بایگانی برچسب: مهدی گنجوی

هولمز در خیال احمدشاه

پیش از این با ارجاع به نوشتجات ادوارد براون نوشته بودم که شرلوک هولمز تنها خیال نویسندگان را در شرق نربوده بود؛ بلکه کار به جایی رسیده بود که سلطان عبدالحمید آرزو داشت کانن دویل رئیس پلیس مخفی دستگاهش باشد. حالا یک مورد دیگر را بیفزایم. یک گفتگو در اوایل قرن سیزدهم بر نیمکتی در شانزه‌لیزه بین محمدحسن میرزا، ولیعهد آخرین شاه قاجار، با ابوالحسن ابتهاج، کارمند وقت بانک شاهی و مدیر آتی سازمان برنامه بودجه، خبر از آشنایی ویژه‌ی احمد شاه قاجار با هولمز دارد. تصویر این ولیعهد ضمیمه این نوشته است.
بنا به روایت ابوالحسن ابتهاج در مصاحبه با تاریخ شفاهی هاروارد (نوار اول)، ابتهاج که سابقه‌ی آشنایی با محمدحسن میرزا را داشته به طور تصادفی در پاریس به او برمی‌خورد. کار خاصی ندارد. با هم به سمت شانزه‌لیزه قدم می‌زنند و بر روی نیمکتی می‌نشینند. ولیعهدِ سابق در حال گلایه از اقدام رضاشاه در خلع قاجار است که از قضا رولزرویس احمد شاه از جلویشان عبور می‌کند. ابتهاج از وضع مالی شاه مخلوع جویا می‌شود. ولیعهدِ سابق می‌گوید که احمدشاه وضع خودش را با مثالی از داستانی از شرلوک هولمز توصیف می‌کند. هولمز در پی وارسی یک جسد، سریعا به این نتیجه می‌رسد که متوفی زمانی کار و بارش خوب بوده ولی حالا، گرچه به نان شب محتاج نیست، وضع رو به راهی هم ندارد. استدلال هولمز بر این ادله استوار است که لباس جسد از یک خیاط‌خانه درجه‌ی یک، اما برای بیست سال پیش است. پس، متوفی در اواخر عمر استطاعت نداشته سفارش جدید بدهد اما آنقدر هم در مضیقه نبوده که آن لباس را هم بفروشد. احمد شاه هم همین مثال را درباره‌ی خودش و ماجرای رولزرویسش ذکر می‌کرده.
با توجه به تاریخ خلع احمد شاه تا زمان فوتش، این گفتگو بین ابتهاج و محمدحسن میرزا بایستی بین هزاروسیصدوچهار تا هشت رخ داده باشد. احتمال دارد احمدشاه از زبان دیگری هولمز را خوانده باشد اما تا این زمان سه کتاب از هولمز به فارسی هم ترجمه شده بود و البته کاظم مستعان‌السلطان اولین کارآگاه ادبیات مدرن فارسی، صادق ممقلی، را هم خلق کرده بود.

نامه‌های یک ایرانی در انگلیس به دوستش در اصفهان

از کندوکاو در کتابخانه کتابهای کمیاب دانشگاه تورنتو: تنها چهارده سال بعد از «نامه‌های ایرانی» اثر مونتسیکو، جورج لیتیلتون بارون اول، در هزاروهفتصدوسی‌وپنج میلادی، اثری به سیاق آن نوشت؛ نامه‌های یک ایرانی در انگلیس به دوستش در اصفهان، که در آن نامه‌های فردی به نام «سلیم» از لندن به «میرزا» در اصفهان گردآوری/جعل شده است. سلیم مشاهدات خود را از انگلیس دوران و فضای حقوقی و سیاسی، فرهنگی و حتی خانوادگی و عاطفی آن روایت می‌کند. در مقدمه نویسنده با بیان اینکه می‌داند بسیاری شخصیت ایرانی را خیالی فرض خواهند کرد اما می‌نویسد برخلاف نمونه‌های فرانسوی و انگلیسی که چنین کرده‌اند اثر او واقعا کار یک غریبه‌ی تمام عیار است. و استدلال می‌آورد چنان شرایط شیرین و کامل انگلیس آن زمان بدفهمی شده است که محال است کار یک انگلیسی باشد. لیتیلتون همچنین دستیابی به اصل فارسی این نامه‌ها را به خاطر شاگردی اش نزد آقای دادیچی، که به عنوان مفسر زبان های شرقی معرفی شده، توجیه می‌کند. با این ترفند روایی، یعنی به ایرانی منتسب کردن روایتش، لیتیلتون فرصت یافته تا آزادانه به انتقاد از انگلیس دوران خود بپردازد. از زنان انگلیسی که از عشق چنان بدون هرگونه اشاره حسی حرف می‌زنند که از بهشت؛ از وکلایی که به بهانه اسناد تازه‌یاب متمولین را تحریک به شروع یک پرونده کرده و در نهایت به فلاکت می‌کشانند؛ از اینکه با وجودی که پارلمان باید اختیار پادشاه را مهار کند؛ اما تنها راه پیشرفت در دربار وارد شدن به پارلمان است؛ از اینکه شهرهای بزرگی هستند که نماینده‌ای ندارند و نمایند‌گانی که هیچ‌گاه انتخاب‌کنندگان خود را ندیده‌اند؛ انتخاب‌کنندگانی که قسم خورده‌اند صدای خود را نفروشند اما قسم خود را به قیمت پیشنهادی کاندیداها کنار گذاشته‌اند.

