همانطور که در مقاله «سرنخهای تازه از خالق اولین رمان پلیسی فارسی» (خبرگزاری کتاب ایران) شرح داده بودم پیش از انتشار ویرایش من و مهرناز از صادق ممقلی هیچ اطلاعات زندگینامهای از نویسنده این رمان در دست نبود. پس از ان به ترتیب سنگ قبر او (توسط حسینینیکو) یافت شد، رد و نشان او در انجمنمخفی ثانی پیدا شد و در نهایت خانواده ایشان با من در تماس شدند و من و مهرناز به دیدار و گفتگوی خجسته هوشیدریان، دختر وی که در ان زمان نود و چهار سال داشت، رفتیم. اطلاعاتی که از این دیدار گرفتم را در یادداشت اوردهام که نشان میداد مستعانالسلطان پسرخالهی محمد حسین آیرم بوده است؛ یعنی نویسنده اولین رمان پلیسی فارسی پسرخالهی رییس نظمیه کل مملکتی در عصر رضاشاهیست. با این حال به پیروی از روش علمی دوست داشتم اسنادی جنبههایی از نقلهای دختر هوشیدریان را تایید کند. در این مدت مواردی تاییدکننده جزییات گفتار ایشان دیده بودم مثل صحت وجود برادری به نام حسنعلی خان برای محمد حسین آیرم.خجسته هوشیدریان همچنین شغل اخر پدر را در اتاق تجارت تهران به یاد میاوردند. سندی که مشاهده میکنید را اخیرا در مرکز اسناد ملی یافتم. مویدی ست بر حافظهی ایشان در این یاداوری. این سند پاسخ وزیر وقت تجارت ایران است به شکایت هوشیدریان از حکم انفصال از خدمت. این سند نشان میدهد هوشیدریان تا مدتی قبل از دی ماه هزار و سیصد و شانزده در وزارت تجارت در دایره نمایشگاه کالای ایران مشغول به کار بوده است تا اینکه بهواسطه انحلال این دایره در اداره عهود و اطلاعات قراردادش تمدید نشده است.
بایگانی ماهیانه: آوریل 2021
پارادوکس دیدار اول
ما اگر در غیر این حال شبها جدا خفتیمی باکی نباشد. اما در این وجه، چنین باشد. «مقالات شمس»
برای من از قدیم روایت متواتر و رایج از اولین دیدار شمس و مولوی توان اقناع فکری نداشته است. به نظرم سوالی که گفته میشود در این دیدار شمس از مولوی پرسیده و او را به حال حیرت انداخته پاسخ آنچنان دشواری نداشته که واعظی مجرب از آن چنین دستپاچه شود. منظورم همان سوال است که چرا در حالی که محمد گفته «ما عرفناک حق معرفتک»، بایزید از «سبحانی مااعظم شانی» شطح رانده است. پاسخ این پرسش یک استدلال است، بینیاز به تغییر روش اندیشیدن. سوالی که منجر به ایجاد گسست در روش نشود، بلکه تنها استدلالی که شاید آن لحظه به ذهنمان نیاید را بطلبد اعجاببرانگیز نیست. از این رو، در حین خواندن مقالات شمس، این غریبترین متن تاریخ ادبیات کهن، که به نظرم به دلایل متعدد منجمله تغییر مکرر و متناوب مخاطب، زمان روایت، عدم وحدت موضوع و بافت در یک واحد قابل سنجهی متنی شکستهترین و تفسیرپذیرترین متنی ست که در فارسی داریم، در جستوجوی یافتن دیدار اول بودم (به گمانم توان این متن در ساختن روایتهای متعدد ممکن از رابطهی این دو نفر، منجمله مسالهی بدن و میل، اخراج اول شمس از شهر، رابطه شمس و کیمیا، و قرضگیری شمس از مولوی، به کار گرفته نشده). در جستوجوی مواجههای که توان آن را داشته باشد که دیدار اول را به گسستی در روش فکر کردن، و نه در محتوای یک پاسخ تبدیل کند.
اول بر او همهی راهها را بستم که «من نقل نخواهم شنیدن و البته گوشها بگیرم. از تو خواهم سخن. از آن تو کو؟»
گوشهای من گرم شد.
اگر این اول که در چند پاراگراف بعد «به خنک آنکه مولانا را یافت» ادامه مییابد بازآفرینی روایی دیدار اول باشد تعارض بنیادین مسالهی ناقل بودن و خالق بودن است. این مکالمهی اول دیگر یک شبههی کلامی نظری نیست بلکه از مخاطبش میخواهد از نقل به خلق برسد تا او تن به گوش دادن بدهد.
گوشهای من گرم شد، از شنیدن بسیار؟ یا از گرفتن طولانی؟
کرمان، ۱۹۰۲، بیمارستان مسیحی.
