یکی از مواردی که در مقابله کردن ترجمههای موجود به فارسی از اسناد تاریخی و سفارتخانهها (برای مثال ترجمه اسناد مربوط به دوره کودتا) قابل رویت است استفاده از دو واژه برای معادل یابی برای یک کلمه انگلیسی ست. مترجمهای متعدد و حتی گروه مترجمان به راحتی برای رساندن معنای یک کلمه واحد انگلیسی از دو کلمه در فارسی بهره میبرند تا نهایتا سایههای متعدد معنایی آن واژه را برسانند. منتها آنچه در این روش از دست میرود «وزن» کلمات است، با متعدد شدن معادلها وزن آن کلمه (توصیف، دستورالعمل و…) واضحا در متن فارسی سنگینتر میشود و احیانا معنای تاکید و یا عاطفه شخصی را نیز در ترجمه سند تاریخی وارد میکند. این تکنیک رایج به قصد جبران دشواری و شاید ناتوانی در معادلیابی استفاده میشود ولی در عمل برای خواننده فارسی تعادل تازه و تغییر یافتهای در شواهد تاریخی میسازد.
بایگانی ماهیانه: آگوست 2017
دادگاه
درختی که مرا در خواب دید شاخه نداشت برای همین تا اینجا
بعد تبدیل به یک موجود شناور شد که همینقدر هم
و رفت زیر خاک
مثل … یا …
شما هر اسمی دارید آن بالا بنویسید
این شعر بشود قبرستان
مثل دل صاحبش!
–
–
باید به دل کوه صاحبالزمان میرفتیم
و احساسمان ربطی به اسم آن کوه نداشت
و تازه حالا تویش آکواریوم است و کوسهها از روی کوه به زمینیان بوس میفرستند
–
شمایلم در عقب پایم جا مانده بود
من یک از خودراضی از خدا بیخبر چت بودم
تو مرا از خودناراضی از خداباخبر مسئول کردی
سطر بالا در یک مثنوی معنوی اسلامی آمده بود
که من زیر شیشه روی یک میز در دادگاه انقلاب دیدم
بغلش نوشته بود یک دانشمند ژاپنی عشق را روی یک کلیه کشف کرد و فهمید عشق همان خداست.
یک تامل درباره زبان در زمان حاضر: (از Pantology تا Pantology)
پنتولوژی دانش عام، یا نگاهی سیستماتیک به تمام شاخههای دانش معنی میدهد. ریشههای این لغت به اوایل قرن نوزدهم و از ترکیب panto + logia ساخته شده است. panto به معنای همه در لاتین. از سوی دیگر امروزه در تبلیغات فروشگاههای لباس و شلوار از همین لغت و ترکیب در معنای شلوارشناسی نیز استفاده میشود. غیر از وجه مطایبه آمیز این استفاده در تبلیغات چه چیز دیگر میتوان گفت؟ بگذارید به پروژه زبان باز آشوری فکر کنیم. به کوشش او برای نشان دادن تکنولوژیهای زبانهای پیشگام مدرنیته. آیا این استفاده متاخر از ترکیب سازی های علمی در مطایبه های تبلیغاتی که ـ نمونه های فراوان دیگر هم دارد ـ خبر از یک محدودیت در اندیشه آشوری نمی دهد؟ آشوری در پروژه زبان باز خود عمده به تکنولوژی های توسعه زبان توجه دارد و توسعه تکنولوژیهای زبانی در زبانهای پیشگام مدرنیته را در تاریخ مادی این زبانها قرار نمیدهد و برای همین مثلا مساله print capitalism, روشهای نشر و پخش متون مکتوب، استعمار و غیره در تیوری توسعه زبانی او ورود نمیکند. او مساله زبان در کشورهای پیشگام را از مساله تکوین سرمایهداری جدا میکند و تنها در بستر روشنگری و مدرنیته قرار میدهد. اما اگر چنین نمیکرد امروز میدید چگونه سرمایهداری متاخر همان تکنولوژیهای زبانی را، که زمانی برای توسعه امکانات زبان شفاف برای تولید دانش مورد نیاز ابداع کرده بود، به کار دیگر میگیرد. چرا که هجوم تبلیغات و لزوم تحقق ارزش مبادله هیچ عرصهای از زیست اجتماعی و زبان را از عنصر تبلیغ، و کالایی کردن خالی نمیگذارد. زبان هر روز باید ظرفیتهای خود را، چه در میراث شعری و چه زبان علمی، برای تبلیغ بیشتر و بیشتر بشناسد و به کار گیرد. در این راستا میتوان گفت مهمترین وظیفه زبان در وضع موجود تضمین تداوم وضع رایج و «توسعه» آن است.
