همه‌ی نوشته‌های مهدی گنجوی

گمنام‌ترین داستان‌گوی خاورمیانه

احتمالاً گمنام‌ترین داستان‌گوی خاورمیانه با بیشترین تأثیر بین‌المللی، حنا دیاب بوده است؛ مسیحی مارونی اهل حلب که در دیدار با فرانسوا گالان، سیزده داستان به نسخه‌های خطی *هزار و یک شب* که در اختیار گالان بود، افزود. این داستان‌ها بخشی از بدنه تاریخی *هزار و یک شب* نبودند و در قدیم‌ترین نسخ یعنی نسخه‌های شاخه سوری، مانند نسخه بزنجردی در فارسی، تعلق نداشتند. بااین‌حال، برخی از آن‌ها به مشهورترین داستان‌های شرق در جهان تبدیل شدند، از جمله *علی‌بابا و چهل دزد بغداد*. اکنون این فرصت را داریم که دفترچه خاطرات این داستان‌گوی بزرگ، که از عربی به انگلیسی ترجمه شده است، بخوانیم و مهارت او را در خاطرات‌نویسی بسنجیم. طرفه اینکه دیاب خود هم هرگز نفهمید چنین به ادبیات جهان افزوده است و در دفترچه خاطراتش این خدمت به جهان ادبیات تنها یک اشاره کوتاه‌تر از یک پاراگراف است.ترجمه‌ای دم دستی از ذکر دیدارهایش با گالان در پایین گذاشتم:

در آن زمان، من نسبت به زندگی در آنجا احساس دلسردی و نارضایتی کردم. پیرمردی که مسئول نظارت بر کتابخانه عربی بود و می‌توانست عربی را به‌خوبی بخواند و متون را به زبان فرانسه ترجمه کند، اغلب به دیدن ما می‌آمد. در آن زمان، او در حال ترجمه کتاب عربی *داستان هزار و یک شب* به زبان فرانسه بود. او از من می‌خواست که در مواردی که نمی‌فهمید به او کمک کنم و من هم آن‌ها را برایش توضیح می‌دادم.
کتاب چند “شب” را کم داشت، پس من چند داستانی که می‌دانستم را برایش تعریف کردم و او از آن‌ها برای کامل کردن کار خود استفاده کرد. او بسیار سپاسگزار بود و قول داد اگر روزی به چیزی نیاز داشتم، تمام تلاشش را برای برآورده کردن آن انجام دهد.
روزی، هنگامی که نشسته بودم و با پیرمرد صحبت می‌کردم، او گفت: «می‌خواهم کاری خاص برای تو انجام دهم، لطفی از این دست. اما فقط اگر بتوانی آن را مخفی نگه داری.»
«چه چیزی؟» پرسیدم.
او گفت: «فردا متوجه خواهی شد.»
بعد از اینکه صحبت ما تمام شد، او رفت.
فردای آن روز برگشت. گفت: «خبر خوب! اگر نقشه من موفق شود، خیلی خوشحال خواهی شد.»

‎به من بگو»، گفتم، «این لطفی که در نظر داری چیست؟» و او شروع کرد به صحبت دربارهٔ یک نجیب‌زاده خاص که یکی از شخصیت‌های مهم دولت بود.
‎«او از من پرسید که آیا کسی را می‌شناسم که بتواند به سفری مشابه سفری که “پل لوکاس” انجام داده بود، برود»، پیرمرد توضیح داد، با اشاره به اربابم. «به ذهنم رسید که دربارهٔ تو به او بگویم، چون قبلاً سفر کرده‌ای و می‌دانی چه چیزی لازم است. پس او به من دستور داد که تو را پیش او ببرم تا بتوانید با هم صحبت کنید. من فردا در فلان جا منتظر تو خواهم بود و می‌توانیم با هم نزد او برویم. اما مراقب باش که به اربابت چیزی نگویی، وگرنه اجازه نمی‌دهد بروی.»

