شباهت

هیچ وقت هیچ کس نمی فهمید که هیچ کس دیگر دارد چه کار می کند. اوضاع آرام آرام این طور شد. اول بعضی ها بودند که معلوم نبود کارشان چیست. کم کم بیشتر شدند، بیشتر شدند و اکثریت را به دست آوردند. بعد قانونِ نیرویِ کششِ اکثریت جواب داد و تعداد بیشتری از اقلیت به اکثریت تمایل پیدا کردند. در نهایت شد روزی که هیچ کس نمی دانست.
به محبوبم، که لباسش را آرام آرام در می آورد، گفتم که هیچ چیز نمی تواند مانع وصال ما شود. او خنده یی زد و با نشان دادن پنجره خانه اش به من گفت: “حتی اگر الان از داخل این پنجره یک کرکس بزرگ داخل بیاید؟” من با قاطعیت گفتم: “حتی یک کرکس گنده.” همان لحظه پرده دریده شد و جانور عظیمِ ناقص پدیدار شد. نه منقارش به چیزی آشنا می مانست و نه شکل پنجه هایش. معلوم بود که هیچ بر رفتارش حاکم نیست و سرتاسر دارد از غرایزش، که تک زدن و حمله کردن بود، ارتزاق می کرد. وقتی هم مرا نمی خورد، غرایزش را می خورد. از این نظر شبیه محبوبم بود.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *