آ آر آمونز
مهدی گنجوی
—-
یک شکست {خورده}
روی یکی دیگر
بایگانی ماهیانه: مارس 2015
زنی در انتظار من است
والت ویتمن
مهدی گنجوی
—
زنی در انتظار من است، او همه چیز دارد، هیچ چیز در او غایب نیست،
با این همه همه چیز غایب بود، اگر سکس غایب بود، یا اگر رطوبتِ مردِ مناسب غایب بود
–
سکس شامل همه است
بدن ها، روح ها، معناها، دلایل، عفت ها، ظرافت ها، نتایج، اعلام ها،
آوازها، فرمان ها، سلامتی، غرور، راز مادرانه، مایع سفید،
همه ی امیدها، هدایا، اعطاها،
همه ی شورها، عشق ها، زیبایی ها، عیش های زمین،
همه ی حکومت ها، قضات، خدایان، انسان هایی که دنبالشان می روند
همه در سکس هست، به شکل اجزایی از آن، و توجیهاتی برای آن.
–
مردی که من دوست دارم لذت سکس را بدون شرم می شناسد و اذعان دارد
زنی که من دوست دارم می شناسد و اذعان دارد
–
حال زنِ بی حس را معزول می کنم
می روم با زنی باشم که منتظرم است، و با آن زن ها که خون گرمند و مناسب من،
می بینم که مرا می فهمند، و مرا انکار نمی کنند،
می بینم که ارزش مرا دارند، شوهرِ ستبر آن زن ها خواهم بود.
–
یک ذره هم از من کم تر نیستند،
آن ها صورت هایشان به تیرگی گراییده با خورشیدهای تابان و بادهای جاری،
بدنشان آمادگی و قدرت قدیمی الهی را دارد،
آن ها می دانند که چطور شنا کنند، پارو بزنند، برانند، کشتی بگیرند، تیر بزنند، بدوند، اعتصاب کنند،
پس بکشند، پیش بروند، مقاومت کنند، از خود دفاع کنند،
آن ها در حق خود نهایتند، آرامند، پاک، به خوبی در تصاحب خودشان.
–
من تو را به خود نزدیک می کشم، تو ای زن!
نمی توانم بگذارم بروی، به تو خوبی می کنم،
برای توام، برای منی، نه فقط به خاطرخودمان، که به خاطر دیگران،
در احاطه ی تو قهرمانان و رامشگران بزرگتر خوابیده است،
آن ها نمی پذیرند با سرانگشتانِ کسی جز من از خواب بیدار شوند.
–
این منم، تو ای زن، راهم را باز می کنم،
من محکمم، تندخوام، گنده ام، منصرف نمی شوم، اما عاشق توام،
من بیش از آن چه نیاز است آزارت نخواهم داد،
من میریزم برای شروع کردن پسرها و دخترهایی که برای این ملل ها مناسبند، من فشار می دهم با ماهیچه های آرام ِبی ادب،
من به خوبی خودم را مهیا می سازم، به هیچ خواهشی گوش نمی دهم،
من جرات می کنم نروم تا حواله کنم آن چه مدت ها جمع شده است در من.
–
از طریق تو من رودخانه های جمع شده ی درونم را خشک می کنم،
در تو من هزاران سالِ رو به پیش را می پوشانم،
روی تو من پیوند می زنم پیوندهای بهترین دوست داشته های خودم و آمریکا را،
قطره هایی که روی تو می چکانم باید دختران تندخو و قهرمان برویاند،
هنرمندان، موزیسین ها، و آوازخوانان جدید،
بچه هایی که بر تو می آورم باید به نوبه خود بچه هایی بیاورند،
من عشق خرج می کنم و باید مردان و زنان کامل بخواهم،
باید از آن ها بخواهم که با دیگران در هم آمیزی کنند، همان طور که من و تودر هم می آمیزیم اکنون،
من باید روی میوه هایِ جریانِ بارش آن ها حساب کنم، همان طور که روی میوه های جریانِ بارشی که اکنون می دهم حساب می کنم،
من باید در جست و جوی بذرهای عاشق باشم از تولد، زندگی، مرگ، نامیرایی، من حالا این همه عاشقانه می کارم.
باغ عشق
ویلیام بلیک
مهدی گنجوی
—
به باغ عشق رفتم
و چیزی دیدم که هیچ گاه ندیده بودم
کلیسایی ساخته شده در میانِ
آن جا که قدیم بر روی سبزه ها بازی می کردم
–
و درهای این کلیسا بسته بودند
و “ همانا تو نباید” روی در نوشته بود
پس رو به باغ عشق کردم
که آن همه گل های شیرین داشت
–
و دیدم با قبرها پر شده است
و سنگ قبرها آن جا که گل ها باید می بودند
و کشیش هایی با خرقه های سیاه داشتند دور می زدند
و با گلی خاردار آرزوها و عیش هایم را می بستند
Painting by William Blake, Oberon, Titania and Puck with Fairies Dancing , 1786
[شعر سپید]
ارنست همینگوی
ابدیت
ویلیام بلیک
مهدی گنجوی
—–
او که خود به عیشی گرفتار می کند
زندگانیِ بالدار نابود می گرداند،
ولی او که عیش را، حین که می گذرد، می بوسد
در طلوعِ خورشیدِ ابدیت زیست می کند.