عکس را در ارشیو جامعه میسیونری کلیسا پیدا کردم
دخترانی که دیگر نمیشناسم
از مجموعه داستان فشردهی «موزههای خیالی»
اثر نیکولت پولک
ت: م. گنجوی
دختری که عاشق که شد بیست پوند وزن کم کرد و دیگر صدای پاهایش را نمیتوانست بشنود. دختری که در غروب دست میزد. دختری که مرواریدی زیر لب مِک میزد وقتی که خواب بود. دختری که هیچوقت نخوابید و حلزون شد. دختری که بستههای غذای گیاهان را در لوسیون یکی خالی کرد به قصدِ انتقام. دختری که در کودکی اکروبات بود، ستارهای که با لامپ ورزشگاه که افتاده بود روی زمین، برقزده شد و از طریق دادگاه فلجی میلیونر گشت. دختران دوقلویی که دم خانهی بغلی با چاقو به جان هم افتادند. دختری که در یک باله به من پشت پا زد و من کیف کردم. دختری که نگاه کرد یک گَون شکوفه داد و ناگهان مرد. دختری که در مادرم بود و به مرور زمان ناپدید شد و دختری که سعی کرد او را پیدا کند.
غروب
کمداستان: کار
کار ما این بود که دمای ان اتاق را به بالاترین درجهی تحملش برسانیم. البته قبلش کارمان رتق و فتق امور بود، اما دستورالعملِ تازه امد. به هرکدام از ما جداجدا گفتند. شاید بهتر بود جمعمان میکردند و میگفتند: «اینجا را بترکانید». هدف اما ان نبود. میخواستند دستِ نامرییِ انفجار را محاسبه کنند: مدت زمان لازم برای اینکه افراد با نیات مستقل و شخصی محوطه را به نقطه جوش و بعد انفجار میرسانند.
هرچه به هدف نزدیک میشدیم صدا و گرما بیشتر میشد، جوری که چندبار از خواب پریدیم و مطمین شدیم انجا که هوا از دهن دزدیده شود، نفسِ ما اینجا بریده نخواهد شد. همسرم ارام خوابیده بود. گرمایِ مطبوع خانه مصممم کرد. چشمها را بستم و گفتم: «هرچهبادا باد، بعد از منفجر کردن ان لانه، شغلِ دیگری پیدا خواهم کرد».
تصحیح یک اشتباه در ضبط زندگی نامه میرزا آقاخان کرمانی به قلم افضل الملک کرمانی
دلایل فراوانی برای ورود اشتباه به تاریخ هست، اما پیچیدهترین فرضیات هم نباید باعث شود احتمال سادهترین اشتباهات را کنار بگذاریم. یکی از این موارد در ادامهی همان ماجرای تاریخ دستگیری میرزا آقاخان و شیخ احمد روحی ست که من پیش از این در مقالهای در زمانه مفصل بسط دادم و تاریخگذاری جایگزینی را پیشنهاد دادم. خلاصهی مطلب این است که جملهی محققان تا به حال ظاهرا به استناد زندگینامهای که افضلالملک (برادر شیخ احمد روحی) از میرزا آقاخان نوشته است (و در مقدمه «هشت بهشت» چاپ شده و فریدون ادمیت هم به آن ارجاع داده) تاریخ دستگیری را صفر هزار و سیصد و دوازده اورده بودند. من اما براساس ادلهای تاریخی و یک نامه از خود افضلالملک که شناسایی کرده بودم تاریخ را به بیست و هفت ربیع الاول هزار و سیصد و سیزده تصحیح کردم. با این حال از زمان آن تحقیق و نوشتن آن یادداشت مداوم در سرم میپیچید که چه انگیزهای در پشت اشتباهی بوده که افضلالملک در زندگینامه ای که از میرزا نوشته انجام داده. اینکه ایا او تاریخ را دستکاری کرده تا میرزا اقاخان را از اتهام طرحریزی نقشهی ترور ناصرالدین شاه تبریه کند یا هدف سیاسیمذهبی دیگری داشته؟ امروز اما دستنویس اصلی زندگینامه میرزا اقا خان به قلم افضلالملک را که در دانشگاه تهران نگهداری میشود دیدم و برخلاف انتظارم متوجه شدم که در این دستنویس واضحا سال هزار و سیصد و سیزده به عنوان سال دستگیری قید شده است. هرچند هنوز ماه صفر برای وقوع این حادثه نمیتواند درست باشد با این حال تفاوت با تاریخی که من مستدل کردم به قریب دو ماه کاهش یافته و قابل درک شده است. حالا میبینم صد و اندی سال مورخین به سادگی به خاطر اعتماد به یک ضبطِ اولیهی غلط از روی این دستنویس بوده که سال را هزار و سیصد و دوازه میاوردند.
تسلی موقت
یکی از معلمهای دوره مدرسهام مرده است، درس آمادگی دفاعی! همکلاسیِ قدیم در گروهِ تلگرامی نوشت: «خبر کرونایی».
تصویرش یادم نمیامد. ظاهرا از باب شباهتش به یک بازیگر او را با نام هیلمن میشناختند بعضیها. تصویر ان شخصیتِ سینمایی را در گروه گذاشتند. در ذهنم امد همان نیست که همیشه یک بیت شعر در ابتدایکلاس میخواند. همیشه هم همان یک بیت. بیت معمولیای هم بود. دعای عاقبت بهخیری.
