یاد داری آن شب که چهار انگشت جامه خواب ما از هم دور، می گفتی که “طاقت این فراق ندارم، من چه گونه گویم که دستِ من بمال؟”
آن شب، قصد پای مالیدن کردی، من درکشیدم پای را. روزِ دوم، گفتی ” آرزوم بود. آرزو در دلم شکسته کردی.”
عوض آن که دستم مالیدی و لقمه ای چند درخورم دادی، چندان خستگی به من راه یافت: زخم ها زدند که این دست هام و اعضام مجروح کردند.
من نمی خواستم که به یکبار قماش را بیرون آرم. آن محمد گفت: “باشد که رختش را بیرون می اندازیم. اگر بیامد، چنین-”
آمدم تا بعضی ببرم. آن بنفشگک همه ی رختم گرد کرده که ” ای – می نروی؟” و همه ی اندرون این که یعنی “زودتر برود!”
“دگر کی باز آیی؟” – یعنی تا من بگویم که باز نمی آیم.
من بانگ می زنم “ای مولانا، برون آی تا دگر دشنام ندهند!”
تو می شنوی و برون نیایی.
——
مقالات شمس، تصحیح مدرس صادقی، صفحه ۲۷۸
Adam honoured by Angels, Date: c. 1560, from Majlis al-‘ushaq, Shiraz
بایگانی ماهیانه: آوریل 2015
داستانک
محمد باقر لاجوردی بازیکن اسبق یکی از تیم های شهرستانی بود که چند سالی را در لیگ اول دوام آورده و حتی یک سال هم باعث شگفتی کارشناسان شده بود. یک روز پسر عمه اش از شهرستان آمده بود دیدارش و اصرار کرد که به خانه ی دوست سومی که در آن جا مقیم است بروند. وقتی هر دو به آن جا رفتند یک مردی توی آن خانه لخت نشسته بود جلوی یک چهار لیتری عرق و یکی دیگر لخت نشسته بود روبه رویش از خاطرات زندان سیاسی اش تعریف می کرد و نفر سومی با لباس برعکس و شلوار روخانه ای نشسته بود و اصرار می کرد منزل خودتان است ولی کاش کفش هایتان را جلوی در در می آوردید.
محمد باقر لاجوردی در طول راه به سه دختر شماره داده بود اما اگر همان شماره های قبلی، که مثل مصاحبه های شغلی برای یک آدم سن بالا به حساب می آیند، هم جواب می داد خوب بود. هر بار می رویم به یک مصاحبه ی شغلی با دست مضطرب و سر پر پرسش بر می گردیم.
مدرسه ابراهیم خان ظهیرالدوله و ساعتش
عکس ها را خودم برداشتم. (مهر ۱۳۹۳)
داستانک
داریم به لایه های عمیق یک رویا نزدیک می شویم. همه چیز پیرامون ما دارد تو می رود. جوری که اعتمادمان به چشم هایمان کم می شود. چیزی که از دور می بینیم روشن نیست، ماهیتی لغزنده دارد. کم کم نوعی غشا در آن می یابیم، غشایی که هر چه به ما نزدیک تر می شود، انسان وارتر می شود.
غشا به ما سلام می کند:
-سلام پسره! تو می دونی چطوری می تونم خودم رو به منبع اکسی توسین برسونم؟
-سلام! نزدیک ترین منبعی که من می شناسم ده روز پیشه!
در این دنیا ما نمی توانیم جغرافی را بدون زمان بررسی کنیم. همیشه چیزی که در جای دیگر دیده ایم، چند روز قبل است.
آن دختر قبل از این که از من دور شود از من می خواهد کمکش کنم، شاید خودش کمی اکسی توسین ترشح کند. دست هایش را گرفتم. گرم بود. ناامیدانه عرق ریختیم.
میل و ویرانه
پیرمردی که کنار این کاهگلِ رو به ویرانی زندگی می کرد می گفت پسرها و دخترها به این جا می روند و شمع روشن می کنند و می گویند:
دسته دارم جوغن می خوام یا تندرستون
جوغن دارم دسته می خوام یا تندرستون
تندرستون نظر منو بده!
قبرستانی کنار این ویرانه است که قبرهایش را دزدیده اند. طنز و رک بودنِ گستاخِ این شعر در این ویرانه، در مجاورتِ آن قبرستانِ نحس شده، پا بر جاست. میل پا بر جاست. شاید می گوید: گذشته را می توان ویران کرد، اما آن چه که در ویرانه زنده می ماند را، نه.
Four “Lickos” from Kerman
1.
In that hot noon summer
You didn’t invite me to sit.
2.
It’s four,
My head is on the knee of the beloved.
3.
Don’t sit so long in front of me,
People will start to doubt.
4.
Another banner in the cemetery!
How long can we wait?
——————–
These “Lickos” are translated from:
Lickos, the Shortest Oral Poems of Iran, a research by Mansur Alimoradi, 2014
Trans: Mehdi Ganjavi
Goalkeeper
In a letter sent to his past lover
The goalkeeper painted a picture of one of his ears
:The lover called him and said
*”You didn’t have the balls”
:Goalkeeper said
,You wouldn’t have fallen in love with me anyways”
“At least I have two ears this way
The love between two people
.Is a sand timer
A poem from “The Goalkeeper’s story (a collection of poems)” by Mehdi Ganjavi
Translated by: Nojan Norouzi
———
*Legend says that Van Gogh takes a razor and cuts off his left ear. He then wraps the piece in some newspaper and hoping to make her fall in love with him, gives it to a prostitute with these words: ‘Keep this object like a treasure.’
جهان سراسر صحنه نمایش است
ویلیم شکسپیر
مهدی گنجوی
——
جهان سراسر صحنه نمایش است،
و مردها و زن ها جملگی بازیگران،
ورود می کنند و خروج می کنند،
و هر مردی در طول عمرش نقش های بسیار بازی می کند،
بازی هایش هفت مرحله است. در آغاز، بچه
ناله می کند و قی می کند در بازوان پرستار.
بعد بچه مدرسه ای ترشرو، با کیف مدرسه ایش
و چهره تابان صبحش، می خزد مثل حلزون
بی اشتیاق به مدرسه. بعد عاشق،
آه کشان مثل کوره، با آوازی اندوهناک
که برای ابروی معشوقه اش ساخته است. بعد سرباز،
انباشته از سوگندهای غریب و ریش دار مثل یوزپلنگ،
حسود در افتخار، تند و تیز در میدان جنگ،
در جست و جوی آبرویی که چون حباب است
حتی در دهانه ی توپ. و بعد عدالت،
با شکمی برآمده با گوشتِ خروسِ اخته شده،
با چشم های تیز و ریش هایی با آرایش رسمی،
پر از ضرب المثل های حکیمانه و مثل های مدرن،
و این طور نقشش را بازی می کند. ششمین مرحله می چرخد
به لاغری و شلوارهای راحتی،
با عینکی بر بینی و کیسه ای در بغل،
جوراب های جوانی اش، که به خوبی نگه داشته، بسیار گشاد
برای ساق پایِ آب رفته اش، و صدای بزرگ مردانه اش،
دوباره به سوی صدای زیر کودکانه می رود، نی و سوت در صدایش. آخرین صحنه،
که این تاریخ عجیب پر حادثه را پایان می دهد،
دومین کودکی ست و نسیان کامل،
بدون دندان، بدون چشم، بدون مزه، بدون همه چیز.
Joseph Wright of Derby, 1790