عنوان فرعی «خطاب به پروانهها» (اثر رضا براهنی، منتشر شده به سال ۱۳۷۴) این است: «چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم؟». البته این عنوان فرعی نباید ما را در ادعایی که در کتاب مطرح شده گمراه کند: چرا که در این کتاب براهنی نمیخواهد صرفا بگوید چرا «دیگر» شاعر نیمایی نیست، بلکه چرا از ابتدا چندان شاعر نیمایی نبوده، و صدها بار مدعایی بزرگتر از آن: که چرا اساسا شعر براهنی در این مجموعه به نسبت کل تاریخ شعر متفاوت و به «ذات شعر» نزدیکتر است [«این شعر به کلی از سنت کلاسیک، از سنت نیمایی، از سنت شعر قبل از خود، بریده، و از طریق “خودآفرینی” به جلو پرتاب شده است» .ص ۱۹۲]. از نظر موضوع در مقالهی انتهایی این کتاب، براهنی درصدد است تا تضاد میان تئوری شعر و اجرای شعر را در نیما و شاملو نشان دهد و سپس به رخ بکشد خود او چگونه توانسته است تضاد تئوری شعر و اجرای شعرش را برطرف سازد. در نتیجه روش کار براهنی این است که ابتدا در دو بخش جداگانه، اول به تئوری شعر و اجرای شعر نیما، و بعد شاملو میپردازد و تضادهای این دو را چه در صورتبندی تئوریشان و چه نسبت تئوریشان با شعرشان برجسته کند. در هر دو مورد نیز براهنی به شدت بر تئوری شعر هر دو این شاعران میتازد، و با این حال مدعی ست که اجرای شعرشان در مواردی فارغ از ضعف صورتبندی نظریشان رو به شعر دارد. در اینجا آنچه میخواهم توجه شما را به آن جلب کنم دیالکتیکزدایی کامل از نیما در صورتبندی براهنی از اوست. به این معنا اگر نیما توسط اخوان ثالث ماتریالیسمزدایی شد و اگر شعر «حجم» و خاصه شعرای «دیگر» در جستجوی زیباییشناسی فراتاریخی، ماتریالیسم تاریخی اندیشه نیما را کنار گذاشتند، براهنی در تحلیل خود از نیما به طور کامل از سنت دیالکتیک خروج میکند. براهنی نه فقط نیما را کاملا غیرتاریخی میخواند و در هیچ جای نوشته به تطور تاریخی نیما توجهی ندارد، بلکه به طور کامل صورتبندیهای دیالکتیکی نیما حداقل از اواسط دهه اول هزار و سیصد تا پایان عمر نیما را که در نوشتهها و نامههای نیما به وضوح آشکار است نادیده میگیرد تا تئوری نیما برایش به جستهگریختهخوانی چند جمله از نیما درباره عروض، قافیه و زبان شعر خلاصه شود. و بعد با بی توجهی آشکار به اندیشه دیالکتیکی نیما، کل نظام فکری او را نه دیالکتیکی که «دکارتی» بشناساند و بعد با معادل کردن تاریخیاندیشی از یک سو، و دستور زبان از سوی دیگر با «فراروایت» مدرنیستی، حکم به لزوم فاصله گرفتن از هر دوی این دو دهد. با این کار مشخصا براهنی از پایاندهندگان به انقلاب ادبی نیما بود. [براهنی انقلابی بودن نیما را یکی از تضادهای اصلی او میبیند و مینویسد: «نیما، مثل هر شاعر انقلابی، به دنبال برانداختن نهادی ست که پیش از او وجود داشته است، ولی پس از آنکه آن نهاد را برانداخت، ضد نهادی را به جای آن پیشنهاد میکند…سلاحی که جدید علیه قدیم به کار میگیرد، زمانی یک جدید دیگر علیه آن جدید قبلی به کار خواهد گرفت. و همه تنقاضهای نیما برخاسته از همین موقعیت پر تناقض او به عنوان شاعر منقرضکننده ایست که بر انقراض خود صحه میگذارد»]. در صورتبندی براهنی در این کتاب، مشابه نقدهایی که برخی پستمدرنها به دیالکتیک داشتهاند، گویی از نظر تاریخی متغیر بودن تعریف شعر و تطور زیباییشناسی دلیلی برای دوری آن زیباییشناسی از «ذات» شعر است. براهنی