درباره ترجمه (از خلال مکالمهی بین تام ریکز و کریم امامی در سال ۱۹۷۴)
در مصاحبه اخیرم با تام ریکز یکی از جالبترین حکایتهایی که این پیشگام ترجمه ادبیات مدرن فارسی برایم تعریف کرد ماجرای ترجمه عنوان یادداشت جلال آل احمد درباره نیما یوشیج است: «پیرمرد چشم ما بود». تام اشاره میکند که در سال ۱۹۷۴ او و کریم امامی در انتشارات فرانکلین درباره ترجمه عنوان این یادداشت بحث میکردهاند. کریم امامی تاکید داشته که چرا این عنوان به The old man was the apple of our eyes ترجمه نشده است، در حالیکه تام اصرار داشته که تبدیل کردن این جمله به ترکیب آشنای apple of the eye باعث سطحی شدن آن میشود، گویی چیز مهمی نیست. و اتفاقا وفاداری به اهمیت سیاسی نیما برای ادبیات معاصر فارسی در ترجمه تحت الفظی میسر میشده است: The old man was our eyes. آنطور که تام توضیح میدهد: «چشم یک استعاره نبود، یک واقعیت بود. ربطی به apples نداشت. پیرمرد در واقع داشت راه را نشان میداد».
بسیار میشنویم که ترجمه نباید تحت الفظی باشد. منتها شخصا برخلاف این گزاره که به یک لق لقهی تکراری در صحبت از ترجمه تبدیل شده، از این حکایت کوتاه از مکالمه امامی و ریکز نتیجهای دیگر میگیرم: استعاری و آشنا کردن یک گزاره در زبان مقصد میتواند به راحتی منجر به غیرسیاسی یا غیرتاریخی کردن آن پدیده به نسبت زبان مبدا گردد.
در کارِ تغییرِ سنتِ سوگواری
در کارِ تغییرِ سنتِ سوگواری
مهدی گنجوی
در کرمان -و احتمالا جاهای دیگری- متداول است که به جای مجلس «ختم»، مجلس «پُرسه» گفته می شود. اگر ختم، «به پایان بردن» و «مهر و موم کردن نامه» را به یاد می آورد، پُرسه از پرس و جوی احوال می آید. یکی سایه ای از خاتمه دادن دارد، دیگری از جستن. واژه اول، همنشین «عزاداری» ست، واژه دوم، همنشین «عزاپرسی». از این روست که فکر می کنم شاید پُرسه، تعبیری ست که به کار تغییر در سنت سوگواری مان بیاید.
A Murder of Crows, by Alison Jay
«مردان در حال خواندن»، یا «خواندن» (بین ۱۸۲۰ تا ۱۸۲۳) از نقاشی های دوره «نقاشی های سیاه»ِ «فرانسیسکو گویا» ست. دوره ای در اواخر دهه هفتم زندگی اش که او خانه معروف به «خانه مرد کَر» را خریده بود و بر دیوارش به ترسیم کارهایی پرداخت که هیچ گاه قصد نمایش عمومی شان را نداشت. من در «مردان در حال خواندن» ترسیم «تفسیر» را می بینم؛ «تفسیر»های متفاوت از یک متن به صورت کالبدهای متفاوت ترسیم شده اند.
