ولولهای در نیروهای امنیتی افتاده بود. سرعت پروندهسازیِ نویسندگان علیه یکدیگر از سرعت پروندهسازیِ نیروهای امنیتی علیه نویسندگان بیشتر شده بود. شتابِ نویسندگان در ساختن پرونده، هر روز کار ارگان امنیتی را سختتر میکرد، چرا که با کمبود نیرو برای بررسی مفاد این پروندهها و دلایل ساخته شدنشان مواجه بود. نیروهای امنیتی ناگزیر شدند مدتی اولویت را به جای پروندهسازی به تحقیق دربارهی پروندههای ساختهشده بدهند. کمکم مرز بین ان پروندهها که توسط نویسندگان ساخته شده و انها که توسط نیروها پرداختهشده بود از بین میرفت. نیروهای امنیتی یکدیگر را به «نویسندگیکاری امنیتی» متهم میکردند. گروهی از نیروهای امنیتی علیه گروه دیگر دادخواست دادند که گروه دوم دارد فعالیت امنیتی را به نفع فعالیت نویسندگی مصادره میکند. گروه دوم گروهِ امنیتی اول را به بازیچه شدن در دست نویسندگان متهم کردند.همه چیز داشت به انشعاب کامل در نهاد امنیتی منجر میشد که دستورالعمل پایان بخشیدن به این بلبشو صادر شد: اعلام شفاهی شدن کامل پروندهها: نوشتن، درز دادن اطلاعات است.
بایگانی دسته: داستان
دخترانی که دیگر نمیشناسم
از مجموعه داستان فشردهی «موزههای خیالی»
اثر نیکولت پولک
ت: م. گنجوی
دختری که عاشق که شد بیست پوند وزن کم کرد و دیگر صدای پاهایش را نمیتوانست بشنود. دختری که در غروب دست میزد. دختری که مرواریدی زیر لب مِک میزد وقتی که خواب بود. دختری که هیچوقت نخوابید و حلزون شد. دختری که بستههای غذای گیاهان را در لوسیون یکی خالی کرد به قصدِ انتقام. دختری که در کودکی اکروبات بود، ستارهای که با لامپ ورزشگاه که افتاده بود روی زمین، برقزده شد و از طریق دادگاه فلجی میلیونر گشت. دختران دوقلویی که دم خانهی بغلی با چاقو به جان هم افتادند. دختری که در یک باله به من پشت پا زد و من کیف کردم. دختری که نگاه کرد یک گَون شکوفه داد و ناگهان مرد. دختری که در مادرم بود و به مرور زمان ناپدید شد و دختری که سعی کرد او را پیدا کند.
کمداستان: کار
کار ما این بود که دمای ان اتاق را به بالاترین درجهی تحملش برسانیم. البته قبلش کارمان رتق و فتق امور بود، اما دستورالعملِ تازه امد. به هرکدام از ما جداجدا گفتند. شاید بهتر بود جمعمان میکردند و میگفتند: «اینجا را بترکانید». هدف اما ان نبود. میخواستند دستِ نامرییِ انفجار را محاسبه کنند: مدت زمان لازم برای اینکه افراد با نیات مستقل و شخصی محوطه را به نقطه جوش و بعد انفجار میرسانند.
هرچه به هدف نزدیک میشدیم صدا و گرما بیشتر میشد، جوری که چندبار از خواب پریدیم و مطمین شدیم انجا که هوا از دهن دزدیده شود، نفسِ ما اینجا بریده نخواهد شد. همسرم ارام خوابیده بود. گرمایِ مطبوع خانه مصممم کرد. چشمها را بستم و گفتم: «هرچهبادا باد، بعد از منفجر کردن ان لانه، شغلِ دیگری پیدا خواهم کرد».
