده؟ گفتم: این عقیدۀ شماست، ولی بنده معتقدم مقصود و مطالب اصلی هنگام نوشتن فدای قافیه و ترکیبات شعری میشود.
گفت: پس سعدی که در هر بیت او به بهترین وجهی مقصود نهفته است مطالب را فدای قافیه و ترکیبات کرده؟ گفتم: او و امثال او عده قلیلی هستند. اما اگر بنا باشد همه مردم مقصود و مطالب را در شعر بگنجانند، گذشته از آن که مدتها اوقاتشان تلف و صرف قافیه پیدا کردن میشود، همه هم خوب نمیتوانند شعر بگویند. مگر هر کس هر چه میداند مثل آن که سخن میگوید بنویسد چه ضرر دارد؟ قدری سکوت کرد. گفت: این سلیقه کجی ست که تو داری. گفتم معلوم میشود پیغمبران و کسانیکه کتب آسمانی را آوردهاند سلیقه کج داشتهاند. پس چرا آنان آیات آسمانی و مطالب خود را به شعر نسرودهاند. (ص 113)
فرم چند ژانری که این اثر خودزندگی نامهای اتخاذ کرده است را میتوان محصول تعلق نویسنده به سنت پاورقینویسی نیز دید. نویسنده در طول این رمان بزرگ میشود، خاطرات خود و ازدواجهایش را میگوید، از حضورش در برخی حوادث سیاسی یاد میکند، چند ادای احترام میکند، دربارۀ خودِ نوشتن و تاریخچۀ کتابهای دیگرش مینویسد، از چند شایعه دربارۀ خودش صحبت کرده، تلاش میکند جواب محکمهپسند بدهد، و در نهایت کتاب را میدهد کسی رویش نقد بنویسد. و آن نقد را نیز چاپ میکند!
برخی غیابها از بسیاری حضورها پر معنیترند. فیگور ادبیای مثل عبدالحسین صنعتیزاده (۱۲۷۴-۱۳۵۲) باید از تاریخ ادبیات ایران “غایب” میشد. او “مناسب” حضور در این تاریخ نبود چرا که گفتمانهایی که قدرت دارند تا حضور در تاریخ ادبی را مهر بزنند، یعنی دو گفتمان چپگرایانه و گفتمان اسلامگرایانه، هر دو او را مهرۀ نامناسب ارزیابی میکردند. گفتمان چپگرایانۀِ وقت نمیتوانست او را، که در زندگی واقعی یک تاجر مروارید، و در رمانهای تاریخیاش یک بورژوای ترقیخواه (بنگرید نوشتۀ برتلس در مورد رمان دام گستران) بود تحمل کند و گفتمان اسلامگرایانه وقت، و حتی امروز، نمیتوانست احترام و ستایش او از خاندان دولتآبادی و نزدیکی به ارباب بابیگری را تاب بیاورد (بنگرید به تاریخ مکتوم نوشتۀ سید مقداد نبوی رضوی).
در کنار این موارد بگذارید نویسندهای را که حداقل در سه ژانر در تاریخ ادبیات ایران سهیم است: از پیشگامان رمان تاریخی ست. به زعم بسیاری اولین رمان علمی تخیلی تاریخ ایران را نوشته است. (“رستم در قرن بیست و دوم”، نوشته شده به سال ۱۳۱۳ و هم چنین در نظر بگیرید کتاب “عالم ابدی” را) و پیشگام رمان آرمان شهری ست (“مجمع دیوانگان”). مضاف بر اینها صنعتیزاده به عنوان یکی از آخرین حلقههای واسط ادبیات مشروطه و مدرنیزم ادبی در ایران است که توانست با بازخوانی خلاق میراث ادبیات مشروطه (به خصوص آثار میرزا آقاخان و حاجی بابای اصفهانی) به آفرینش متن “چند ژانری” چون “روزگاری که گذشت” برسد. او به ژانر اهمیت میداد که خود دلیل دیگری ست برای حذف او از تاریخ ادبی عمدتا ضد ژانر ما. این است که نویسندهای که در طول حیاتش حداقل مورد بررسی پنج شرق پژوه غیر ایرانی (برتلس، نیکیتین،چاییکین، ماخالسکی و یان ریبکا) قرار گرفت حالا جز یکی دو فقره کتابهای کم اهمیت ترش بقیه آثارش نایاباند.
او مهرۀ آن چنان غایبی بود که حتی استراتژیهای بازیابی فیگورهای ادبی در دهه هفتاد و هشتاد (که به بازیابی و بازخوانی هوشنگ ایرانی، عباس نعلبندیان، ابراهیم گلستان، بیژن الهی و مانند آن منجر شد) به سودش رقم نخوردند. در میان غایبان از کنون (canon) ادبی ایران، فیگوری مثل صنعتیزاده غایبی ست که با اهمیت یافتن ژانر در ادبیات داستانی ناگهان بر کشیده میشود.
رازها
یک پاپکورن بزرگ شما را به مهمانی دوستانش دعوت کرده است. شما نمی دانید چه لباسی برای این مراسم بپوشید. آیا باید کت و شلوارتان را بپوشید یا به لباس های خیلی صمیمی تری مراجعه کنید؟ نمی دانید وارد آن جا که می شوید ممکن است پایتان روی پاپکورن های ریخته روی زمین برود و کسی را ناراحت کنید یا این که همه پاپکورن ها خودشان را با بهترین تجهیزات حفظ کرده اند و محکم هستند. حتی به صنعت چسب زدن دانه های پاپ کورن به یکدیگر فکر می کنید.