سوگواری هم به یک معنا تفسیری ست که هر کس از کتاب مرگ دیگری می کند. و درست مانند تفسیر، سوگواری هم کالبدهای متفاوت می سازد. فرد در طول سوگواری به کالبدهای متفاوت در می آید یا پناه می برد: یکی از آن ها کالبد بی میلی ست؛ مواجهه با جهان در حالت فرسودگی. دیگری، مواجهه با جهان در کالبد بلاهت های شخصی ست؛ بلاهت آزار دهنده ای که سوگوار طی آن یکی از تفسیرهای ممکن را، نه خواندن، که «لکنت زبان» می یابد. پروسه سوگواری، پروسه پذیرفتن همه کالبدهایی ست که ما را در بر می گیرد. آن که کالبد یا کالبدهایی را از خود منع می کند، تفسیرهای خود را از کتابِ مرده محدود کرده.
Reading, by Francisco Goya
من پیش از آن که سوگواری را یاد بگیرم، عزاداری را دیدم. طبیعی بود. در فرهنگ پیرامونم، عزاداری بیشتر ترویج می شد و نه سوگواری. اگر عزاداری مرا یاد نقاشی «جیوتو» می اندازد، سوگواری، ترسیم «جولز چارلز بوکت» را یادم می آورد. عزاداری کاری ست آیینی. سوگواری اما از جنس پوست انداختن است. البته شباهت های فراوان هم دارند. هر دو به اسطوره سازی متمایلند. هیچ سوگواری/ عزاداری بدون برخورد گزینشی با حافظه اوج نمی گیرد. هر دو مثل بالا رفتن از کوهند؛ در جایی از مسیر خود را می بینی که داری پاسخ هایی انتزاعی برای پرسش هایی می بافی که زادگاهی نامعلوم دارند.
Lamentation by Giotto, 1305
سوگواری پروسهایست که راه افتادنش را یک گزاره ایجاد کرده. معمولا مرده را نمی بینیم. مرده فقط از محدوده دیدارهایمان خارج می شود؛ یک اطلاع رسانی ساده پروسه را آغاز می کند. برای کسی که پیش از این سوگواری کرده باشد، همه پیشنهادات اطرافیان و جملات حکیمانه و غیره ـ گرمایشان را هم که حفظ کنند ـ معنایشان را از دست می دهند. چیزی که پیش روست تکرار یک پروسه است: پروسه ای از بیرون ریختن، در خود فرو رفتن، آرامش یافتن و غافلگیر شدن. آسمانِ روان سوگوار تا مدتی وحشیست. یک فرقش با عزاداری همین است. اگر روان عزادار با اسطوره ها شدت و حدت می گیرد، سوگوار با امور پیش پا افتاده چنین می شود: «دارم این کار جزیی ناچیز را می کنم. او هم این کار جزیی ناچیز را دوست داشت.»
سوگواری تا حد زیادی از همه استعدادهای حافظه مان علیه آرامشمان بهره می برد.
Mourning by Jules Charles Boquet
سوگوار، التیام یافتن را در اکثر اوقات منوط به فراموشی می کند. اما فراموشی خود بر گستره ای اطلاق می شود: فراموشی هم به «یاد نکردن» گفته می شود، هم به «یاد نیاوردن» و هم به «نگه نداشتن» (مقابل ذکر و یاد و حفظ). هر سه نیز ممکن است بی اختیار ما از جانب دیگری یا از جانب ذهن مرموز و عمدتا دمدمی مزاجمان رخ دهد. التیام یافتن از آن چه توان آن را دارد که از صدفی خیالی در راه بیرون آید و با ماری بر دست، ذهن ما را غافلگیر کند، چگونه است؟
نه فقط آن کس که دوستش داشتیم، آن چیز که به آن دچار هستیم هم دوامی ندارد. پاسخ در ابتدا مثل گرد و خاک به ذهن سوگوار وارد می شود.
Falsehood by Giovanni Bellini
کافکایی
خوشبختانه امروز میتوان تاحدی انتخاب کرد به چه سوسکی دوست داریم مسخ شویم.