یکی از راههای دسترسی به تحلیل غیرایدئولوژیک تکیه کردن بر تجربیات شخصی و حسی روزمره به عنوان سنگبنای محکمی برای آغاز تحلیل و شروعی برای حرکت به سمت آگاهی غیرایدئولوژیک از طریق تحلیل تجربیات شخصی با دانش جامعهشناختی و تاریخی ست. به این معنا تجربه شخصی و حسانی در مبارزه با ایدئولوژی سهم عمدهای به عنوان مبنای ورود point of entry دارد. در این رویکرد که توسط تئوریسینهایی فمینیست مارکسیستی مثل دوروتی اسمیت و هیمانی بنرجی پی گرفته شده است زیست روزمره فضایی ست برای تحلیل سازمان اجتماعی.
این را نوشتم تا اشاره کنم به صحبتهای اخیر خانم تهمینه میلانی درباره اینکه چطور قریب دو دهه پیش فشار ناشی از سانسور حکومتی در دوره بارداری منجر به وضع حمل زودرس دوقلوهایی که آبستن بوده شده است؛ وضع حمل زودرسی که به مرگ یکی از این دوقلوهای شش ماهه به دنیا آمده انجامیده و او دیگر هیچگاه خود را نبخشیده و لایق مادر بودن ندانسته. این تجربه واقعی از زندگی او مبنای درستی برای ورود و تحلیل انواع و اشکال فشارهای سیستماتیک بر زنان و نقش نهادهای سرکوب و مانند آن در کنترل فکر، بدن، بازتولید زنان و درونی کردن سرکوب است. کاش ایشان همین که بر او رفته بود را به داستان یک فیلم تبدیل میکرد.
با این حال به فیلم آخر ایشان «ملی و راههای نرفتهاش» که فکر میکنم افسوس میخورم که چنین تجربه شخصی برای خانم میلانی به هیچ وجه مانع از آن نشده است، یا به عبارت بهتر در ناتوانی ایشان در تحلیل درست این تجربه شخصی نتوانسته است باعث شود که ایشان فیلمی کاملا ایدئولوژیک درباره خشونت علیه زنان نسازد، فیلمی که به طرزی کاملا ایدئولوژیک در خشونت علیه زنان نقش عمده و اصلی را بر گردن «فرهنگ درون خانواده» و بازتولید این «فرهنگ» میاندازد و تقریبا هیچ نقشی برای نهادهای سرکوبگر و روابط اجتماعی بزرگتر از خانواده در چارچوب نظم رایج اجتماعی تعیین نمیکند. به نظرم مقایسه انچه به گفته خانم میلانی در زندگی واقعی بر او رفته است و آنچه ایشان در پرده سینما به تصویر کشانده، تفاوت آگاهی واقعی با ایدئولوژی ست، تا غیر از ضایعه تاسفبار از دست دادن کودکی که نظم سرکوبگر بر ایشان تحمیل کرده، سقط آگاهی نیز این بار توسط خود ایشان صورت گرفته باشد.