داستان کم: شعور خیرهکننده
—
حکومت با شعور خیرهکنندهاش تصمیم گرفت همان جایی که پیش از آن سانسور میکرد و جلو میزد را با ایدیولوژی پر کند. درست وقتی دختر و پسر به تختخواب میرفتند چند ثانیه سخنرانی در نکوهش مظاهر غربی و ستایش مناقبِ وطنی زیرنویس میشد. معرفیِ سبد خریدِ کتب مذهبی وقتی ناخواسته لباسِ قهرمان زن در حین مبارزه پاره میشد.
خرید و فروش محصولات و رونق بازار کمکم از توزیع ایدیولوژی مهمتر شد، و صحنههای مورددار جای خود را به تبلیغ مصرفِ خانوادگیِ کالای ساخت وطن و کمی بعدتر کالای وارداتی داد. داغترین درامها جا و فرصت تبلیغات بیشتری را میدادند. تقاضا برای حرارت بالا گرفت. مطالعاتِ جدی روی انسانهای مورد اعتمادِ حکومت نشان میداد میل خرید وقتی ادمها داغ بشوند زودتر نهادینه میشود.
لحظهی جذبِ ایدیولوژی لحظهی چُرت بود؛ وقتی تبعهی مورد نظر حوصلهی دفع هیچ رویایی را ندارد و پلک ارام با ذکر «قربانتان گردم» بسته میشود.
از رمان «خانواده ما»
بخشی از آغاز رمانی در حال نوشتن منتشر شده در شماره سی ام مجله نوشتا:
—————–
خانواده ما
بخشی از یک رمان
مهدی گنجوی
———————————
۱.
الان سالهاست که این خانواده را ندیدهام. آخرین باری که همهی آنها یک جا جمع شده بودند سر خاک دایی بزرگترم بود. پدر شیوا. خاک مرطوب و تلنبار شده روی قبر ریخته شده بود. مراسم شلوغ بود و در خور آن مهمانیهای پر زرق و برقی که دایی میگرفت. ضبط صوتی که یک بار نجواهای عاشقانهی شیوا را جلوی همگان پخش کرد افتاده بود کنار قبر و حالا داشت در بزرگداشت خدمات داییام به جامعه صدا میداد.
یک سیم برق گرفته بودند از تیر چراغ برق و کشیده بودند بالای قبر و یک لامپ مهتابی بالای سر عکس دایی روشن کرده بودند. استارتر لامپ مهتابی خراب شده بود و هی روشن و خاموش میشد و هر بار که روشن میشد زن داییام دست از گریه برمیداشت و هر بار که خاموش میشد میزد توی سر خودش و گریه میکرد. اولش کسی نفهمیده بود که ماجرا از چه قرار است. بعدا مادرم هم نشست کنار زن دایی و خیره شد به مهتابی.
سیم برق چند جا لختی داشت و کار یکی از پسر داییهام شده بود اینکه حواسش باشد کسی پا روی بخش لخت سیم نگذارد.
خانهی دایی در یکی از محلات قدیمی شهر نزدیک یکی از معروفترین پارکهای شهر بود. خانه در انتهای یک کوچهی نسبتا بلند قرار داشت و تمام عرض کوچه به در آهنی نسبتا قدیمی آن خانه ختم میشد. هیچوقت هیچکس حق نداشت ماشینش را جلوی خانه پارک کند. همه ماشینشان را بغل خیابان پارک میکردند و حتی یکبار که دزد ماشین یکی را برد دایی از این قاعده دست نکشید. فقط مدتی آن فرد را به مهمانیهایش دعوت نکرد.
مهمانیهای دایی مجللترین چیزی بود که در تمام طول زندگیام در آن شهر دیده بودم. حداقل تعداد مهمانها به چهل خانواده میرسید و همیشه میشد مطمئن باشی که چیز سرگرمکنندهای در پیش است. برای من که معنیاش جمع و جور کردن خودم از خاک و خل بازی و طاق بازی و کتیرا زدن و ادکلن زدن و لباس اتو کردن بود: از خاک به افلاک.