میرزا شهاب و مدرسه نصرت ملی در کرمان

مظفر بقایی کرمانی در مصاحبه مفصلی با حبیب لاجوردی (تاریخ شفاهی هاروارد) به خاندان خود اشاره دارد. مظفر بقایی پسر میرزا شهاب است. اول عمویش (آقا سیدجواد) و بعد میرزا شهاب هر دو مدیران اولین مدرسه نوین بعد از مشروطه در کرمان بودند که به همت جمعی از پیشروان فرهنگی آن ایالت تاسیس شد و «نصرت ملی» نام داشت.
عبدالحسین صنعتی‌زاده شرح مختصری از این مدرسه، با عکس از این دو مدیر را در خودزندگینامه‌اش «روزگاری که گذشت» آورده است. به روایت مظفر بقایی، نسبِ مادری او سرکرده حزب دموکرات (دوره مشروطه) در کرمان بوده‌ و پدرش میرزا شهاب هم در تاسیس حزب اجتماعیون با اسکندر میرزا همراه بوده است.
بعدها اما وقتی که حزب توده تشکیل می‌شود، اسکندرمیرزا از مظفر بقایی برای همراه شدن دعوت می‌کند که او به دلایل شخصی (کدورت از اسکندرمیرزا برای دلجویی نکردن بعد از فوت پدر) نمی‌پذیرد و به حزب دموکراتی که احمد قوام تاسیس کرد می‌پیوندد. من پیش از این با بررسی اسناد کنسولگری انگلیس در کرمان روایت کرده بودم که چطور با تاسیس حزب دموکرات در کرمان، جدال‌های نظری و گاها فیزیکی بین این حزب با حزب توده در کرمان بالا می‌گیرد.
مدتی بعد هم آنچنان که معروف است بقایی حزب زحمتکشان را تاسیس می‌کند که سال‌ها یکی از اهدافش جذب هوادارانی‌ست که حزب توده هم در بین آن‌ها پایگاه داشته است.
عکس میرزا شهاب را از کتاب «روزگاری که گذشت» (بازنشر با فروغ؛ تصحیح من و مهرناز) اینجا گذاشته‌ام.

کارت پستال کریم دواتگر

عکس مربوط به سال هزار دویست‌و‌هشتاد‌و‌هفت و مدتی پس از ترور ناموفق شیخ فضل الله است. این تصویر، که از آرشیو دانشگاه تهران برداشته‌ام، نشان می‌دهد عکس کریم دواتگر، ضارب شیخ فضل الله، در ایران به شکل کارت پستال فروخته می‌شده. هفت سال بعد دواتگر عضو کمیته مجازات شد که ماجراهایش شهرت سینمایی دارد.