‎ما موافقت کردیم و او رفت. روز بعد، به محل قرار رفتم و او را منتظر یافتم. او را همراهی کردم به کاخ نجیب‌زاده. او داخل رفت و پس از مدت کوتاهی، خدمه من را دعوت کردند که وارد شوم. خود را به نجیب‌زاده معرفی کردم. او با ادب از من استقبال کرد و از من خواست که بنشینم. سپس شروع کرد به پرسیدن دربارهٔ سرزمین‌هایی که گشته بودیم و چیزهایی که یافته بودیم: سکه‌های قدیمی و بت‌های حکاکی‌شده، کتاب‌های تاریخی دربارهٔ پادشاهان باستانی، و دیگر عتیقه‌هایی که اربابم با خود آورده بود.
‎«بله، جناب من»، پاسخ دادم، «همهٔ این چیزها را من خریده‌ام و درباره‌شان اطلاعات زیادی دارم. همهٔ این‌ها را از اربابم آموخته‌ام.»
‎«پس برو، کارهایت را انجام بده و اربابت را ترک کن»، نجیب‌زاده به من گفت. «بعد از آن، برگرد پیش من و تو را به مأموریتی خواهم فرستاد. من فرمانی سلطنتی، درست مثل حکم اربابت، ترتیب خواهم داد و تو را به همهٔ سفیران و کنسول‌ها در شرق معرفی خواهم کرد. همچنین به تو نامه‌های توصیه خواهم داد تا هر چه در طول سفرت از کنسول‌ها درخواست کنی، به تو اعطا شود، و هر چه خریداری کنی به آن‌ها منتقل شود تا به اتاق بازرگانی مارسی ارسال شود. تو یک حقوق روزانه به واحد اکو خواهی داشت و تمام مخارجت پرداخت می‌شود. و وقتی به‌سلامتی به نزد من بازگردی، موقعیت تو را ارتقا می‌دهم و تو را در جایگاهی با درآمد قابل‌توجه مستقر می‌کنم.»
‎وقتی صحبت‌های ما تمام شد، گفت: «حالا برو، آنچه را که گفتم انجام بده و سریع بازگرد.»

مراسم دفن هوارد باسکرویل

اصلاً فکر نمی‌کردم روایتی چنین دست‌اول از مراسم دفن هوارد باسکرویل، میسیونر آمریکایی که فدایی مشروطه شد، در دست باشد، آن هم به قلم دختری شانزده‌ساله به اسم سارا رایت مک‌دول. این بریده‌ای است از کتاب ویرایش‌شده دفتر خاطرات این میسیونر زن که به همت تام ریکز عزیز ویراستاری شده و توسط نشر مزدا منتشر شده است. ترجمه‌ای دم‌دستی از این روایت را در پایین می‌گذارم:

**چهارشنبه، ۲۱ آوریل** [آخرین تلاش از سوی محاصره‌شدگان برای خروج از تبریز به منظور تأمین آذوقه انجام شد. این نیرو به رهبری آقای دبلیو. دبلیو. مور، باقرخان و آقای باسکرویل، یک جوان آمریکایی، هدایت شد—باسکرویل کشته شد. —ای. جی. بی.]روز بارانی است و خیابان‌ها پر از گل‌ولای. ساعت هشت و نیم به سمت کلیسا حرکت می‌کنیم. مستقیماً به طبقه بالا در گالری می‌رویم و روی صندلی‌ها می‌نشینیم. تابوت روی میزی درست زیر منبر قرار دارد. در منبر، آقای جساپ، آقای پیتمن و دکتر ویلسون نشسته‌اند. تابوت با تاج‌های گل زیبا پوشیده شده است. گل‌های زنبق زیبا از سر تابوت به سمت منبر خم شده‌اند. آقای ورتیسلا، آقای میلر، آقای نیکولاس و آقای دوتی [کنسول‌های بریتانیا، روسیه، فرانسه و آمریکا به ترتیب] در ردیف اول صندلی‌های بانوان نشسته‌اند. فرماندار، جلال‌الملک، و اعضای انجمن جایگاه افتخار در ردیف وسط را اشغال کرده‌اند. کلیسا مملو از جمعیت است. آقای مور همراه با مترجمش در صندلی‌های دختران مدرسه نشسته، سرش از غم خم شده است. در ردیف وسط زیر ما، هادی علی با دست باندپیچی‌شده نشسته است، زیرا هنگام شنیدن خبر مرگ آقای باسکرویل، از پله‌ها سقوط کرده و دستش شکسته است. درهای اتاق دعای کلیسا باز شده و آنجا نیز مملو از ارمنی‌ها و فدایی‌های گرجی است—که تاجی از گل‌های زیبا را برای گذاشتن روی تابوت تقدیم می‌کنند. در آنجا یک سرباز قفقازی ایستاده و دستش را روی لوله تفنگش گذاشته است. بله، آنها سربازانی از همه رده‌ها هستند که برای مردی که این‌چنین آنها را دوست داشت، عزاداری می‌کنند.