پدرم هنوز در خانه شلوار کردی میپوشید. نه ما کرد بودیم و نه جد و آبادمان. شلوارهای کردی پدرم عمدتا این خصوصیت را داشت که بعدا تبدیل به دستگیره و کهنه میشد و آخرش هم سر از بغل گاراژ و در نهایت از گوشهی یک کمد قدیمی در میآورد که تخم چند کبوتر ناشناس رویش گذاشته شده بود. من اسم این شلوارها را گذاشته بودم “شلوار پرنده”. حتی یکبار بچهتر که بودم یک چوب کرده بودم توی شلوار کردی پدرم و دور خانه، جلوی دایی کوچیکه و خاله و اینها، میدویدم و شلوار را تکان میدادم انگار بادبادک باشد. پدرم مرا برد گوشهای و در گوشم گفت: “تو واقعا مخت معیوبه.”
باید اعتراف کنم استیل من خیلی شبیه آن آدمهایی بود که توی مهمانیها میگویند طرف آنقدر درس خوانده که زده به سرش. خود من هم یک چنین احساسی نسبت به خودم داشتم. توی سن رشد که بودم زیاد از حد کتاب متاب خوانده بودم و کمی ذهنم گیج و ویج میزد. برای همین تنها جایی که احساس آرامش میکردم مهمانیهای دایی بود. چون توی مهمانیهای دایی همه کمی گیج میزدند. افراد از طبقات مختلف و سنین مختلف به هم میرسیدند و یکی تبلیغ آرایشگرش را میکرد و یکی دیگر دربارهی وسواسش به شستن خیار حرف میزد و آن یکی دندان آخر سمت چپ فکش سمت پایین را با کمک یک چوب که از درخت حیاط کنده بود نشان مردی روبهرویش میداد که پسرش دندانپزشکی سال اول میخواند. من همیشه عاشق این مهمانیها بودم. عاشق باقلوا خوردن و نگاه کردن به تک تک افرادی که در مهمانی دایی حضور داشتند. باقلواها را دختر بزرگ داییام درست میکرد. تنها چیزی بود که او درست میکرد و همه در مجلس میدانستند که این باقلواها کار اوست. اسمش شیوا بود.
شیوا دختر قرتیای بود. گاهی وسط رقص قری کمی رقص مایکلی میکرد. یکبار هم یک نوار رقص گذاشته بودند که وسطش قطع شد و صدای شیوا آمد که داشت برای یک ناشناس یک پیغام عجیب میفرستاد. قبل از این که مادر شیوا، که داشت می دوید سمت ضبط، برسد و خاموشش کند شیوا کلا فیوز مرکزی برق خانه را زد. مادرش هم توی تاریکی از روی یک پلهیی که کلا بیدلیل آنجا ساخته بودند افتاد زمین و بعضیها که غلو می کنند میگویند وسط هوا و زمین ماموران ادارهی برق را نفرین میکرد.
شیوا تنها کسی بود که گاهی سر به سر دایی بزرگم میگذاشت. دایی بزرگم از آنها بود که هر بار میرفتی خانهاش یکی از افتخاراتش را رونمایی میکرد. همیشه هم برای رونمایی از این افتخار تازه میرفت توی اتاقش و صندلیای می گذاشت زیر پایش و با وجود کهولت سن از صندلی بالا میرفت و یک کمدی نزدیک به سقف را باز میکرد و یک چمدان را از جلوی راه کنار میزد و دستش را میانداخت تو و بالاخره میگفت: “یافتم!” و بعد مثلا چه بود؟ دعوتنامهی چرمی حضور در جشنهای دو هزار و پانصد ساله. با علاقهی زیاد برای ما قوانین پوشش مردان و زنان را در این مراسم میخواند. هر بار که میرفت روی صندلی، خاله بزرگهام زیر لب دعا میخواند. همه میدانستیم که یک روز بالاخره دایی روی یک صندلی جان به جانآفرین تسلیم میکند. داییام همکلاسی قدیم حمید امجد شاعر بود و از امجد مرحوم یک شعر هم توی ذهنش نبود، اما روش دقیق شیرهگیری از تریاک را از بر مانده بود. همسر داییام هر کار که داییام می کرد میخندید. حتی یکبار که داییام سکتهی ناقصی کرده بود همسرش تا چند دقیقه خندیده بود و بعد که کار به کف و مف رسیده بود خندهاش بند آمده بود.
