بخشی از آغاز رمانی در حال نوشتن منتشر شده در شماره سی ام مجله نوشتا:
—————–
خانواده ما
بخشی از یک رمان
مهدی گنجوی
———————————
۱.
الان سالهاست که این خانواده را ندیدهام. آخرین باری که همهی آنها یک جا جمع شده بودند سر خاک دایی بزرگترم بود. پدر شیوا. خاک مرطوب و تلنبار شده روی قبر ریخته شده بود. مراسم شلوغ بود و در خور آن مهمانیهای پر زرق و برقی که دایی میگرفت. ضبط صوتی که یک بار نجواهای عاشقانهی شیوا را جلوی همگان پخش کرد افتاده بود کنار قبر و حالا داشت در بزرگداشت خدمات داییام به جامعه صدا میداد.
یک سیم برق گرفته بودند از تیر چراغ برق و کشیده بودند بالای قبر و یک لامپ مهتابی بالای سر عکس دایی روشن کرده بودند. استارتر لامپ مهتابی خراب شده بود و هی روشن و خاموش میشد و هر بار که روشن میشد زن داییام دست از گریه برمیداشت و هر بار که خاموش میشد میزد توی سر خودش و گریه میکرد. اولش کسی نفهمیده بود که ماجرا از چه قرار است. بعدا مادرم هم نشست کنار زن دایی و خیره شد به مهتابی.
سیم برق چند جا لختی داشت و کار یکی از پسر داییهام شده بود اینکه حواسش باشد کسی پا روی بخش لخت سیم نگذارد.
خانهی دایی در یکی از محلات قدیمی شهر نزدیک یکی از معروفترین پارکهای شهر بود. خانه در انتهای یک کوچهی نسبتا بلند قرار داشت و تمام عرض کوچه به در آهنی نسبتا قدیمی آن خانه ختم میشد. هیچوقت هیچکس حق نداشت ماشینش را جلوی خانه پارک کند. همه ماشینشان را بغل خیابان پارک میکردند و حتی یکبار که دزد ماشین یکی را برد دایی از این قاعده دست نکشید. فقط مدتی آن فرد را به مهمانیهایش دعوت نکرد.
مهمانیهای دایی مجللترین چیزی بود که در تمام طول زندگیام در آن شهر دیده بودم. حداقل تعداد مهمانها به چهل خانواده میرسید و همیشه میشد مطمئن باشی که چیز سرگرمکنندهای در پیش است. برای من که معنیاش جمع و جور کردن خودم از خاک و خل بازی و طاق بازی و کتیرا زدن و ادکلن زدن و لباس اتو کردن بود: از خاک به افلاک.
پدرم هنوز در خانه شلوار کردی میپوشید. نه ما کرد بودیم و نه جد و آبادمان. شلوارهای کردی پدرم عمدتا این خصوصیت را داشت که بعدا تبدیل به دستگیره و کهنه میشد و آخرش هم سر از بغل گاراژ و در نهایت از گوشهی یک کمد قدیمی در میآورد که تخم چند کبوتر ناشناس رویش گذاشته شده بود. من اسم این شلوارها را گذاشته بودم “شلوار پرنده”. حتی یکبار بچهتر که بودم یک چوب کرده بودم توی شلوار کردی پدرم و دور خانه، جلوی دایی کوچیکه و خاله و اینها، میدویدم و شلوار را تکان میدادم انگار بادبادک باشد. پدرم مرا برد گوشهای و در گوشم گفت: “تو واقعا مخت معیوبه.”
باید اعتراف کنم استیل من خیلی شبیه آن آدمهایی بود که توی مهمانیها میگویند طرف آنقدر درس خوانده که زده به سرش. خود من هم یک چنین احساسی نسبت به خودم داشتم. توی سن رشد که بودم زیاد از حد کتاب متاب خوانده بودم و کمی ذهنم گیج و ویج میزد. برای همین تنها جایی که احساس آرامش میکردم مهمانیهای دایی بود. چون توی مهمانیهای دایی همه کمی گیج میزدند. افراد از طبقات مختلف و سنین مختلف به هم میرسیدند و یکی تبلیغ آرایشگرش را میکرد و یکی دیگر دربارهی وسواسش به شستن خیار حرف میزد و آن یکی دندان آخر سمت چپ فکش سمت پایین را با کمک یک چوب که از درخت حیاط کنده بود نشان مردی روبهرویش میداد که پسرش دندانپزشکی سال اول میخواند. من همیشه عاشق این مهمانیها بودم. عاشق باقلوا خوردن و نگاه کردن به تک تک افرادی که در مهمانی دایی حضور داشتند. باقلواها را دختر بزرگ داییام درست میکرد. تنها چیزی بود که او درست میکرد و همه در مجلس میدانستند که این باقلواها کار اوست. اسمش شیوا بود.
