شعری از ای ای کامینگز
ت: مهدی گنجوی
—-
یک غریبه تمامعیار یک شب سیاه
کوفت جاندار هولی در من درون ــ
که دشوار میدید بخشایش را، چرا که
خو(اینطورکه معلوم شد)دم بود او
ـولی اکنون آن اغیار و من چونان
نامیرا یار هستیم یکدیگران
شعری از ای ای کامینگز
ت: مهدی گنجوی
—-
یک غریبه تمامعیار یک شب سیاه
کوفت جاندار هولی در من درون ــ
که دشوار میدید بخشایش را، چرا که
خو(اینطورکه معلوم شد)دم بود او
ـولی اکنون آن اغیار و من چونان
نامیرا یار هستیم یکدیگران
شعری از یوریفومی یاگوچی، از ترجمه ویلبر برکی
ترجمه: مهدی گنجوی
—-
برگها انباشته شده در پایشان
درختهای عریان ایستادهاند. بادی
نیست که شاخههایشان را تکان دهد، پرندهای صدا نمیدهد.
ایستاده آنجا، یک جویبار را میشنوم
در حال خزیدن در سکوت چون ماری،
صدایی که هیچگاه در روزهای سرسبز متوجهش نشدم
نوباکو کیمورا
براساس ترجمه انگلیسی هیرواکی ساتو
ترجمه: مهدی گنجوی
——
چرا که سینهام دردی رسوخکننده دارد
دولا میشوم، پایین فشارش میدهم،
بعد،
شایعه است که چیزی در کمدی در خانهام است،
این را که میگویند، همسایههایم آمدند
و همه با هم در کمد را باز میکنند
و آنجا غریبهای ست، یک پیرزن،
که میگوید، این لحظه مهمی ست، داخل نیایید.
دارم یک تخم میگذارم، زن میگوید.
این خانه تو نیست، ما میگوییم،
و خلاف میلش بیرونش میکشیم.
یک کم دیگر وقت میخواهم،
زن میگوید و گریه میکند.
از بیرون در شیشهای
دو مهره مرواریدگون به داخل نگاه میکنند.
اینها هم بچههایی هستند که تخم گزاردهام، پیرزن میگوید.
این بار بچه تو بود که گذاشته میشد،
زن مرا جلو و عقب تکان میدهد، گریان.
درد سینهام شدیدتر میشود.
در سکوت دولا شدهام.
از نابوکو کیمورا
براساس ترجمه انگلیسی از هیرواکی ساتو
ترجمه: مهدی گنجوی
—-
عریان خوابیده بودم. نیمشب
متوجه شدم در یک پتو پیچیده شدهام.
خیلی گرمه، این چیه؟
چرا داری با من این کار را میکنی!
عصبانی میشوم و کنار پرتش میکنم،
و او گفت، میفهمم یکی کافی نیست،
و مرا در یکی دیگر پیچاند، یک پتوی بسیار بزرگتر
و پایین نگهم داشت.
هرچه تقلا کردم،
مرا پایین نگه داشت و داشت، میگفت، نگران نباش.
تو تنها کسی هستی که چنین کارهایی با من میکنی.
تو هیچوقت کاری که از تو میخواهم برایم نمیکنی،
ولی همیشه کاری از این دست سرم در میآوری.
هر چه بیشتر تقلا کردم، تنگتر مرا پایین نگه داشت.
اشکها بیرون ریخت. بعد، بیدار شدم.
آه، این رویای هولناکی بود.
ولی خوب بود که کنارم بودی.
این را که گفتم، کورمال گشتم
کسی نبود.
هرچه بیشتر کورمال گشتم، بیشتر بیدار
شدم.
شعری از یوریفومی یاگوچی، از ترجمه ویلبر برکی
ترجمه: مهدی گنجوی
—-
رهایشان کن آنجا
در تاریکی
آنطور که بودهاند
از ابتدا.
این سکوتشان است
که با ما حرف میزند
و نه
صداهای مخلوط شدهشان.
از نابوکو کیمورا
براساس ترجمه انگلیسی از هیرواکی ساتو
ترجمه: مهدی گنجوی
—–
تو یک نوار زخم دور انگشتت میپیچانی.
هرچند این انگشت من است که زخمی شده، تو
یک نوار زخم دور انگشتت میپیچانی.
وقتی انگشتم رنگپریده میشود، تو،
به ستوه آمده و سراسیمه، تنگتر میپیچانیاش.
آنچه زخمی شد تنها انگشت کوچک من بود،
ولی تو،
راضی نیستی که همه انگشتهایت را در نوار زخم بپیچانی،
در نهایت نوار زخمی دور انگشت ششمت
که وجود ندارد میپیچانی،
و تو
جلو میآیی تا خفهام کنی.
شعری از یوریفومی یاگوچی، از ترجمه ویلبر برکی
ترجمه: مهدی گنجوی
—-
چند کلمه را گرفتم
سخت میخروشیدند
در دستانم تا فرار کنند،
اما بالاخره گیرهشان کردم
روی یک صفحه کاغذ.
آنجا داشتند پیچ و تاب میخوردند،
ناله کنان در عذاب مرگ،
در زیر گیرهی حروف،
در نهایت اما بالهایشان از تکان خوردن ایستاد
و به سنگقبرهایی تبدیل شدند.
از نابوکو کیمورا
براساس ترجمه انگلیسی از هیرواکی ساتو
ترجمه: مهدی گنجوی
—-
دوستی برای دیدار آمده است،
من فکر میکنم،
و مادر بیرون میرود
و میگوید،
در کاغذ رسوخ کرده
و دیگر نمیتواند بیرون بیاید، میبینی.
وحشتناک است گفتن این، فکر میکنم، و صورتم را لمس میکنم،
و هیچ چیز رویش نیست.
سوی آینه میروم
و یک صفحه کاغذ قهوهای لکهای کمرنگ دارد
که شبیه پرترهی من است،
و به نظر من میآید.
چه چیز وحشتناکی که برای من رخ داده، فکر میکنم،
همینطور که به آینه خیرهام،
و تصویر مواج در حال ناپدید شدن است.
بیفکر با دو دستم میمالمش
و دستها هم با آن شروع به ناپدید شدن میکنند.
مادر دوستم را داخل میآورد.
بهش نگاه کن.
آن کاغذ قدیمی به درون کشیدش.
این روزها رنگش در حال محو شدن است
و دیر یا زود ناپدید میشود. این بیماریش است، میبینی.
صدایش هم که این را میگوید
تدریجا
در حال محو شدن است.
شعری از یوریفومی یاگوچی، از ترجمه ویلبر برکی
ترجمه: مهدی گنجوی
—–
بادهای بسیاری
هجوم میبرند
به یک کلمهی زخمی،
به آن تُک میزنند
چون کرکس.
تا آنکه تبدیل میشود
به یک استخوان سفید،
نیمه مدفون در
شن، و تیز شده
تا یک تیغ.
شعری از یوریفومی یاگوچی، از ترجمه ویلبر برکی
ترجمه: مهدی گنجوی
—-
در جایی
دور
که حتی نمیشناسم
یک
برگ
در حال افتادن
مثل سکوتی
بر روی آینهی
یک برکه
و ساختن چند
موج کوچک
که به سختی میتوان دید
آه
آن صدا
سکوت مرا
آزار میدهد
چونان هیاهوی
یک
زنگ معبد