۲.
برای این که احساس من به شیوا را بفهمید اول باید احساس خودم نسبت به گونیا را برایتان توضیح دهم. اولین باری که گونیا را دیدم هیچوقت یادم نمی رود. گرفتم توی دستم و فکر کردم که با این هم میتوان خط صاف کشید، هم میتوان مثلث کشید، هم زاویه نود درجه. کاربرد دیگر گونیا فرو کردن نوکش در بدن این و آن بود. من به طرز عجیبی به گونیا علاقهمند شدم، طوریکه مادر و پدرم نگران من شدند. البته این عادت آنها بود و دیگر کسی نگران شدن آنها را جدی نمیگرفت. اصولا همه نسبت به آیندهی من کمی نگران بودند و این را از رفتارشان با خودم میفهمیدم. یکی از خالههایم تا میشد به همه تعارف میکرد غیر از من یکی. انگار میترسید که غذا را هدر بدهد.
دایی بزرگه قبل از انقلاب چند باری در مجالس آنچنانی دولتی رقص باله کرده بود و هنوز که هنوز است حرف به رقص که میرسید رمز همه چیز را در نوک انگشت رقصیدن میدید. یک بار هم خواست توانایی انگشت شست پایش را نشان همگان بدهد. دخترها و پسرهای جوان همه دست از رقص برداشتند. دایی پیشنهاد موزیک والتس خاصی را داد و همسرش انگار دارد یک داروی حیاتی را بین جعبهی قرصها پیدا میکند گشت توی یک کمد که تا به حال بازش نکرده بودند و یک نوار کاست قدیمی در آورد. رو به داییام نشانش داد. دایی سری تکان داد. من میخواستم پا شوم بروم دستشویی که مادرم دستم را گرفت. شوهر خالهام که همیشه درباره ی کشاورزی حرف میزد تا گفت: “کشاورز ایرانی”، داییام “هیس” کشید. همه منتظر یک معجزه بودیم، الا شوهر خاله که نشست گوشهای و یک روزنامه محلی برای چند ماه پیش که خبر انتصاب استاندار جدید را تیتر کرده بود در دست گرفت. داییام قبل از این که رقصش را شروع کند نگاهی به دور و برش کرد و مطمئن شد همهی جمع خیره به او شدهاند. حتی یکی از نوه خالههایم که داشت برای خودش دور یک صندلی میچرخید صدا زد و گفت برود بنشیند و درست نگاه کند که به درد آیندهاش می خورد. نوه خالهام رفت و با عینک کج روی صندلی نشست. دایی ناگهان از کف پا پرید روی نوک پا. تمام سینهاش افتاده بود جلو. همه خیره بودند به آن دو انگشت شست پا که داشت وزن صد و خوردهای کیلویی او را تحمل میکرد. خاله بزرگه انگار بند تسبیحش در رفته باشد روی زمین را نگاه میکرد. دایی رو به همه کرده بود و لبخند عجیبی روی لبهایش نقش بسته بود. انگار پسر بچهای باشد که برای اولین بار از یک درخت بالا رفته است.
یک بار یادم است که شوهر خالهام که لم داده بود به بالشت و جلوی فوارهی زیرزمین خانهی داییکوچکه نشسته بود و به قول خودش سینهاش را صفایی می داد، با آب و تاب تعریف میکرد که دایی بزرگه جوان که بوده یک دوست دختر عرب گرفته تا زبان عربیاش را تقویت کند اما بعد که ناسیونالیست دو آتشهیی شده است برای زن یک سوسمار خریده است و ردش کرده است خانهی پدرش. هیچ کس در آن مجلس همچین چیزی را باور نکرد، جز نادر خان که به نظرش کاملا ممکن میآمد.