سجل و محل تولد کاظم مستعان السلطان، خالق اولین رمان پلیسی فارسی

تحقیق من درباره مستعان‌السلطان از انجا شروع شد که حین ویرایش اثر او فهمیدم تاکنون او را اشتباه شناسایی کرده‌اند و هیچ اطلاعی از بیوگرافیش در دست نیست. اولین حدسیاتم براساس برخی مدارک در مرکز اسناد ملی ایران بود. فرض اولیه‌ام غیرمنتظره بود، اما درست از کار درآمد. من حدس زده بودم که برخلاف ادعاهای اشتباهی که شده بود، این نویسنده باید در دوره ناصرالدین شاه متولد شده و زندگی کرده باشد. یعنی این فرضیه را مطرح کردم که نویسنده متولد حدود پنجاه سال قبل از گزارش‌های پیشین است. مدتی بعد به مدد تلاش حسن حسینی‌نیکو در ضبط و مستندسازی گورستان امامزاده عبدالله، سنگ ‌قبر هوشی‌دریان را یافته و متوجه شدیم متوفی هزار وسیصدوبیست‌ویک است و بعدتر ردپای او را در برخی منابع تاریخی، منجمله در «تاریخ بیداری ایرانیان»، اثر ناظم‌الاسلام کرمانی. این موارد حدس مرا تایید کرد. خبر یکی از سخنرانی‌های ما که در مرکز کلکسیون کانن دویل در تورنتو درباره‌ این اثر انجام شد، به نظر یکی از اعضای خانواده هوشی‌دریان رسید و با ما در تماس شدند و به این وسیله چند سال پیش به دیدار دختر هوشی‌دریان رفتیم که دهه نهم زندگی خود را می‌گذرانند. من شرحی از این پروسه و نتایج تحقیقاتی آن قبل از این نوشته‌ام. عکس ضمیمه به آن تحقیقات یافته‌ی‌ جدیدی را می افزاید. چند ماه پیش موفق شدم یک نسخه از سجل (شناسنامه) مستعان‌السلطان، و یک پرونده اداری حاوی امضای او، و برخی اسناد شغلی‌اش بیابم. طبق این سجل نویافته (کامنت اول)، حالا می‌دانیم که کاظم مستعان‌السلطان هوشی‌دریان در تاریخ هزارودویست و پنجاه و سه شمسی در اصفهان، و از حاجی باقرخان و گوهرتاج خانم به دنیا آمده است. شناخت عمیق او از اصفهان دوره‌ی قاجار دلایل روشن‌تری یافت.

براهنی و ابهام حافظه

رشد آلزایمر از چه زمانی نظرات اجتماعی سیاسی، ادبی و تاریخی براهنی را مخدوش و از نظری علمی غیرقابل استناد کرده است؟ عمده آنچه امروز از براهنی مشاهده می‌کنیم به شکل تصویر، و حداقل چندین مصاحبه‌ی متاسفانه بسیار جنجالی با او، در دوره‌ای از زندگی او گرفته شده که آلزایمرش به واقعیتی در زندگی‌اش تبدیل شده بوده است. بعد از دیدن یکی از سخنرانی های او که تاریخ ارائه‌اش آوریل دوهزار و دوازده است چندین دلیل مشخص می‌توان آورد که این سخنرانی در وضعیت ابهام در حافظه و مشکل ارتباط با لحظه‌ی حال انجام شده. طبق روایتی از اکتای، یکی از فرزندان او، از حوالی سال دوهزار و هشت متوجه نشانه‌های مشکل حافظه در پدرش شده است. آیا مهم است برای برخوردی علمی با نظریات براهنی زمان‌بندی دقیقی از رشد آلزایمر او داشته باشیم؟ به نظرم می‌رسد که اهمیت این مساله برای آثار خلاقه و غیرخلاقه او متفاوت است. حتی شاید اهمیت چندانی رشد این وضعیتِ حافظه در برخورد ما با شعرهایی که در این دوران نوشته، شعرخوانی‌هایی که ضبط کرده یا اگر داستانی نوشته است نداشته باشد. اما درباره قضاوت های تاریخی او، نقدهای ادبی‌ش، نظرات سیاسی و اجتماعی‌اش حتما مهم است. زیاد گفته می‌شود که فرد در این وضعیت حافظه درازمدت دقیقی دارد، گرچه حافظه کوتاه‌مدتش رو به زوال رفته. و این تا مدتی درباره براهنی هم صادق بوده. ولی چطور می‌شود نادیده گرفت که همیشه قضاوت تاریخی ما متاثر از برداشتمان از زمان حاضر است. اینکه ما در گذشته در جست و جوی چه هستیم و ان را چطور می‌بینیم متاثر از دانش و برداشت‌ها و شرایط امروز ماست و اگر واقعیت امروزمان را به درستی نشناسیم جملگی تحلیل ما از گذشته صرفا سایه‌ای مردد از تحلیلی‌ست که زمانی به ذهن ما خطور کرده و نه تحلیل اکنون ما. گرچه همگی ما دچار نسیان هستیم و در هر تحلیلی فراموشی دخیل است اما این فراموشی با فراموشی‌ای که در مقابلش سلاحی نداریم و بر ما هجوم آورده متفاوت است. به این معنا نه فقط هر گونه تحلیل سیاسی و اجتماعی فرد را باید در چارچوب این وضعیت فهمید که حتی هر یاداوری که از گذشته‌اش می‌کند.حال سوال این است که اگر استدلال‌های فوق پذیرفتنی‌ست، چطور باید محدوده قابل استناد و غیرقابل استناد را جداسازی کرد و به زمان بندی‌ای مبنایی رسید و ان را مشخص کرد؟

