این تبلیغ رایج در متروی تورنتو، فارغ از محتوای خاص آن ـ که در زمینه کودکان خیابان است ـ، برای من نمایانگر فرم بصری ایدئولوژی ست. ایدئولوژی یک پرسش است که پاسخ آن آنقدر طولانی و ریز است که ترجیح می دهیم نتیجه نهایی را بخوانیم و بپذیریم. نتیجه گیری در ایدئولوژی، نه فقط در سوال موجود است، که با فونت بزرگتری از استدلال نوشته می شود.
بایگانی ماهیانه: آگوست 2015
ّّّIn case of nothing
وقتی از سرزمین شنی بیرون می آیی، آیا شن تو را به یاد خواهد داشت؟
in case of nothing روایت هایی از دو نفر است که یکی (لوون هفتوان) بسیار چاق است و دیگری بسیار آزار دهنده (سینا گیلانی). یکی صحنه را با نفس هایش می گیرد، دیگری با وراجی هایش. یکی داستانی برای روایت دارد که آغاز و پایان دارد ولی میانه ندارد و دیگری داستانی برای روایت دارد که میانه دارد ولی آغاز و پایان ندارد. یکی در داستان گویی می خواهد سر اصل مطلب یا همان راز خود برود، اما راز او چند سطر هم طول نخواهد کشید، دیگری در داستان گویی تمام تلاشش آن است که از رازش فرار کند چرا که می داند روایت یک کیف است که همه می خواهند بدانند توی آن چیست. وقتی بدانند همه چیز تمام می شود.
***
این تئاتر تلاشی ست برای بازخوانی میراث تئاتر ابزورد (خاصه سه اثر بکت: در انتظار گودو، آخرین نوار کراپ، و آخر بازی) برای پیوند دادن آن با مفهوم مهاجرت/تبعید. اگر چه باز هم شخصیت ها معنایی نمی سازند، اما این بار آن چه در انتظارش هستند نه گودویی ست که باید بیاید، بلکه داستانی ست که باید زندگی فرد را یکپارچه کند. آن چه معنا را باخته است تنها این نیست که به دلایلی که نمی دانیم می خواهیم به سرزمینی برگردیم که پدرانمان از آن گریخته اند، یا این نیست که به دلایلی که نمی دانیم گذشته را در شن با خودمان حمل می کنیم. آن چه معنا را بازانده گسستی ست محصول مهاجرت/تبعید که برای پر کردنش مصالح کافی نداریم.
in case of nothing روایتی ست دو زبانه از شخصیت هایی که آن چه آن ها را به هم وصل می کند عادت جست و جوی لغات زبان انگلیسی در لغت نامه است و آن چه آن ها را لو می دهد مراجعه ایست به زبان مادری در لحظه های هیستری. تسکین هیستری به زبان مادری ست. در هیستریک ترین لحظات است که فریادی تحکم آمیز ما را یکپارچه می کند.
عکس: لوون هفتوان در صحنه ای تئاتر In case of nothing
عکاس: مهرناز منصوری
دریچه
آن میل ویروسی ست که به تن من رفته. گاهی سعی می کنم آن را از بدنم در بیاورم. خودم را به انواع قرص و داروها و ادویه می بندم. هر چه دفترچه های علوم غریبه در باب بیرون کردن فعل بد از درون گفته اند روی خودم انجام داده ام. همین چند روز پیش بود که دوستی که سال ها ندیده بودم به بریدن رگ هام ترغیب می کردم چرا که آن میل باز به سراغم آمده بود. می خواهم قبل از پریدن از این دریچه به همه ی اتهاماتی که به من وارد شده پاسخ دهم.
بله یک دریچه بود. و من نگه دار آن دریچه بودم. و البته می دانستم که این دریچه نباید می بود و دنبالم بودند. انگار یک آتش باشد. وظیفه ی من روشن نگه داشتن این آتش، یا همان دریچه بود. یک روز مقامات آمدند و با خنده از من خواستند دریچه را ببندم. برای من که قبلا تهدید را در خیابان دیده بودم خنده در خلوت معنایی نداشت. من نه دویدم. نه ایستادم. نه به شغل دریچه داری ادامه دادم. برخلاف انتظارم این شغل آن قدر خریدار نداشت که کسی دریچه را از من بگیرد.