نادر خان از آن افرادی بود که انگار لباس زندگی را یک خیاط کارکشته به تنشان دوخته. یکی از تفریحاتش سر به سر من گذاشتن بود. مادرم چند بار گفت که این حرفها را به این بچه نزن باور میکند. نادر اما میگفت حرف های مرا باور کند خیلی بهتر است از این که حرفهای آن لندهور را باور کند. منظورش از لندهور پدرم بود. مادرم هم خندهاش گرفت. پدرم یک شب سر نادر چنان دعوایی با مادرم کرد که سر و صدایش به خانهی همسایه رفت. وقتی هم خواست از پشه بند بزند بیرون اینقدر جای خروج را پیدا نکرد که آخرش یک جایی از پشه بند را سوراخ کرد و رفت بیرون. نشست زیر درخت انجیر و سیگار کشید. بعد از آن زیاد دیدم که دقیقا همان جا بنشیند و سیگار بکشد. چند سال قبل یک بار یادم است که پدرم و نادر و مادرم زیر همان سایه نشسته بودند و مادرم داشت به بابایم میگفت که به آقا نادر انجیر تعارف کند.
نادر یک بار برای من یک درخت انجیر را پیوند زد. چنان با ظرافت پوست تنهی درخت را با یک چاقو در آورد و دست کشید روی تنه که تا به حال ندیده بودم. پدرم عمدتا مرا به کار کندن علفهای هرز حیاط وا میداشت اما هیچوقت تا به حال دست روی تنه نکشیده بودم. نادر همینطور که دست مرا گذاشت روی تنهی درخت گفت: “به جای فرو کردن گونیا توی بدن آن دختر بیچاره فکری برای زندگی ات بکن.” بعد دست مرا به سمت یکی از جاهایی که تنه به شاخه میرسید کشاند و گفت: “آرام اما مطمئن. هیچ چیز برای پیوند زدن مهم تر از این نیست که دستت را مطمئن روی جایی بگذاری که میخواهی آنجا را پیوند بزنی.” من گفتم: “باشه نادر آقا! خیالت تخت”. نادر یک نگاهی به من کرد، در چشمهایش میخواندم که به عقل و شعور من چندان اعتمادی ندارد. من هم به عقل و شعور خودم اعتمادی نداشتم. این شد که وقتی چند روز بعد دایی لگدی به ماتحتم زد سریع گفتم: “پیشنهاد آقا نادر بود.” فکر می کنم همهی اتفاقات بعدی از آن روز شروع شد.
در خانهای تحت محاصره
لیدا دیویس
ت: مهدی گنجوی
————–
در خانهای تحت محاصره یک مرد و یک زن زندگی میکردند. مرد و زن از جایی در آشپزخانه که از ترس دولا شده بودند صدای انفجارهای کوچکی را شنیدند. «باد»، زن گفت. «شکارچیان»، مرد گفت. «باران»، زن گفت. «ارتش»، مرد گفت. زن میخواست به خانه برود، اما همین حالا در خانه بود، آنجا در بیرون شهر در خانهای تحت محاصره.
