احتمالاً گمنامترین داستانگوی خاورمیانه با بیشترین تأثیر بینالمللی، حنا دیاب بوده است؛ مسیحی مارونی اهل حلب که در دیدار با فرانسوا گالان، سیزده داستان به نسخههای خطی *هزار و یک شب* که در اختیار گالان بود، افزود. این داستانها بخشی از بدنه تاریخی *هزار و یک شب* نبودند و در قدیمترین نسخ یعنی نسخههای شاخه سوری، مانند نسخه بزنجردی در فارسی، تعلق نداشتند. بااینحال، برخی از آنها به مشهورترین داستانهای شرق در جهان تبدیل شدند، از جمله *علیبابا و چهل دزد بغداد*. اکنون این فرصت را داریم که دفترچه خاطرات این داستانگوی بزرگ، که از عربی به انگلیسی ترجمه شده است، بخوانیم و مهارت او را در خاطراتنویسی بسنجیم. طرفه اینکه دیاب خود هم هرگز نفهمید چنین به ادبیات جهان افزوده است و در دفترچه خاطراتش این خدمت به جهان ادبیات تنها یک اشاره کوتاهتر از یک پاراگراف است.ترجمهای دم دستی از ذکر دیدارهایش با گالان در پایین گذاشتم:
در آن زمان، من نسبت به زندگی در آنجا احساس دلسردی و نارضایتی کردم. پیرمردی که مسئول نظارت بر کتابخانه عربی بود و میتوانست عربی را بهخوبی بخواند و متون را به زبان فرانسه ترجمه کند، اغلب به دیدن ما میآمد. در آن زمان، او در حال ترجمه کتاب عربی *داستان هزار و یک شب* به زبان فرانسه بود. او از من میخواست که در مواردی که نمیفهمید به او کمک کنم و من هم آنها را برایش توضیح میدادم.
کتاب چند “شب” را کم داشت، پس من چند داستانی که میدانستم را برایش تعریف کردم و او از آنها برای کامل کردن کار خود استفاده کرد. او بسیار سپاسگزار بود و قول داد اگر روزی به چیزی نیاز داشتم، تمام تلاشش را برای برآورده کردن آن انجام دهد.
روزی، هنگامی که نشسته بودم و با پیرمرد صحبت میکردم، او گفت: «میخواهم کاری خاص برای تو انجام دهم، لطفی از این دست. اما فقط اگر بتوانی آن را مخفی نگه داری.»
«چه چیزی؟» پرسیدم.
او گفت: «فردا متوجه خواهی شد.»
بعد از اینکه صحبت ما تمام شد، او رفت.
فردای آن روز برگشت. گفت: «خبر خوب! اگر نقشه من موفق شود، خیلی خوشحال خواهی شد.»
به من بگو»، گفتم، «این لطفی که در نظر داری چیست؟» و او شروع کرد به صحبت دربارهٔ یک نجیبزاده خاص که یکی از شخصیتهای مهم دولت بود.
«او از من پرسید که آیا کسی را میشناسم که بتواند به سفری مشابه سفری که “پل لوکاس” انجام داده بود، برود»، پیرمرد توضیح داد، با اشاره به اربابم. «به ذهنم رسید که دربارهٔ تو به او بگویم، چون قبلاً سفر کردهای و میدانی چه چیزی لازم است. پس او به من دستور داد که تو را پیش او ببرم تا بتوانید با هم صحبت کنید. من فردا در فلان جا منتظر تو خواهم بود و میتوانیم با هم نزد او برویم. اما مراقب باش که به اربابت چیزی نگویی، وگرنه اجازه نمیدهد بروی.»
ما موافقت کردیم و او رفت. روز بعد، به محل قرار رفتم و او را منتظر یافتم. او را همراهی کردم به کاخ نجیبزاده. او داخل رفت و پس از مدت کوتاهی، خدمه من را دعوت کردند که وارد شوم. خود را به نجیبزاده معرفی کردم. او با ادب از من استقبال کرد و از من خواست که بنشینم. سپس شروع کرد به پرسیدن دربارهٔ سرزمینهایی که گشته بودیم و چیزهایی که یافته بودیم: سکههای قدیمی و بتهای حکاکیشده، کتابهای تاریخی دربارهٔ پادشاهان باستانی، و دیگر عتیقههایی که اربابم با خود آورده بود.
«بله، جناب من»، پاسخ دادم، «همهٔ این چیزها را من خریدهام و دربارهشان اطلاعات زیادی دارم. همهٔ اینها را از اربابم آموختهام.»
«پس برو، کارهایت را انجام بده و اربابت را ترک کن»، نجیبزاده به من گفت. «بعد از آن، برگرد پیش من و تو را به مأموریتی خواهم فرستاد. من فرمانی سلطنتی، درست مثل حکم اربابت، ترتیب خواهم داد و تو را به همهٔ سفیران و کنسولها در شرق معرفی خواهم کرد. همچنین به تو نامههای توصیه خواهم داد تا هر چه در طول سفرت از کنسولها درخواست کنی، به تو اعطا شود، و هر چه خریداری کنی به آنها منتقل شود تا به اتاق بازرگانی مارسی ارسال شود. تو یک حقوق روزانه به واحد اکو خواهی داشت و تمام مخارجت پرداخت میشود. و وقتی بهسلامتی به نزد من بازگردی، موقعیت تو را ارتقا میدهم و تو را در جایگاهی با درآمد قابلتوجه مستقر میکنم.»
وقتی صحبتهای ما تمام شد، گفت: «حالا برو، آنچه را که گفتم انجام بده و سریع بازگرد.»