تاریخ فراملی ادبیات علمی تخیلی فارسی

برای شناخت تجدد ادبی فارسی (دوره مشروطه تا پیش از سال هزار و سیصد) عمدتا غیر از ایران نقش بمبئی، حیدراباد، باکو، استانبول و قاهره مد نظر قرار گرفته است‌. در این سیاهه اما نقش کابل مغفول مانده است؛ کابل از زمان امیر حبیب‌الله چاپخانه‌های متعددی داشته است و یکی از مهم‌ترین ان‌ها مطبعه عنایت که پسر ارشد حبیب‌الله مدیریت می‌کرده. این مطبعه از هزار و دویست و نود و یک شمسی اثار فارسی را انهم با چاپ حروفی منتشر ساخته است. اثار داستانی و ترجمه در این دوره در ایران هنوز نسخه خطی هستند و گاه لیتوگراف. از این نظر ترجمه‌های ژول ورن صورت گرفته در ایران (اوانس خان و فروغی) محدود به دربار بوده‌اند ولی ترجمه‌های ژول‌ورن محمود طرزی در کابل توزیع شده‌اند. غیر از پیشگامی بر ایران در چاپ با حروف متحرک، از نظر ادبی اما اثری که ویژگی‌هایش مرا مشخصا شگفت‌زده کرده «سیاحت سه قطعه روی زمین در بیست و نه روز» است. سیاحت‌نامه‌ای که محمود طرزی از سفر شام به استانبول و اسکندریه نوشته است و بنا به ادعای نویسنده نسخه اول ان در هزار و دویست و شصت و نه نوشته و چاپ‌ نهایی آن در هزار و دویست و نود و سه بوده است. طرزی متاثر از دور دنیا در هشتاد روز و سفرهای دریایی کاپیتان نمو (دوهزار فرسخ سفر در زیر اب) این سیاحت‌نامه را به طرز یک رمان نوشته است. می‌دانیم که ژانر غالب سیاحت‌نامه در کانون‌های دیگر تجدد ادبی فارسی متاثر از حاجی بابای اصفهانی بوده و وجه غالبشان انتقاد اجتماعی و سبکشان پیکارسک است. شخصیت ندارند تیپ‌های اجتماعی را نشان می‌دهند. اثر طرزی اما واقع‌گراست. پر جزییات از شخصیت‌ها. نشان دهنده انکه رمان فارسی غیر از بهره بردن از الکساندر دوما، جیمز موریه و ارتور کانن دویل یک مکالمه دیرین و ناشناخته با ژول ورن نیز دارد و یک کانون ادبی که به دلیل محدود ماندن توجه به اتباع ایرانی نادیده گرفته شده. و غافلگیری نهایی انکه طرزی پشتون بود و فارسی جزو زبان‌هایی که اموخت. در کنار اراکلیان ارمنی نشانه دیگری از اهمیت چندزبانان و غیرفارسی‌زبانان در شکل دادن به ادبیات مدرن فارسی.

تاریخ فراملی ادبیات علمی تخیلی فارسی

برای شناخت تاریخی از شکل‌گیری ژانر علمی‌تخیلی در فارسی بایستی از محدوده ایران فراتر رفت و به نقش موثر و تکمیل‌کننده‌ی محمود طرزی، روزنامه‌نگار، مترجم و سیاستمدار افغان توجه داشت. طرزی را باید مترجم تخصصیِ ژول ورن به فارسی بازشناخت. و احتمالا در تمرکز او بر ترجمه ژول ورن علاقه حبیب‌الله خان، پادشاه افغانستان، به ژول ورن موثر بوده است. طرزی تا سال هزار و نهصد و دوازه حداقل چهار رمان از ژول ورن، با نام‌های «جزیره پنهان»، «بیست هزار فرسخ سیاحت در زیر بحر»، «سیاحت بر دورادور کره زمین» و «سیاحت در جو هوا»، را از ترکی عثمانی ترجمه کرد. تا این زمان و در همین دوره در ایران هم «سیاحت‌نامه کاپیتان آتراس به قطب شمال» (ترجمه اعتمادالسلطنه)، «سفر هشتاد روزه دور دنیا» (ترجمه محمدحسین فروغی) و «میشل استروگف» (ترجمه آوانس‌خان) از ژول ورن به فارسی برگردانده شده‌ بودند