شیوا دختر قرتیای بود. گاهی وسط رقص قری کمی رقص مایکلی میکرد. یکبار هم یک نوار رقص گذاشته بودند که وسطش قطع شد و صدای شیوا آمد که داشت برای یک ناشناس یک پیغام عجیب میفرستاد. قبل از این که مادر شیوا، که داشت می دوید سمت ضبط، برسد و خاموشش کند شیوا کلا فیوز مرکزی برق خانه را زد. مادرش هم توی تاریکی از روی یک پلهیی که کلا بیدلیل آنجا ساخته بودند افتاد زمین و بعضیها که غلو می کنند میگویند وسط هوا و زمین ماموران ادارهی برق را نفرین میکرد.
شیوا تنها کسی بود که گاهی سر به سر دایی بزرگم میگذاشت. دایی بزرگم از آنها بود که هر بار میرفتی خانهاش یکی از افتخاراتش را رونمایی میکرد. همیشه هم برای رونمایی از این افتخار تازه میرفت توی اتاقش و صندلیای می گذاشت زیر پایش و با وجود کهولت سن از صندلی بالا میرفت و یک کمدی نزدیک به سقف را باز میکرد و یک چمدان را از جلوی راه کنار میزد و دستش را میانداخت تو و بالاخره میگفت: “یافتم!” و بعد مثلا چه بود؟ دعوتنامهی چرمی حضور در جشنهای دو هزار و پانصد ساله. با علاقهی زیاد برای ما قوانین پوشش مردان و زنان را در این مراسم میخواند. هر بار که میرفت روی صندلی، خاله بزرگهام زیر لب دعا میخواند. همه میدانستیم که یک روز بالاخره دایی روی یک صندلی جان به جانآفرین تسلیم میکند. داییام همکلاسی قدیم حمید امجد شاعر بود و از امجد مرحوم یک شعر هم توی ذهنش نبود، اما روش دقیق شیرهگیری از تریاک را از بر مانده بود. همسر داییام هر کار که داییام می کرد میخندید. حتی یکبار که داییام سکتهی ناقصی کرده بود همسرش تا چند دقیقه خندیده بود و بعد که کار به کف و مف رسیده بود خندهاش بند آمده بود.
۲.
برای این که احساس من به شیوا را بفهمید اول باید احساس خودم نسبت به گونیا را برایتان توضیح دهم. اولین باری که گونیا را دیدم هیچوقت یادم نمی رود. گرفتم توی دستم و فکر کردم که با این هم میتوان خط صاف کشید، هم میتوان مثلث کشید، هم زاویه نود درجه. کاربرد دیگر گونیا فرو کردن نوکش در بدن این و آن بود. من به طرز عجیبی به گونیا علاقهمند شدم، طوریکه مادر و پدرم نگران من شدند. البته این عادت آنها بود و دیگر کسی نگران شدن آنها را جدی نمیگرفت. اصولا همه نسبت به آیندهی من کمی نگران بودند و این را از رفتارشان با خودم میفهمیدم. یکی از خالههایم تا میشد به همه تعارف میکرد غیر از من یکی. انگار میترسید که غذا را هدر بدهد.
