بایگانی برچسب: سوگواری

در کارِ تغییرِ سنتِ سوگواری

در کارِ تغییرِ سنتِ سوگواری

مهدی گنجوی

 

در کرمان -و احتمالا جاهای دیگری- متداول است که به جای مجلس «ختم»، مجلس «پُرسه» گفته می شود. اگر ختم، «به پایان بردن» و «مهر و موم کردن نامه» را به یاد می آورد، پُرسه از پرس و جوی احوال می آید. یکی سایه ای از خاتمه دادن دارد، دیگری از جستن. واژه اول، همنشین «عزاداری» ست، واژه دوم، همنشین «عزاپرسی». از این روست که فکر می کنم شاید پُرسه، تعبیری ست که به کار تغییر در سنت سوگواری مان بیاید.

A murder of crows, Alison Jay

A Murder of Crows, by Alison Jay

 

«مردان در حال خواندن»، یا «خواندن» (بین ۱۸۲۰ تا ۱۸۲۳) از نقاشی های دوره «نقاشی های سیاه»ِ «فرانسیسکو گویا» ست. دوره ای در اواخر دهه هفتم زندگی اش که او خانه معروف به «خانه مرد کَر» را خریده بود و بر دیوارش به ترسیم کارهایی پرداخت که هیچ گاه قصد نمایش عمومی شان را نداشت. من در «مردان در حال خواندن» ترسیم «تفسیر» را می بینم؛ «تفسیر»های متفاوت از یک متن به صورت کالبدهای متفاوت ترسیم شده اند.

سوگواری هم به یک معنا تفسیری ست که هر کس از کتاب مرگ دیگری می کند. و درست مانند تفسیر، سوگواری هم کالبدهای متفاوت می سازد. فرد در طول سوگواری به کالبدهای متفاوت در می آید یا پناه می برد: یکی از آن ها کالبد بی میلی ست؛ مواجهه با جهان در حالت فرسودگی. دیگری، مواجهه با جهان در کالبد بلاهت های شخصی ست؛ بلاهت آزار دهنده ای که سوگوار طی آن یکی از تفسیرهای ممکن را، نه خواندن، که «لکنت زبان» می یابد. پروسه سوگواری، پروسه پذیرفتن همه کالبدهایی ست که ما را در بر می گیرد. آن که کالبد یا کالبدهایی را از خود منع می کند، تفسیرهای خود را از کتابِ مرده محدود کرده.

Men Reading, Goya

Reading, by Francisco Goya

 

من پیش از آن که سوگواری را یاد بگیرم، عزاداری را دیدم. طبیعی بود. در فرهنگ پیرامونم، عزاداری بیشتر ترویج می شد و نه سوگواری. اگر عزاداری مرا یاد نقاشی «جیوتو» می اندازد، سوگواری، ترسیم «جولز چارلز بوکت» را یادم می آورد. عزاداری کاری ست آیینی. سوگواری اما از جنس پوست انداختن است. البته شباهت های فراوان هم دارند. هر دو به اسطوره سازی متمایلند. هیچ سوگواری/ عزاداری بدون برخورد گزینشی با حافظه اوج نمی گیرد. هر دو مثل بالا رفتن از کوهند؛ در جایی از مسیر خود را می بینی که داری پاسخ هایی انتزاعی برای پرسش هایی می بافی که زادگاهی نامعلوم دارند.

4.2.7

Lamentation by Giotto, 1305

سوگواری پروسه‌ایست که راه افتادنش را یک گزاره ایجاد کرده. معمولا مرده را نمی بینیم. مرده فقط از محدوده دیدارهایمان خارج می شود؛ یک اطلاع رسانی ساده پروسه را آغاز می کند. برای کسی که پیش از این سوگواری کرده باشد، همه پیشنهادات اطرافیان و جملات حکیمانه و غیره ـ گرمایشان را هم که حفظ کنند ـ معنایشان را از دست می دهند. چیزی که پیش روست تکرار یک پروسه است: پروسه ای از بیرون ریختن، در خود فرو رفتن، آرامش یافتن و غافلگیر شدن. آسمانِ روان سوگوار تا مدتی وحشی‌ست. یک فرقش با عزاداری همین است. اگر روان عزادار با اسطوره ها شدت و حدت می گیرد، سوگوار با امور پیش پا افتاده چنین می شود: «دارم این کار جزیی ناچیز را می کنم. او هم این کار جزیی ناچیز را دوست داشت.»

سوگواری تا حد زیادی از همه استعدادهای حافظه مان علیه آرامش‌مان بهره می برد.

jules-charles-boquet-mourning-122200

Mourning by Jules Charles Boquet

سوگوار، التیام یافتن را در اکثر اوقات منوط به فراموشی می کند. اما فراموشی خود بر گستره ای اطلاق می شود: فراموشی هم به «یاد نکردن» گفته می شود، هم به «یاد نیاوردن» و هم به «نگه نداشتن» (مقابل ذکر و یاد و حفظ). هر سه نیز ممکن است بی اختیار ما از جانب دیگری یا از جانب ذهن مرموز و عمدتا دمدمی مزاجمان رخ دهد. التیام یافتن از آن چه توان آن را دارد که از صدفی خیالی در راه بیرون آید و با ماری بر دست، ذهن ما را غافلگیر کند، چگونه است؟

نه فقط آن کس که دوستش داشتیم، آن چیز که به آن دچار هستیم هم دوامی ندارد. پاسخ در ابتدا مثل گرد و خاک به ذهن سوگوار وارد می شود.