Painting by: Diego Rivera
از غیاب متن
تاملی بر انتشار دیوان قایمیات
انتشار دیوان قائمیات (نشر مرکز پژوهشی میراث مکتوب، ۱۳۹۰) زمین لرزهایست که تاریخنویسی شعرِ قرون وسطی ایران به آن نیاز داشت. متنی که اعتبار بسیاری از برداشتهای ما را دربارهی سنت شعر اسماعیلی، و نقاط کانونی این سنت، به هم ریخت. این دیوان که به اعتبار نظر دکتر شفیعی کدکنی در کنار برترینِ ادبیات اسماعیلی، یعنی آثار ناصرخسرو قبادیانی، قرار میگیرد نشان میدهد که چگونه نه فقط یک شعر یا شاعران متعدد، بلکه یک گروه کامل از نویسندگان، یا آن چه که می توانیم آن را یک “گفتمان ادبی” بدانیم میتواند از کل ادبیات یک فرهنگ حذف شده باشد. اگر تا پیش از این گمانهزنیهایی دربارهی از دست رفتن برخی شعرهای مهم تاریخ ایران داشتیم، حالا سندی در دست داریم از امکان حذف کل یک گفتمان شعری؛ گفتمانی با سبقه ای چنان که خود نه فقط زبان شاعرانهی خود را داشته است، که به باز تعریف وظیفهی ادبیات، تاریخ کنونهای شعری و هم چنین نوآوری در آداب، رسوم و اقتصاد شعری خود نیز دست یافته بود.
دیوان قائمیات مجموعه ای از اشعار گردآوری شده در چند دفتر است که نظر قطعی پیرامون شاعر یا شاعران احتمالی آنها وجود ندارد. به زعم شفیعی کدکنی گر چه بسیاری از شعرها را شاعری به نام حسن محمود کاتب سروده است اما این دیوان نه دیوان یک شاعر خاص، که گزیدهییست از شعرهایی که در پی اعلان عصر قیامت در تاریخ اسماعیلیه نزاریه در قلعهی الموت سروده شده است (مقدمه، دیوان قائمیات). این دیوان تنها دیوان شعری ست که از داخل قلعهی الموت در پی آتش زدن کتابخانهاش بعد از حملهی مغول باقی مانده است و خودش نیز به مدت هفتصد سال از دسترس محققین و خوانندگان فارسی خارج بوده است. حالا پس از گذشت هفتصد سال این دیوان توانسته است از دسترس معدود خواص اسماعیلی خارج شود و به دست عموم علاقهمندان به شعر فارسی بیفتد. بی دلیل نیست که شفیعی کدکنی انتشار این کتاب را یک اتفاق فرهنگی توصیف میکند.
مطالعهی این دیوان، برخلاف فرض غالب در مورد آثاری که هنوز به نشر نرسیدهاند، نه مواجهه با اشعاری کم توان بلکه مواجهه با سنتی یک سره برساخته شده و در اوج بلوغ شعریست؛ سنتی که میدانیم تحت تاثیر حملهی مغول محکوم به نابودی شده و با حذف و پنهان شدن متونش، حذف اقتصادش و خطر جانی برای مخاطبانش و در نهایت با تغییر کامل شیوهی زیست و افق خیالهای تاریخی تولیدکنندگانش تبدیل به گفتمانی دیگر شد.
به گمان ما این کتاب بیش از آن که در وضعیت کنونی بتواند پاسخی برای خیل عظیم سوالهای ما دربارهی تاریخ اسماعیلیه در عصر موسوم به قیامت باشد، خود تولید کنندهی پرسشیست برای تاریخ ادبیات ما. مواجه شدن ناگهانی دانش ادبی ما با این متن، متزلزل کنندهی قطعیتهای ادبی ماست. همانطور که این تزلزل کار را به جایی میرساند که شفیعی کدکنی، آگاهیِ دستپاچه شده خود را از این مواجههی جدید تا بدانجا ببرد که معتقد باشد شاید برداشت و شناخت حاکم ما بر شخصیت و شعر سنایی، که در این متن برخلاف تصور حاکم به صراحت یک داعی/ مبلغ اسماعیلی معرفی شده است، مبتنی بر متونی باشد که محکوم شدهایم نداشته باشیم. این برداشتِ غیاب محور از تاریخ ادبی، که قطعیت دانش ما را محصول غیاب برخی متون میداند، همان چیزیست که میتواند با جایگزینی نسبت به برداشت به زعم ما غیرتاریخیِ حضور محور، ما را با ساز و کارهای تازهی تولید دانش دربارهی تاریخ ادبی خود آشنا سازد. یافتن چنین متونی برداشت ما را از مفهوم غیاب برداشتی تاریخیتر میکند، چرا که آن را هم قطعیتر و هم عفریتوارتر میکند.
از این رو به نظر ما پیدا شدن کتاب دیوان قائمیات فروتنی ما را نسبت به امکانات دانش تاریخی از فرهنگ ایران گسترده میسازد. تنها در برداشتی فروتنانه از تاریخ ادبیات است که تصور ما از اهمیت سازوکارهای مدرنی مثل درست خوانی، مذهب آزمایی و تاثیر بازخوانی متون گذشتگان بر آثار نویسندگان پس از خود، به اهمیت سازوکار روزمرهی ذهن انسان در تحریف متون، و تاثیر غلط خوانی دائمی متون گذشتگان، تغییر ثقل مییابد.