‎آقای جساپ مراسم تشییع جنازه را با عبارت «من رستاخیز و زندگی هستم» آغاز می‌کند. سپس سرود مذهبی‌ای به زبان ترکی توسط پسران مدرسه خوانده می‌شود. پس از آن، آقای پیتمن کلماتی از انجیل را به ترکی می‌خواند، از جمله «عشقی بزرگ‌تر.» سپس کل جماعت در حالی که او دعا می‌کند، بلند می‌شوند. بعد دکتر ساموئل ویلسون اندکی درباره زندگی شجاعانه سرباز و ایمانی که داشت، خدایی که به او اعتماد کرد و بهشت جایی که او اکنون در آن است، سخن می‌گوید. سپس دعای پایانی انجام شده و همه بیرون می‌رویم و به خانه ویلسون‌ها می‌رویم تا دسته‌روی به قبرستان را ببینیم.

در آغاز مراسم، گروه موسیقی آمده و دقیقاً مقابل اتاق قدیمی او توقف کرده و موسیقی سوگواری می‌نوازند. بعد قفقازی‌ها می‌آیند، سپس یک سید، “شمشیر دو لبه”، که سوار بر اسب سفیدی است. پشت سر او، سربازان خودش در دو ردیف حرکت می‌کنند، همه با لباس یکسان نگهبانان. اگر فقط همان‌موقع در کنار او مانده بودند! سپس پسران وفادار مدرسه مسلمان که در طول جنگ با او بودند و جسد او را در حالی که زیر آتش دشمن قرار داشتند، شجاعانه حمل کردند، می‌آیند. پس از آن خدمه‌ای که در طول ۱۹ روزی که او با آنها بود، به او خدمت کردند. بعد دکتر ویلسون و آقای جساپ می‌آیند و پشت سر آنها شش پسر مدرسه‌ای تابوت را حمل می‌کنند. بعدها پسران مدرسه مسلمان نوبت به نوبت تابوت مسیحی را حمل می‌کنند!! بلافاصله پس از آنها، گرجی‌ها و فدایی‌های ارمنی، در حالی که سرودی را می‌خوانند، می‌آیند. لاراس رهبری می‌کند و دکتر جی. ام.-پی. نیز حضور دارند. سپس جمعیتی از ۲ یا ۳ هزار نفر، همه برای او عزادار هستند…

درباره انجمن شعر خواجوی کرمان، یکی از باسابقه و پایدارترین انجمنهای ادبی ایران.

نقش محافل و جلسات ادبی در شکل‌دهی به ادبیات و اندیشه هر شهر بسیار پررنگ است و یکی از موضوعاتی است که کمتر به آن بها داده شده است. در پرورش ادبی شخصی خودم، نمی‌توانم نقش جلسات شعر خواجو در کرمان را نادیده بگیرم. در دوره‌ای وارد این جلسات شدم که صداهای متعدد و نوگرایی به آن راه یافته بودند. این صداها نه تنها سنت این جلسات در راستای تقویت ادبیات کلاسیک را به سمت ادبیات پیشرو تغییر جهت دادند، بلکه گام‌های مهمی در راستای مقاومت و برهم زدن سلطه ادبیات تهران بر شهرستان‌ها برداشتند. امروز بسیاری از صداهای آن روزگار، که پای ثابت آن جلسات بودند، به اهمیت ملی و حتی فراتر از آن دست یافته‌اند.از این رو، برای من بسیار جالب بود که سابقه این نهاد را بشناسم. چیزی که از دید من پنهان مانده بود، این بود که عبدالله دهش، رئیس وقت انجمن شعر خواجو، در کتاب خود تذکره شعرای کرمان روایتی از تاریخچه این نهاد ارائه کرده است. خلاصه‌ای از این روایت را در اینجا برایتان می‌نویسم. به تعبیری، با این سابقه می‌توان این انجمن را یکی از پایدارترین انجمن‌های ادبی ایران دانست.بر اساس این روایت، اولین بار انجمن ادبی کرمان به دعوت مجدالاسلام کرمانی (عکس ضمیمه) و با حضور آصف‌الممالک، امین‌الاسلام، سید محمد هاشمی، شمس‌العرفا و جمعی دیگر در مجدیه کرمان تشکیل شد و جلسات آن روزهای جمعه برگزار می‌شد. بنابراین، شکل‌گیری اولیه این انجمن باید پیش از سال ۱۳۰۲ شمسی، که مجدالاسلام درگذشت، دانسته شود. پس از درگذشت مجدالاسلام، جلسات در دفتر مدرسه شهاب، که تحت مدیریت سید محمد هاشمی بود، به دعوت ایشان ادامه یافت. در این دوران، افرادی مانند ثقه‌الاسلام، عیسی‌خان ابراهیمی، حسن بقایی و صبا کاشی (رئیس کابینه ایالتی) در این جلسات شرکت می‌کردند.پس از انتخاب سید محمد هاشمی به نمایندگی مردم کرمان در مجلس، احمد نیکوهمت، که رئیس بیمه کرمان بود، انجمن را مجدداً فعال کرد و جلسات گاهی در کانون تربیتی نونهالان صنعتی، گاهی در سالن باغ ملی، و گاهی در منزل افراد برگزار می‌شد. در سال ۱۳۴۷، انجمن‌های ادبی به ادارات فرهنگ و هنر وابسته شدند و انجمن ادبی کرمان به نام انجمن ادبی خواجو تغییر نام یافت و به اداره فرهنگ و هنر کرمان وابسته شد. در زمان نگارش این گزارش تاریخی، یعنی سال 1357، عبدالله دهش ریاست آن را بر عهده داشت و جلسات آن روزهای سه‌شنبه در خانه فرهنگ کرمان برگزار می‌شد.در دهه هشتاد شمسی، که من پا به این انجمن گذاشتم، این جلسات همچنان روزهای سه‌شنبه هر هفته و در جوار موزه صنعتی کرمان برگزار می‌شد. با توجه به نقل شفاهی که از دوستان ساکن کرمان دریافت کردم هنوز جلسات این انجمن به روال سابق برقرار است.