شیخ ابراهیم زنجانی

یک رمان تاریخی پیشگام که ناشناخته باقی مانده بود؛ اثر شیخ ابراهیم زنجانی از پیشگامان خودزندگی‌نامه‌نویسی در فارسی مدرن و قاضی معروف دادگاه شیخ فضل‌الله نوری. رمانی که به قول خودش در وسط خوف نصف در سفر و نصف در حضر نوشته است. ماجرای حمله مغول به ایران؛ پایان نگارش دی ماه هزارودویست‌و‌نود‌و‌چهار

مزار مشترک و رستاخیر نامعلوم درباره‌ی «سنگ تیپاخورده‌ی رنجور»

«سنگ تیپاخورده‌ی رنجور»، اثر محمد بهابادی (سمپوزیوم مجسمه‌سازی کرمان) فراخوانی‌ گروهی بود برای نوشتن به جهت آینده‌ای نامعلوم، رستاخیزی نامطمین. برخلاف ظاهر این مجسمه که رنجور ولی یکپارچه است، باطنش خیالات و اضطراب‌های چهل‌پاره را در خود نهفته. بهابادی مصالح بصری مجسمه خود را از گورگردی در کرمان برداشته. مجسمه‌اش در ظاهر قطعه سنگ بزرگی‌ست که بر روی آن اشعاری از فردوسی در ستایش خرد با قاب‌بندی و گرافیک سنگ‌های مقابر کرمان نقر شده است.

«کسی کو خرد را ندارد ز پیش

دلش گردد از کرده‌ی خویش ریش»

 رنجی که سطح سنگ تحمل کرده، البته به ابیاتی که روی آن نقر شده محدود نیست؛ امضای چهل نفر از اهالی فرهنگ معاصر کرمان نیز بر روی سنگ تراش خورده، که من هم شانس حضور بینشان را دارم. هر یک از ما که امضایمان به رنج بر سطح سنگ افزوده، نوشته/پیغامی نیز به جهت نهفتن در داخل سنگ نوشته‌ایم. این چهل یادداشت بر روی چهل قطعه صفحه برنزین نقر، و برای پایداری بیشتر در ستیز ایام به موم آغشته گردیده، در درون سنگ پنهان گشته است. آن پیغام را جز ما و بهابادیِ مجسمه‌ساز کسی نخوانده و قرار هم نیست خوانده شود مگر در رستاخیز این مجسمه؛ روزگاری در آینده‌ای نامعلوم که این مزارِ مشترک به هر دلیل شکسته باشد، شاید در اثر زلزله‌ای در کرمان، گذر زمان، تبدیل هوا یا شاید به سادگیِ اشتباه در حین یک جابه‌جایی.  

تامل به سرنوشت این سنگ و ایده‌ی بهابادی در خلق آن ذهن را برهم‌می‌آشوبد. این سنگ نه تنها ما چهل نفر را، که به رنج آن افزودیم، بلکه بینندگان خود را به فکر کردن به آینده‌ی نامعلومش فرا می‌خواند. اگر در زیارت قبور به گذشته‌ی اجساد و حتمیت مرگ رجوع می‌کنیم، در زیارت این مزار مشترک این رستاخیزِ نامعلوم خود سنگ است که پرسش می‌سازد. ظاهر این سنگ حامل حکمت دیروز است، زیارتش اما فکر کردن به فرداست.

