بهار تنبل
—
این شعر داشت میرفت نوشته شود
که موجی برداشتش برد روی کوه تبلیغات:
«فعلا جملاتت را با این کالاها پر کن»
بعد سرِ شعرم را باد گرفت و سرِ تفنگ گذاشت:
«فعلا برای حفظِ مامِ وطن به تو نیاز است»
آنوقت تا سرم را از زیر مرداب در آوردم
یک نفر کتاب زیر بغل آمد، خطی زیر یک جمله کشیده بود گفت:
«بدو تا به اینجا برسی!»
بعد شعرِ تنبل داشت زیر لحظه الهام میزایید که
چند نفر پیشنهاد دادند بروم لالِ به معجزه شفا یافته شوم
یا زینتالمجالس
راه حبسیهسرایی هم که باز بود
غرغرم که بالا گرفت
یک مردِ شریفِ حکومتی آمد
مرا برد پای یک درختی
کمی شعرم را بریزم
برگردیم خانه