یار مشروطه‌طلب

چه صدای زنانه‌ی قدرتمندی پشت این شعر نشسته. چه عشقی به مشروطه. شعر از زینت‌الملک اعتضادی‌ست و احتمالا حوالی دهه هزارودویست‌وهشتاد یا نود سروده شده. غم‌انگیز انکه این یار مشروطه‌خواهِ شاعر در بیست سالگی او در برابر چشم‌هایش تیرباران می‌شود و زینت تا اخر عمر کوتاهش، چهل‌سالگی، در سوگ او می‌نشیند. (عکس و شعر از کتاب گل‌های من، ملکه اعتضادی).

——

یار مشروطه‌طلب

یارِ مشروطه طلب، دلبرِ قانون دانم

مستبد است به قتل من و من حیرانم

هیچ مشروطه ندیدم به چنین استبداد

بختِ بد بین که چها میرسد از دورانم؟!

گوئیا، ظنِ بدی برده به من کز سرِ خشم

سرگران گشته و کرد است چنین پژمانم

ذمه‌ی خویش بری سازم و سوگند خورم

خویشتن را دگر از تهمت او برهانم

صنما، ماها، سوگند بدارالشوری

که سزد کحل بصر؛ خاک بهارستانم

به‌ وکیلانِ گرامی، که در آنجا جمعند

پیِ تعمیرِ مبارک‌وطنِ ویرانم

به تقی‌زاده که یک گفته او خوبتر است

زهمه دفتر خاقانی و از خاقانم

به‌همه انجمنان، ویژه بدان مرکزیش

که چو پرگار در آن دایره سرگردانم

به سیاسی و به قانونِ اساسی قسم است

که به جان طالبِ مشروطه‌گیِ ایرانم.

اولین دفاع رساله دکترای ادبیات در دانشگاه تهران

هفده شهریور ۱۳۲۲. تصویری از اولین دفاع دکترای ادبیات در دانشگاه تهران؛ دفاع محمد معین. هییت داوری ملک‌الشعرای بهار، پورداوود، و تدین. عکس‌ها را در سالنامه پارس سال ۱۳۲۲ یافتم.