که در تحلیلهایش از تاریخ شعر نو از ابتدا نیز چشم خود را به میراث مشروطه و ربط تاریخی انقلاب ادبی با شرایط مادی روابط اجتماعی در ایران بسته بود، امیدوار است که با نفی تئوریک دیالکتیک، به زیباییشناسی فراتاریخی برسد. در حالی که نفی دیالکتیک در تئوری براهنی صرفا امکان تئوری وی را برای تحلیل تاریخی زیباییشناسی شعر و صورتبندی رابطه زیباییشناسی با شرایط مادی از آن میگیرد. به تعبیر ساده جدال تئوریک براهنی با دیالکتیک صرفا مانع نگاه تاریخی خود براهنی میشود و از سوی دیگر خوشبینی بیشاز حد او به جاودانگی تئوری جدید شعریش را در پی میآورد [براهنی برای برساختن تئوری فراتاریخی ذاتگرای شعرش علیه ایده نیما به ترویج دکلماسیون طبیعی کلام میتازد و مینویسد: «شاعر کسی ست که دکلاماسیون طبیعی کلمات را به هم میزند و دکلماسیون غیرطبیعی کلمات را به وجود میآورد». او در ادامه این پیشنهاد به اجرا کردن دکلماسیون غیرطبیعی زبان در شعر ماهیتی ضدکاپیتالیستی، رهاییبخش و اخلاقی میدهد: «تنها از این طریق از کالایی شدن زبان، از شی شدن زبان، از کشیده شده شدن زبان به سوی فحشای زیبایی ظاهری آن، جلوگیری نماییم»]. البته اگر دیالکتیکزدایی و تاریخزدایی از نیما، نقطه آغازی برای براهنی در این کتاب است تا با یک مترسک خودساخته بجنگد، کتاب با الینه کردن خود براهنی به دست خودش به پایان میرسد تا براهنی هشت سطر از شعرهایش را و دو سه شعر را برجسته کند و در پی شناساندن اجراهایی که در هر یک داشته نشان دهد در هر کدام چگونه زبان را در شعر به محور شعر تبدیل کرده است. بدین شکل براهنی در جایی که قصد دارد برای اولین بار در تاریخ شعریش به طور مشخص نوآوریهای شعری خود را توضیح دهد، در عمل ابتدا به بیگانهسازی دو شاعر دیگر، خاصه نیما دست میزند و بعد با خلاصهسازی شتابزده تمام میراث چند دهه شاعری خود، کل پیشنهادات خودش را برای اجرای شعر، که در عمل شاعریش بسیار بیش از این ظرفیت خوانش دیالکتیکی دارند، نیز در حد چند سطر کاهش داده و میشناساند.
پینوشت:
تز دکترای محمود خوشچهره به بازخوانی باختینی اشعار نیما پرداخته است که با عنوان The Structure of Authoring in Nima’s Poetry در سال ۲۰۱۱ دفاع شده است. این تز که یکی از جامعترین بررسیهای دیالکتیک در اجرای شعر نیماست، درست برخلاف آنچه براهنی در مقاله «چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم» به شعر نیما نسبت میدهد و در بالا من نیز به براهنی به خاطر آن نقد وارد کردهام. در واقع خوشچهره در این تز نشان میدهد که در شعرهای نیما سوژه و ابژه دائما به همدیگر تعین میبخشند، همدیگر را تبیین میکنند و در معنای باختینی نسبتی تالیفگرایانه به هم دارند. این خوانش دیالکتیکی وقتی با تاریخی کردن اندیشه تیوریک خود نیما نیز که به دیالکتیک فرم و محتوا تاکید داشته همراه شود نشان از اهمیت دیالکتیک در شناخت نیما و صورتبندیهای تئوریک، اجرای شعر و فهم او از هستی و انقلاب ادبی دارد. به تعبیر هرتزن برای هگل دیالکتیک «ریاضیات جبر (algebra) انقلاب» است. با وامگیری از همین صورتبندی باید گفت دیالکتیک (البته دیالکتیک ماتریالیستی تاریخی و نه ایدئالیستی) ریاضیات انقلاب ادبی شعر نو بود که بعد از نیما نادیده گرفته شد تا این انقلاب به سرعت فرونشیند و ریاضیات انقلاب از جنبش نوخواهی ادبی زدوده شود.