یکی از دوستان که حافظهاش را با مرور خاطرات زنده نگه داشته، از عاداتِ معلم مینویسد. از جورِ نفس گرفتنش وسط کلمهی «کلاش….نیکوف».
یاد تنها خاطرهی تیراندازی با کلاشنیکفم میافتم. در کلاس او. ان زمانها سر کلاس دفاعی یک روز میدان تیر بود. تنها باری که اسلحهی جنگی به دست گرفتهام. انقلاب اموزشیِ ارزشها. اولین باریکه نمره از تیراندازی میگرفتیم…
پیش از این با تفنگ بادی به هدفهای کوچک، حتی پوست پسته، زده بودم. تفنگ جنگی اما لگد میزد و ما در بیابان بودیم، نه باغ تفریحی. درازکش. سریع باید میزدیم. تکتک تیرهام به جای هدف، به زمینِ خاکیِ نزدیک خورد. ابروریزی. چرا مگسک روی هدف به هزار بدبختی نشانه میشد و نمیشد؟
معلم دفاعی، که متاسفانه کرونا کشته است، اما نمرهی کامل داد. بهگمانم به همه. اضطرابِ خاکریز و لگدِ اسلحه که خوابید فهمیدم چشم اشتباه را بسته بودم موقع نشانه گرفتن.
معنای مختصری میدهد به روز، نمره گرفتن از دفاعِ سراسیمه با شلیکِ اشتباه.
داستان کم: شعور خیرهکننده
—
حکومت با شعور خیرهکنندهاش تصمیم گرفت همان جایی که پیش از آن سانسور میکرد و جلو میزد را با ایدیولوژی پر کند. درست وقتی دختر و پسر به تختخواب میرفتند چند ثانیه سخنرانی در نکوهش مظاهر غربی و ستایش مناقبِ وطنی زیرنویس میشد. معرفیِ سبد خریدِ کتب مذهبی وقتی ناخواسته لباسِ قهرمان زن در حین مبارزه پاره میشد.
خرید و فروش محصولات و رونق بازار کمکم از توزیع ایدیولوژی مهمتر شد، و صحنههای مورددار جای خود را به تبلیغ مصرفِ خانوادگیِ کالای ساخت وطن و کمی بعدتر کالای وارداتی داد. داغترین درامها جا و فرصت تبلیغات بیشتری را میدادند. تقاضا برای حرارت بالا گرفت. مطالعاتِ جدی روی انسانهای مورد اعتمادِ حکومت نشان میداد میل خرید وقتی ادمها داغ بشوند زودتر نهادینه میشود.
لحظهی جذبِ ایدیولوژی لحظهی چُرت بود؛ وقتی تبعهی مورد نظر حوصلهی دفع هیچ رویایی را ندارد و پلک ارام با ذکر «قربانتان گردم» بسته میشود.
هزار شب
بریده کاغذی از قرن نهم میلادی؛ دانشگاه شیکاگو ان را در قرن بیستم خریداری کرده؛ از خوششانسی صفحه عنوان است؛ حاکی از قدیمیترین پارهی موجود از کتابی با عنوان «هزار شب» (احتمال زیاد همان ترجمهی عربی هزار افسان که المسعودی و الندیم ذکر کردهاند)؛ نیای روایی کتاب «هزارویک شب» که اول بار قریب سه قرن بعد نامش ذکر شده است.
OIM E17618 موسسه شرقی دانشگاه شیکاگو
این از تصادفات معناساز است که در قدیمیترین پارهورقی که از «هزار شب» باقی مانده نه نامی از شهریار است و نه از شهرزاد. تنها اسمی که امده است دینازاد/دنیازاد است؛ خواهرِ شهرزاد که پیش از اولین شب همبستر شدن شهرزاد با شهریار، شهرزاد او را صدا میکند و میگوید: ای خواهر من! ملک شهریار در این شب ارادهی همبستری من دارد. چون نزد وی رفتم و همانجمنش گشتم کسی را بهر احضار تو خواهم فرستاد. وقتی که نزد من حاضر شدی و دانستی شاه از من در بزم وصال کامیاب گشت، بگو: ای خواهر اگر بیداری برای من حکایت شیرینی مانند انگبین بیان نما. آنگاه من داستانی برای تو بیان خواهم کرد که سبب حیات من و باعث نجات شاه از ریختن خون مردم گردد.وظیفهی دینازاد در آغاز هر شب برکشیدن میلِ شنیدن داستان است و در پایان هر شب ستایش داستانی که شنیدهاند. او ستایشگر تعلیق داستانیست و آنکه عیش شنیدن را به شهریار یادآوری میکند. بدون حضور دینازاد، این میانجیِ میل و میلِ میانجی، شهرزاد حتی فرصت روایت در شب اول را نمی داشت. حالا هم در پارهورقی که از دوازده قرن پیش باقی مانده نام دینازاد است که از روزگار جان به در برده تا ما را به حکایتی که از بین رفته است یاداوری کند.