ناله ی لیبرال ارنست
ارنست همینگوی
ترجمه: مهدی گنجوی
——–
می دانم که راهب ها شب ها جلق می زنند
که گربه های خانگی می رینند
که بعضی دخترها گاز می گیرند
با این حال
چه می توانم بکنم
که کارها درست شود؟
–
پاییز ۱۹۲۴
اولین تئاتر تاریخ کرمان
شرح اولین تئاتر تاریخ کرمان از زبان عبدالحسین صنعتیزاده بسیار جالب (و به نوعی نمادین) است. او که در پی رفت و آمد به طهران و محافلش “پیسی” نوشته است، در جست و جوی بازیگر به سراغ تعزیهخوانهای کرمان میرود. آنها که جز یکی، سواد خواندن ندارند میپذیرند نقشها را بازی کنند اما همه میخواهند جای “لک پلک الملک” باشند چرا که در اجرا چند تایی باقلوا میخورد. بعد صنعتیزاده دسته موزیک دولتی، تنها دسته موزیک موجود، را هماهنگ میکند و با یک کافهچی محلی هم وعده میکند که در کافهاش اجرا صورت گیرد. روز اجرا دسته موزیک از خیابان شروع به نواختن میکند، مردم که کنجکاو شدهاند دنبال دسته وارد کافه میشوند. ناگهان صنعتیزاده یادش میآید لباسهای بازیگران را، که از بین لباسهای پدرش پیدا کرده، در خانه گذاشته. به کافهچی میگوید بلیت به تماشاچیان بفروشد تا او برود و بیاورد. وقتی برمیگردد کافه پر از تماشاچی ست. جای سوزن انداختن نیست. اجرا هم خوب برگزار میشود. صنعتیزاده پس از اجرا خوشحال سراغ کافهچی میرود تا بخشی از پول بلیطها را بگیرد و تعزیهخوانها را آرام کند. کافهچی با دست به مردی ارمنی اشاره میکند و میگوید تنها او بلیط خرید. بقیه آن قدر فشار آوردند که از ترس جان راهشان دادم. صنعتیزاده از ترس این که چطور پول تعزیهخوانها را بدهد فرار میکند. تعزیهخوانها هم لباسهای پدر او را برای خودشان برمیدارند. فردا صبح که میشود، از طرف فرمانفرمای کرمان صدایش میزنند و جلوی چوبهای فلک اخطار میدهند که عدهای از روحانیون شکایت کردهاند. گویا اعتراض از آن جا حاصل شده که بر سر شخصیت “مفتخور الشعرا” عمامه بوده است. هر چند آن روزها همه عمامه میگذاشتند اما… صنعتیزاده پول از دست داده، توبیخ شده، اما خوشحال است که مردم در خیابان جور تازه او را جدی میگیرند.
عکس: تورنتو، ۱۹۴۶
نصیحت به فرزند
ارنست همینگوی
مهدی گنجوی
—-
هیچ وقت به یک سفیدپوست اعتماد نکن،
هیچ وقت یک یهودی را نکش،
هیچ وقت قراردادی را امضا نکن،
هیچ وقت نیمکت {کلیسا} اجاره نکن.
در ارتش اسم نویسی نکن،
یا با چندتا زن ازدواج نکن،
هیچ وقت برای مجله ها ننویس،
هیچ وقت کندوهایت را نخراش.
همیشه کاغذ روی صندلی بگذار،
به جنگ ها اعتقادی نداشته باش،
خودت را هم شسته و هم رفته نگه دار،
هیچ وقت با جنده ها ازدواج نکن.
هیچ وقت به باج گیر پول نده،
هیچ وقت سراغ قانون نگیر،
هیچ وقت به ناشری اعتماد نکن،
اگر نه به خوابیدن روی حصیر می افتی.
همه دوستانت ترکت خواهند کرد
همه دوستانت خواهند مرد
پس یک زندگی تمیز و کامل بکن
و در آسمان به آن ها بپیوند.
دو سنگ و یک پرنده
چارلز برنشتاین
ترجمه: مهدی گنجوی
—
رس
تگاری
می آید
و
رستگ
اری
می رود
اما
ناپا
یداری
اینجا
هست
برای
همیشه
سیاست
ویلیام باتلر ییتس
مهدی گنجوی
—
چگونه می توانم، آن دختر آن جا ایستاده باشد،
و حواس من متمرکز
روی سیاست روم یا روسیه
یا اسپانیا؟
بله این جاست مردی دنیادیده که می داند
دارد چه می گوید،
و سیاست مداری هست که
خوانده است و فکر کرده
و شاید آن چه می گویند درست است
از جنگ و هشدارهای جنگ،
ولی وای اگر جوان بودم دوباره
و آن دختر را در آغوشم می گرفتم!