سرگذشتی در حاشیه

این عکس از البومی ست در پروژه زنان عصر قاجار (دانشگاه هاروارد) که زنان حرم را در دوره احمد شاه و ولیعهدی محمدحسن تصویر کرده و صاحب البوم توضیحاتی درباره هر یک نوشته. برخی توضیحات بیش از معرفی حاوی روایتی‌ست از انچه بر سوژه گذشته؛ روایتی که گاه دریچه‌ای نافذ به اجتماع و فرهنگ اواخر قاجار می‌شود، مثل این: دختری یهودی که بنا به حاشیه‌نویسی، ولیعهد – محمدحسن میرزا – موقع گردش در تبریز دیده، بوسیله مقتدرالسلطنه خواستگاری کرده و تحت عنوان پرستار به حرمخانه برده. اهل تبریز سر همین دختر اما «قیام» کرده‌اند و بازار را به خاطر حضورش در حرمخانه بسته‌اند. از ترس شبانه از حرم خارجش کرده‌اند و به خانه نوکر فرستاده‌اند و به اهل شهر اعلام کرده‌اند. بازار دوباره باز شده. احتمال می‌شود داد که عکس در همان یک روزی که دختر یهودی در حرم بوده برداشته شده باشد؛ تازه عروسی که به زودی از ازدواجی ناگهانی (از سر اجبار؟) ناخواسته شهراشوب خواهد شد و به خانه‌به‌دوشی خواهد افتاد، انهم به دلیل مذهبش.

هانمید بلامانع نیست

بلاهت‌ها و تنگ‌نظری‌های ایدئولوژیک فرهنگستان ایران از شمار و گاها حوصله خارج است ولی یک مورد خاص که بی‌اطلاع بودم اخیرا به چشمم آمد وقتی که دنبال معنای کلمه «هانمید» (به معنای پر و پیمان) که در گویش کرمانی رایج است می‌گشتم. صفحه‌ای که می‌بینید واژه‌های استعلام شده از این فرهنگستان و توضیحات آنها درباره‌ی «بیگانه یا غیربیگانه بودن آن» است. غیر از عدم اجازه استفاده از کلمات کردی و ترکی در مناطق فارس‌نشین (که امکان آشنایی و بده‌بستان زبانی بین این زبان‌های مجاور با قرن‌ها سابقه بده‌بستان را کمتر و جداسازی ایدئولوژیک انها را – در حالتی که زبان انگلیسی به سادگی کلمات جایگزین را وارد خواهد کرد – روزافزون‌تر می‌کند) یک جنبه دیگر که برایم تازگی داشت این است که کلماتی که در گویش یک منطقه رایج هستند صرفا برای همان منطقه غیربیگانه معرفی شده‌اند و استفاده ان‌ها در سایر استان‌ها بلامانع نیست! به تعبیر ساده، با یک ابزار حکومتی، فرهنگستان به جای انکه از امکانات گویش‌های مختلف فارسی برای پر بار کردن و بهره بردن زبان فارسی در سرتاسر ایران و جهان بهره ببرد، استفاده از آن واژه‌ها را محدود به منطقه یا مناطقی در کشور کرده. من اگر کرمان نباشم اجازه استفاده از هانمید را برای نامگذاری ندارم و اگر شیراز نباشم اجازه استفاده از هونونوی را.

نسخه خطی حاجی بابای اصفهانی با کتابت میرزا حبیب اصفهانی

نسخه خطی حاجی بابای اصفهانی با کتابت خود مترجم یعنی شخصِ میرزا حبیب اصفهانی در کتابخانه دانشگاه استانبول نگه‌داری می‌شود. یادداشت میرزا حبیب در اغاز ان چند نکته دارد: برای توصیف این رمان آن را «تزییف» ایرانیان بلکه مسلمانان توصیف می‌کند، بر ترجمه رمان از روی ترجمه فرانسوی صحه می‌گذارد و از اضطراب و نگرانی مترجم نشان دارد چرا که با «حواله» کردن حسن و قبح به مولف اصلی، امیدوار است مورد مواخذه شرع و عرف قرار نگیرد.