دایی بزرگه قبل از انقلاب چند باری در مجالس آنچنانی دولتی رقص باله کرده بود و هنوز که هنوز است حرف به رقص که میرسید رمز همه چیز را در نوک انگشت رقصیدن میدید. یک بار هم خواست توانایی انگشت شست پایش را نشان همگان بدهد. دخترها و پسرهای جوان همه دست از رقص برداشتند. دایی پیشنهاد موزیک والتس خاصی را داد و همسرش انگار دارد یک داروی حیاتی را بین جعبهی قرصها پیدا میکند گشت توی یک کمد که تا به حال بازش نکرده بودند و یک نوار کاست قدیمی در آورد. رو به داییام نشانش داد. دایی سری تکان داد. من میخواستم پا شوم بروم دستشویی که مادرم دستم را گرفت. شوهر خالهام که همیشه درباره ی کشاورزی حرف میزد تا گفت: “کشاورز ایرانی”، داییام “هیس” کشید. همه منتظر یک معجزه بودیم، الا شوهر خاله که نشست گوشهای و یک روزنامه محلی برای چند ماه پیش که خبر انتصاب استاندار جدید را تیتر کرده بود در دست گرفت. داییام قبل از این که رقصش را شروع کند نگاهی به دور و برش کرد و مطمئن شد همهی جمع خیره به او شدهاند. حتی یکی از نوه خالههایم که داشت برای خودش دور یک صندلی میچرخید صدا زد و گفت برود بنشیند و درست نگاه کند که به درد آیندهاش می خورد. نوه خالهام رفت و با عینک کج روی صندلی نشست. دایی ناگهان از کف پا پرید روی نوک پا. تمام سینهاش افتاده بود جلو. همه خیره بودند به آن دو انگشت شست پا که داشت وزن صد و خوردهای کیلویی او را تحمل میکرد. خاله بزرگه انگار بند تسبیحش در رفته باشد روی زمین را نگاه میکرد. دایی رو به همه کرده بود و لبخند عجیبی روی لبهایش نقش بسته بود. انگار پسر بچهای باشد که برای اولین بار از یک درخت بالا رفته است.
یک بار یادم است که شوهر خالهام که لم داده بود به بالشت و جلوی فوارهی زیرزمین خانهی داییکوچکه نشسته بود و به قول خودش سینهاش را صفایی می داد، با آب و تاب تعریف میکرد که دایی بزرگه جوان که بوده یک دوست دختر عرب گرفته تا زبان عربیاش را تقویت کند اما بعد که ناسیونالیست دو آتشهیی شده است برای زن یک سوسمار خریده است و ردش کرده است خانهی پدرش. هیچ کس در آن مجلس همچین چیزی را باور نکرد، جز نادر خان که به نظرش کاملا ممکن میآمد.
نادر خان از آن افرادی بود که انگار لباس زندگی را یک خیاط کارکشته به تنشان دوخته. یکی از تفریحاتش سر به سر من گذاشتن بود. مادرم چند بار گفت که این حرفها را به این بچه نزن باور میکند. نادر اما میگفت حرف های مرا باور کند خیلی بهتر است از این که حرفهای آن لندهور را باور کند. منظورش از لندهور پدرم بود. مادرم هم خندهاش گرفت. پدرم یک شب سر نادر چنان دعوایی با مادرم کرد که سر و صدایش به خانهی همسایه رفت. وقتی هم خواست از پشه بند بزند بیرون اینقدر جای خروج را پیدا نکرد که آخرش یک جایی از پشه بند را سوراخ کرد و رفت بیرون. نشست زیر درخت انجیر و سیگار کشید. بعد از آن زیاد دیدم که دقیقا همان جا بنشیند و سیگار بکشد. چند سال قبل یک بار یادم است که پدرم و نادر و مادرم زیر همان سایه نشسته بودند و مادرم داشت به بابایم میگفت که به آقا نادر انجیر تعارف کند.
نادر یک بار برای من یک درخت انجیر را پیوند زد. چنان با ظرافت پوست تنهی درخت را با یک چاقو در آورد و دست کشید روی تنه که تا به حال ندیده بودم. پدرم عمدتا مرا به کار کندن علفهای هرز حیاط وا میداشت اما هیچوقت تا به حال دست روی تنه نکشیده بودم. نادر همینطور که دست مرا گذاشت روی تنهی درخت گفت: “به جای فرو کردن گونیا توی بدن آن دختر بیچاره فکری برای زندگی ات بکن.” بعد دست مرا به سمت یکی از جاهایی که تنه به شاخه میرسید کشاند و گفت: “آرام اما مطمئن. هیچ چیز برای پیوند زدن مهم تر از این نیست که دستت را مطمئن روی جایی بگذاری که میخواهی آنجا را پیوند بزنی.” من گفتم: “باشه نادر آقا! خیالت تخت”. نادر یک نگاهی به من کرد، در چشمهایش میخواندم که به عقل و شعور من چندان اعتمادی ندارد. من هم به عقل و شعور خودم اعتمادی نداشتم. این شد که وقتی چند روز بعد دایی لگدی به ماتحتم زد سریع گفتم: “پیشنهاد آقا نادر بود.” فکر می کنم همهی اتفاقات بعدی از آن روز شروع شد.