این ها همان قدر برایتان عجیب است که خاطره ی آن روز که با پدرتان به بیابان رفتید چرا که پدرتان می خواست یک کاکتوس خیلی گنده را متلاشی کند. یک بمب خانگی ساخته بود و با احتیاط آن را تا بیابان حمل کرد و پای یک کاکتوس را کند و کمی از بدنه ی آن را هم با چاقو خراش داد و بمب را گذاشت آن جا. بعد از بمب فاصله گرفتید و پدرت به تو گفت: “آماده هستی؟ یادت باشد این بین خودمان می ماند.”
درست عین حرفی که پاپکورن وقتی که شما را به مهمانی دعوت کرد گفته بود.
مجرا
زیبارویان دور تا دورم را فرا گرفته بودند. هواکش اتاق کار نمی کرد. از آن ها می خواستم کمی فاصله بگیرند تا هوای اتاق بازتر شود. از بیرون صدای ناله می آمد. یک ناله ی غمگین. احتمالا گربه ای که عضویش به درد آمده بود. توی حیاط تک درخت خانه ی ما زیر نور ماه جا خوش کرده بود. تکه نایلونی، که آن روز صبح وصلش کرده بودم، داشت در باد می لرزید. صحنه ای بی مورد برای دیدن وسط مهمانیِ عریانیِ دسته جمعی در زیر زمین خانه مان.
از دور می دیدم که بدن بی نقصش به سمتم می آمد. هر قدم که پیش می آمد نگاهم حریص تر می شد. وقتی جلویم ایستاد، تقریبا دهانم از کار افتاده بود. با حرکتِ آرامِ سر مسیر اتاق را نشانم داد. موضوع برای هر دوی ما روشن بود. نگاهی به پایین تنه ی من انداخت و پوزخندی زد. نگاهی به پایین تنه ی دیگران کردم و پوزخندی زدم. همه مساوی بودیم با ابعادی مختلف. مثل ظرف های آزمایشگاه: تعبیه شده مخصوص اسیدهای مختلف.
پریان
مواجه شدن با دیوان و پریان برای یک مسافر به تنهایی هولناک است ولی اگر یکی از این دیوان چهارپایی باشد که رویش سوار است همه ی جهانش را در بر می گیرد. این حیوانی که فرد رویش سوار است و به نظر بهترین امید فرد برای نجات دادن جان خودش است همان “قانون” است.
احتمالا ۱۴۹۰
منسوب به بهزاد
برای عاشقم، دارد بر می گردد پیش همسرش
آن سکستون
ترجمه: مهدی گنجوی
——
اون زن تمام و کمال آن جاست
با دقت برای توی مذاب شده است
و مستقیم آمده از کودکیت
از بین یک صد هم مدرسه ای محبوبت
–
اون زن همیشه آن جا بوده، عزیزم.
اون زن، واقعا، بدیعه.
آتش بازیِ وسطِ فوریه ی کند
و واقعی اندازه ی یک دیگ چدنی.
–
بذار صریح باشیم، من موقتی بودم
یک تجمل. یک کرجیِ قرمز توی اسکله.
موهایم مثل دود از شیشه ی ماشین بیرون می زد.
حلزون های گردن کوتاهِ خارج از فصل.
اون زن بیشتر از این است. او مال توست که داشته باشی
او بزرگت کرده، رشد عملی و استعاری ات
چیزی که یک تجربه نیست. اون زن هارمونی است
او حواسش به پارو و پاروگیرِ قایق هست
–
او گل های وحشی را برای صبحانه کنار پنجره گذاشته
کنار چرخ سفالگری در ظهر نشسته
سه بچه زیر ماه آغاز کرده
سه فرشته که انگار میکل آنجلو طراحی کرده
–
این کار را با لنگ های بازش کرده
در ماه های وحشت ناک در کلیسای کوچک.
اگر بالا نگاهی بیندازی، آن بچه ها آن جایند
مثل بالن هایی زیبا که روی سقف آرمیده اند
–
اون زن همچنین هر کدام را در طول راهرو برده
بعد از شام، سرهایشان در خود خم شده
دو پایشان معترض، یک به یک
صورت آن زن قرمز با آواز و خوابِ کوتاه آن ها
–
من قلبت را پس می دهم
من اجازه می دهم
به خاطر فیوزی توی آن زن، که می لرزد
خشمگین در تاریکی، به خاطر جنده ی درونش
و خاک کردن زخمش
به خاطر خاک کردنِ زخمِ زنده ی کوچکِ قرمزش
–
به خاطر شعله ی سوسو زنِ زیر دنده اش
به خاطر ملوانِ مستی که در نبض چپش منتظر است
به خاطر زانوی مادر، به خاطر جوراب زنانه
به خاطر بند جوراب، به خاطر زنگ تلفن
–
زنگ تلفن کنجکاو
وقتی که تو در سینه و بازوها نقب می زنی
و با روبان نارنجی موهایش ور می روی
و جواب می دهی به تلفن، تلفن کنجکاو.
–
او کاملا لخت است و یکه.
او جمع خودت و رویایت است
از او بالا برو انگار از بنای یادبود، قدم بعد از قدم
اون زن محکم است
–
من چه، من آب رنگم
پاک می شوم
—-