هولمز در خیال احمدشاه

پیش از این با ارجاع به نوشتجات ادوارد براون نوشته بودم که شرلوک هولمز تنها خیال نویسندگان را در شرق نربوده بود؛ بلکه کار به جایی رسیده بود که سلطان عبدالحمید آرزو داشت کانن دویل رئیس پلیس مخفی دستگاهش باشد. حالا یک مورد دیگر را بیفزایم. یک گفتگو در اوایل قرن سیزدهم بر نیمکتی در شانزه‌لیزه بین محمدحسن میرزا، ولیعهد آخرین شاه قاجار، با ابوالحسن ابتهاج، کارمند وقت بانک شاهی و مدیر آتی سازمان برنامه بودجه، خبر از آشنایی ویژه‌ی احمد شاه قاجار با هولمز دارد. تصویر این ولیعهد ضمیمه این نوشته است.
بنا به روایت ابوالحسن ابتهاج در مصاحبه با تاریخ شفاهی هاروارد (نوار اول)، ابتهاج که سابقه‌ی آشنایی با محمدحسن میرزا را داشته به طور تصادفی در پاریس به او برمی‌خورد. کار خاصی ندارد. با هم به سمت شانزه‌لیزه قدم می‌زنند و بر روی نیمکتی می‌نشینند. ولیعهدِ سابق در حال گلایه از اقدام رضاشاه در خلع قاجار است که از قضا رولزرویس احمد شاه از جلویشان عبور می‌کند. ابتهاج از وضع مالی شاه مخلوع جویا می‌شود. ولیعهدِ سابق می‌گوید که احمدشاه وضع خودش را با مثالی از داستانی از شرلوک هولمز توصیف می‌کند. هولمز در پی وارسی یک جسد، سریعا به این نتیجه می‌رسد که متوفی زمانی کار و بارش خوب بوده ولی حالا، گرچه به نان شب محتاج نیست، وضع رو به راهی هم ندارد. استدلال هولمز بر این ادله استوار است که لباس جسد از یک خیاط‌خانه درجه‌ی یک، اما برای بیست سال پیش است. پس، متوفی در اواخر عمر استطاعت نداشته سفارش جدید بدهد اما آنقدر هم در مضیقه نبوده که آن لباس را هم بفروشد. احمد شاه هم همین مثال را درباره‌ی خودش و ماجرای رولزرویسش ذکر می‌کرده.
با توجه به تاریخ خلع احمد شاه تا زمان فوتش، این گفتگو بین ابتهاج و محمدحسن میرزا بایستی بین هزاروسیصدوچهار تا هشت رخ داده باشد. احتمال دارد احمدشاه از زبان دیگری هولمز را خوانده باشد اما تا این زمان سه کتاب از هولمز به فارسی هم ترجمه شده بود و البته کاظم مستعان‌السلطان اولین کارآگاه ادبیات مدرن فارسی، صادق ممقلی، را هم خلق کرده بود.

نامه‌های یک ایرانی در انگلیس به دوستش در اصفهان

از کندوکاو در کتابخانه کتابهای کمیاب دانشگاه تورنتو: تنها چهارده سال بعد از «نامه‌های ایرانی» اثر مونتسیکو، جورج لیتیلتون بارون اول، در هزاروهفتصدوسی‌وپنج میلادی، اثری به سیاق آن نوشت؛ نامه‌های یک ایرانی در انگلیس به دوستش در اصفهان، که در آن نامه‌های فردی به نام «سلیم» از لندن به «میرزا» در اصفهان گردآوری/جعل شده است. سلیم مشاهدات خود را از انگلیس دوران و فضای حقوقی و سیاسی، فرهنگی و حتی خانوادگی و عاطفی آن روایت می‌کند. در مقدمه نویسنده با بیان اینکه می‌داند بسیاری شخصیت ایرانی را خیالی فرض خواهند کرد اما می‌نویسد برخلاف نمونه‌های فرانسوی و انگلیسی که چنین کرده‌اند اثر او واقعا کار یک غریبه‌ی تمام عیار است. و استدلال می‌آورد چنان شرایط شیرین و کامل انگلیس آن زمان بدفهمی شده است که محال است کار یک انگلیسی باشد. لیتیلتون همچنین دستیابی به اصل فارسی این نامه‌ها را به خاطر شاگردی اش نزد آقای دادیچی، که به عنوان مفسر زبان های شرقی معرفی شده، توجیه می‌کند. با این ترفند روایی، یعنی به ایرانی منتسب کردن روایتش، لیتیلتون فرصت یافته تا آزادانه به انتقاد از انگلیس دوران خود بپردازد. از زنان انگلیسی که از عشق چنان بدون هرگونه اشاره حسی حرف می‌زنند که از بهشت؛ از وکلایی که به بهانه اسناد تازه‌یاب متمولین را تحریک به شروع یک پرونده کرده و در نهایت به فلاکت می‌کشانند؛ از اینکه با وجودی که پارلمان باید اختیار پادشاه را مهار کند؛ اما تنها راه پیشرفت در دربار وارد شدن به پارلمان است؛ از اینکه شهرهای بزرگی هستند که نماینده‌ای ندارند و نمایند‌گانی که هیچ‌گاه انتخاب‌کنندگان خود را ندیده‌اند؛ انتخاب‌کنندگانی که قسم خورده‌اند صدای خود را نفروشند اما قسم خود را به قیمت پیشنهادی کاندیداها کنار گذاشته‌اند.