«اگرباره‌ی آهنینی به جای

سپهرت بساید، نمانی به جای»

با خودم فکر می‌کنم در روزگارِ رستاخیزِ نامعین این سنگ و خوانده شدن پیام‌های نهفته‌اش سرنوشت فارسی چه شده است؟ فردوسی که ابیاتش بر ظاهرِ سنگ نقر شده، در روزگار پایین‌دستی زبان فارسی در احاطه‌ی حکمرانی عربی نوشت؛ پیغام‌هایی که ما چهل نفر درون این سنگ پنهان کرده‌ایم در روزگار کشاکش تولید محتوای فارسی توسط کاربران زنده و روبات‌های اتوماتیک نوشته‌ شده است. در این روزها که تولید متن فارسی را گاه یک برنامه‌نویسی تبلیغاتی یا حکومتی خودکار است که اجرا و در صفحات بی‌شمار مجازی پخش می‌کند. فارسی‌ای که در دنیای مجازی می‌بینیم در بسیاری موارد چیزی نیست جز ترجمه‌ای خودکار از متنی به زبانی دیگر.

وقتی که پیامم را برای خواننده‌ای در آینده نامعلوم می‌نوشتم محاط در هراس‌های اجتماعی و محیطی بودم. اضطراب‌های متعددی که مرا از دیدن زمانی جز حال و تامل به زمانی جز گذشته منع می‌کرد. فکر کردن به آینده‌ی نوشته‌ام شانس دیدار خود از دور، بسیار دور بود. آیا آنکس که به زیارت این سنگ می‌آید از دور، بسیار دور، به خود خواهد نگریست؟

«جز این است آیین پیوند و کین

جهان را به چشم جوانی مبین»

آینده‌ی مکان خوانده شدن پیام‌های این سنگ چیست؟ تا آنجا که من جسته‌ام در کرمان حتی صد سال پیش، اواخر قاجار، متنی یا نوشته‌ای به جا نمانده که نشان دهد ذهنی خیال‌پرور و آینده‌نگر تصور نسبتا واقع‌بینانه‌ای از کرمان امروز داشته است. در روزگاری که هویت بصری و تاریخی کرمان در شتاب تغییرِ نامعلوم و تخریبِ معلوم است با چه شکل فکر کردن ممکن است طرحی از آینده‌ی احتمالی این شهر و انسانی که در آن آینده رستاخیز این سنگ را خواهد دید در سر بپرورانیم؟

حالا مدتی از نهفته شدن پیامم درون سنگ می‌گذرد. اولین نوشته‌ای‌ست از من که گرچه منتشر نشده، اما نمی‌توانم آن را تغییر بدهم. کلماتی که از اختیار من خارج شده. این اولین سنگ من است. گوری نمادین در زادگاهم؛ که جای سنگینی در تخیلم باز کرده. یادداشتی در آن دارم برای آینده‌ای که نمی‌دانم کی است و خواننده‌ای که نمی‌دانم اصلا وجود خواهد داشت؛ و اگر خواهد داشت از ما/من چه خواهد دانست و چه می‌خواهد بداند. در اوجِ اخیر واگیرِ کرونا در اینجایی که هستم (تورنتو) و آنجا (کرمان) برای او که نمی‌شناسمش با خیالی آشفته و دست‌هایی نامطمین نوشته‌ای پنهان کرده‌ام.

داستان کم: سرعت و عواقب آن

ولوله‌ای در نیروهای امنیتی افتاده بود. سرعت پرونده‌سازیِ نویسندگان علیه یکدیگر از سرعت پرونده‌سازیِ نیروهای امنیتی علیه نویسندگان بیشتر شده بود. شتابِ نویسندگان در ساختن پرونده، هر روز کار ارگان امنیتی را سخت‌تر می‌کرد، چرا که با کمبود نیرو برای بررسی مفاد این پرونده‌ها و دلایل ساخته شدنشان مواجه بود. نیروهای امنیتی ناگزیر شدند مدتی اولویت را به جای پرونده‌سازی به تحقیق درباره‌ی پرونده‌های ساخته‌شده بدهند. کم‌کم مرز بین ان پرونده‌ها که توسط نویسندگان ساخته شده و ان‌ها که توسط نیروها پرداخته‌شده بود از بین می‌رفت. نیروهای امنیتی یکدیگر را به «نویسندگی‌کاری امنیتی» متهم می‌کردند. گروهی از نیروهای امنیتی علیه گروه دیگر دادخواست دادند که گروه دوم دارد فعالیت امنیتی را به نفع فعالیت نویسندگی مصادره می‌کند. گروه دوم گروهِ امنیتی اول را به بازیچه شدن در دست نویسندگان متهم کردند.همه چیز داشت به انشعاب کامل در نهاد امنیتی منجر می‌شد که دستورالعمل پایان بخشیدن به این بلبشو صادر شد: اعلام شفاهی شدن کامل پرونده‌ها: نوشتن، درز دادن اطلاعات است.