B ] Giovanni Bellini - Four Allegories - Falsehood (or Wisdom) (c.1490)

Falsehood by Giovanni Bellini

پایان عموها

عموها یکی دوباری هم در زندگی اش حرف از مرگ و میر و این که دیگر نمی خواهد زنده بماند زد. قند خونش اذیت می کرد و گوش هایش کم تر می شنید و پلاتین های توی گونه اش اذیتش می کرد و روال احمقانه دادگستری هم که باعث شد به خاطر کاغذی مال بیست سال پیش، بدون امضا و پر از خط خوردگی، دو سال دادگاه برود تا آخر حکم به نفعش صادر شود او را شاکی می کرد. در محله ای می نشست که هر چه زمان گذشته بود به همسایه هایش بی اعتمادتر شده بود و حوصله حومه نشینانی را که به محله روستایی بچگی اش هجوم آورده بودند نداشت.
آخرین باری که صدایش را شنیدم داشت سر به سر پدرم می گذاشت و پدرم از آن ور خط از فرط خنده به سرفه افتاده بود. من هم با حرف های عموها به چند تایی عادت عجیب و غریب پدرم می خندیدم. به روال همیشه به جای خداحافظی گفت: “خیله خوب برو!” و بعد قطع کرد. پای تلفن همیشه می گفت: “خیله خوب برو!” وقتی از نزدیک می دیدیش اما این را نمی گفت. وسط جمع ناگهان پا می شد و می گفت: “من باید بروم!” بعد سر و صدای همه بلند می شد که خیلی زود است و هنوز همه نشسته اند. اما عموها می رفت، همیشه یکی دو ساعت قبل از این که هر مهمان دیگری هوس رفتن به سرش بزند. همیشه می گفت: “کارها دارم.” اگر می پرسیدی: “چه کار”. می گفت: “فضولی ها موقوف!” همه می دانستند کاری نداشت، فقط دیگر حوصله اش از آن جا سر رفته بود.

حول و حوش ها

عموها مدتی به من می گفت: “حول و حوش ها!” می گفت: “مهدی ها حول و حوش ها!”می خواست بگوید گرفتار زمان هستم و هر کاری بخواهم بکنم باید به ساعتم نگاه کنم. خودش بیشتر به روز نگاه می کرد: ظهر و پسین و غروب. می گفت: “مهدی ها حول و حوش ها مگو!”
البته عموها چند تا آبسشن عجیب و غریب توی زندگی اش داشت. یکی از مهم ترینشان تلفن بود. مدت ها توی هال خانه اش شش هفت تا تلفن پیدا می شد. از انواع مختلف. با شماره گیر گردشی یا دکمه ای. با سیم بلند یا کوتاه. سیاه یا سفید و غیره. از همه هم کار می کشید. پیش خودم فکر می کردم تنها معنی اش این است که روزها بیدار می شود و به اقتضای حس و حالش یکی از این تلفن ها را به برق می زند! مبادا می گفتی عموها یکی از این تلفن ها را به من بده. چشم غره ای می رفت که نگو. مثل خیلی وقت ها که در مکالمات دو نفره انگار نفر سومی را قاضی کرده است می گفت: “مهدی ها عجب بکَن ها شده است!”

عموها

بین اقوام ما عموها تنها کسی بود که می گذاشت مسخره اش کنیم و خودش هم آدم ها را مسخره می کرد. بقیه از حیطه امن و صلاحِ شوخی های مرسوم و پسندیده خارج نمی شدند. عموها اما به این که فضیلت داشته باشد قانع نبود. همه سنت های رایج را به جایی می رساند که به عکس یا پارودی خودشان تبدیل شوند. اگر حرف می برد و می آورد کار را به جایی می رساند که آدم ها کدورت های قدیمی را هم تقصیر او بدانند. اگر کسی را مسخره می کرد کار را به جایی می رساند که طرف بنشیند و به ریش خودش آن قدر بخندد که زانوهایش درد بگیرد. خانه عموها جای خوبی بود که ارزش پدرسالاری جای خودش را به هزل سالاری بدهد و رسوم و اصالت خانوادگی شکل لفت و لیس بازی های دست و پاگیر به خود گیرد.
البته عموها بدون شیطان های خودش نبود؛ مهم ترینشان گذشته گرایی. اما در این شیطان هم کار را به جایی رسانده بود که آدم باورش نمی شد. برخی وقت ها می خواست هیچ چیز از گذشته عوض نشود، حتی اگر گودالی بی مورد وسط حیاط خانه مادری اش بود. به نظرش باید دوباره آن را می کند و سر جایش می گذاشت. اگر می گفتی: “عموها این گودال از اولش هم فایده ای نداشت”. این حرف ها حالیش نمی شد. به نظرش گذشته با آن چه در آن بی فایده بود کامل می شد.