در حالی که برداشت حضور محور بر اساس راستیآزماییِ متون گذشته و برساختن متن اصیل در مقابل متون غیراصیل پیش میرود، برداشتِ غیابمحور، با برداشتن مرز بین اصیل و غیر اصیل، مجوز همزیستی روایتهای متعدد شعری را میدهد.
این متن ما را به همپرسی با شفیعی کدکنی میکشاند: آیا هر آنچه که ما از سنایی میدانیم حاصل نوعی از غلط خوانی نیست؟ آیا برداشتی قطعی از شاعری که در تاریخ تطور شعر فارسی برداشتی قطعی از شخصیت و شعر او وجود نداشته است نادیده گرفتن واقعیت حضور تاریخی او نیست؟
بورخس در یکی از داستانهای خود از نقشهای صحبت میکند که آن قدر دقت عملش بالا میرود که اندازهی نقشه به اندازهی کرهی زمین میگردد و لاجرم در حوادث روزگار نقشه از بین رفته و تنها بخشهایی از این نقشه در دست ما باقی مانده است. بدیهی ست در چنین شرایطی آن کس که میپندارد دانشِ نقشهکشیِ ما در تاریخ محدود به بخشهای باقیمانده از این تاریخ است، دارد با پذیرش آن چه که ماند به عنوان آن چه که باید می ماند قلم را جایی محکم میکند تا مانند دستگاه سوزنزنی این ورق باشد که از زیرِ قلم عبور کند.
Giovanni Boccaccio, Des cas des nobles hommes et femmes (French translation by Laurent de Premierfait), Paris ca. 1410
مهاجر
دیگر حوصله اش سر رفته. زمستان هی طولانی تر و طولانی تر شده است و زندگی اش در یکنواختی غریبی فرو رفته. می داند هنوز، حتی، برای انتظار روزهای گرم زود است. همسایه ها به نظر همه با هوای جدید کنار می آیند و برخی حتی لباس هایی آن چنان کم می پوشند که او از ضعیف بودن ژن خودش در قیاس با آن ها به غصه فرو می رود. در هر خیابان جز آلودگی برف ها نیست که به چشمش می آید. شهر مثل یک شهربازیِ تعطیل، درش را به او و عواطفش بسته است و این از همان روزهای اولی که واردش شد معلوم بود.
یادش می آید یک روز داشت با یک راکونِ بزرگ بازی می کرد. البته مسلما او اسمش را بازی می گذاشت. برای راکون یک جور فرار و ایستادن در مقابل موجودی مهاجم بود که طبعی آرام تر داشت. این قدر این دویدن دنبال راکون را ادامه داد که به سرفه افتاد و رفت روی یک نیمکت نشست و به هزینه هایی که متقبل شده تا برای زندگی به این کشور بیاید فکر کرد. به دوستانی که کم تر می دید، به امکانات شغلی ای که از دست می داد، به امکان جمع آوری سرمایه در سرزمین پدری ش. بعد به آن راکون نگاه کرد که علی الحساب جذاب ترین بخش زمان حال بود. دوباره دنبالش دوید و این بار راکون آن قدر سریع دوید که رفت زیر ماشین. مسببِ مرگِ راکون اما رویش را کرد آن طرف. بدون این که دیگر به اهداف مهاجرتی خودش بها دهد از آن جا دور شد. از دور می شنید که راننده به خاطر کشتن یک راکون خودش را ملامت می کرد.
تا این جا که داشت فرار می کرد را راحت می گرفت، اما نمی دانست چرا دارد لبخند می زند.
Immigrant by Aron Wiesenfeld
محدود
تو یک نویسنده هستی. البته با مخاطبان محدود. هر وقت دوست داشتیم خودت را به ما نشان می دهی. به میزانی که بخواهیم. یک زن فرستادیم از تو حرف بکشد. زن را بر گرداندیم. در دفتر خود برای ما نقاشی های آب رنگ می کشد.
تو را ما زیر نظر داریم. از هر کلمه ات داری یک پیام مخفی علیه ما صادر می کنی. قرار نبود با کلمات جمله بسازی. قرار بود با جملات جمله بسازی. جملات را هم ما روی دیوار نوشته ایم. حالا وقت ناهار است. چند شوخی به جا به کارمان می آید.اصلا فکرش را هم نکن که این داستان را همین جا تمامش کنی.
Painting by Michael Kerbow
رمز/مرز
رمز/مرز
مهدی گنجوی
—
من/تو
دارم / داری
می آیم/ می آیی
از/ با
درخت/ پا
میوه/ میوه
به/ له
چینم/ کنی
——-
با / از
تو / تو
فهمیدم/ فهمیدم
فکر/ نتیجه
دوطرفه/ متصل
است/ است
مثل/ مثل
دو دست/ یک زبان
در/ به
دو آستین/ یک حلق
Self portrait, by Julie Dowling