سوار هواپیما بودیم
و هواپیما به دور زمین میچرخید
و میدانستیم دیگر فرود نخواهیم آمد
و سقوط هم احتمالا نخواهیم کرد
تنها چیزی که مانده بود انرژیِ پرواز بود
و ما مسافران هیچ کدام چیزهایی که بعدا به یاد آوردیم به یاد نداشتیم
مثل اینکه اجداد بعضیمان اجداد بعضی دیگر را در یک ناکجا آبادِ دوردست دیده بودند
و حالا این گذشته مشترک به کار کشیدنِ تفنگ از دست مخالف میآمد
و اجدادمان هم نمیدانستند که یک دیدار ساده هزاران سال بعد
در یک هواپیما چه قدر به کار می آید
و بعضیها می گفتند: «قرار نیست در گذشته چیزی باشد
ما همین حالا با هم و علیه آنها می شویم»، و به منفعت ما قسم می خوردند
خیلی زود ما هواپیما را به دست آورده، از دست دادیم، دوباره به دست آوردیم و در آخر به طور کامل از دست رفت
الان عمری ست که وظیفهام نگاه کردن به آسمان است
و حمل کردن چمدان
چمدانی که مال من نیست و
آسمانی که گرچه خیرش به حاکمان میرسد
شرش دامن همه را به تساوی میگیرد.