خمیازه یک گربه
در اسرع وقت به خانه برمیگردم تا جانم را از جنایتی که بر خود احساس میکنم پاک کنم. در اسرع وقت خودم را از بین خواهم برد اما قبل از آن یک داستان را باید تعریف کنم. این داستان پایان خوشی ندارد. پایانش همین جایی که من نشستهام و میخواهم خودم را خلاص کنم نیست. پایانش قبل از حالاست. چیزی که این بین اتفاق میافتد مهم نیست. شما در هر حال نخواهید فهمید من چه کار خواهم کرد. من آیندهی به وجود نیامدهی همین متنی هستم که دارید میخوانید. خوب! آشنا شدن با من بس است:
«بیا و تصاحبم کن»! دختر به پسر گفت. پسر میلی نداشت. میدانست دختر هم ندارد و از زور بیکاری حرفی پرانده. دختر یک گربه تصور کرد که چند روز زیر باران مانده بود. پسر یک بالشت زیر سر آن گربه گذاشت. هر دو کمی تامل کردند و چروک روی صورتشان افتاد. چرا که تازه مرا به یاد آوردند. من که همین بالا خودم را معرفی کردم. دختر شروع کرد فکر کند آخرش را که آن بالا لو داده. پسر دلش خوش بود زیرمجموعه چیزی ست که کمی گنگ است. آن گربه به هر دو آن ها نگاه کرد و خمیازهای کشید و رفت بخوابد.
عقرب در میان راکرها
یک عقرب در میان بند راکرها میچرخید و من به سبزههایی نگاه میکردم که به جای آنکه از زمین بیرون برویند از پوست من به درون میروییدند. به همسرم که تنها ثانیه ای در میان خوابم آمد گفتم: «بهتر است مدتی پدرم را به جایی دوردست ببرم. جایی که شنهای زیادی داشته باشد و بتوانیم همگی با هم روی آنها دراز بکشیم». همسرم به جای پاسخ از خواب من بیرون رفت. بهترین پاسخ ما در دنیای موازی این بود.
یکی از راکرها عقرب را با میلهای که به سازش وصل بود گرفت و فشار داد. ما همه دست زدیم. عقرب به خواب رفت و به زودی در دهان یک مجریِ اخبار بیدار شد. او حتی یاد گرفت خودش را به شکل یک ایمیل به همه دوستانم ارسال کند.
داستان یک چاه
میخواهم اینجا بنویسم که دارم به مرزهای خودم نزدیک میشوم. آنقدر که یک چاه بزرگ در برابر خودم میبینم و میدانم اگر به اعماق آن بروم چیزی میبینم و اگر نروم به چاه دیگر میافتم. که هر جور که زندگی کنم یک چاه متفاوت را کندهام. بعد به سطح زمین نگاه میکنم و هزاران چاهی که از آن سر نشان دادهاند.
کاش اینجا بودی عزیزم! در آن مدت که با تو بودم هرگز احساسی جز این نداشتم که دارم از دست خودم در میروم. همیشه عقب تو یک خرگوش بزرگ بود که در جست و جویش از خواستههایم میگذشتم. بعد از تو دور شدم. مدتی سرگرم بودم تا فهمیدم خواستههای خودم هم ارزش بیشتری از خواستههای تو نداشت. الان هم چیزی از تو نمیخواهم.
این یک چیز از آن چیزها بود که ته چاهی میشد دید.
جلد دوم
وقتی خسته می شوم دوباره میخوابم تا با خودم کنار بیایم. این اولین جمله آن رمان بود. آن رمان به یک درشکه میمانست که در یک بیابان پهناور گرفتار باد و خاک شده باشد. در وسط آن بیابان سه کوتوله در حال دعوت شما به فرو رفتن در یک غار شنی هستند. دعوتشان خیلی هم دوستانه نیست. با سر که وارد میشوید به شما فشار میآورند پایین بیفتید.
پایین جلد دوم همان رمان است. این جلد هنوز در حال نوشتن است ولی حتی یک کلمهاش را هم دیگر ذهن نویسنده یاری نمیدهد بنویسد. نویسنده حتی خانهاش را پیدا نمیکند. با زیرپوش میان جوب پیدایش میکنند که دنبال قهوهاش میگشته. نویسنده هنوز میترسد دارند میپایندش. او آخرین بار ده سال پیش حرفی سیاسی زده است که تازه به سرعت پس گرفته؛ هزاران کارِ سیاسیِ پس گرفته.