«سنگ تیپاخوردهی رنجور»، اثر محمد بهابادی (سمپوزیوم مجسمهسازی کرمان) فراخوانی گروهی بود برای نوشتن به جهت آیندهای نامعلوم، رستاخیزی نامطمین. برخلاف ظاهر این مجسمه که رنجور ولی یکپارچه است، باطنش خیالات و اضطرابهای چهلپاره را در خود نهفته. بهابادی مصالح بصری مجسمه خود را از گورگردی در کرمان برداشته. مجسمهاش در ظاهر قطعه سنگ بزرگیست که بر روی آن اشعاری از فردوسی در ستایش خرد با قاببندی و گرافیک سنگهای مقابر کرمان نقر شده است.
«کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کردهی خویش ریش»
رنجی که سطح سنگ تحمل کرده، البته به ابیاتی که روی آن نقر شده محدود نیست؛ امضای چهل نفر از اهالی فرهنگ معاصر کرمان نیز بر روی سنگ تراش خورده، که من هم شانس حضور بینشان را دارم. هر یک از ما که امضایمان به رنج بر سطح سنگ افزوده، نوشته/پیغامی نیز به جهت نهفتن در داخل سنگ نوشتهایم. این چهل یادداشت بر روی چهل قطعه صفحه برنزین نقر، و برای پایداری بیشتر در ستیز ایام به موم آغشته گردیده، در درون سنگ پنهان گشته است. آن پیغام را جز ما و بهابادیِ مجسمهساز کسی نخوانده و قرار هم نیست خوانده شود مگر در رستاخیز این مجسمه؛ روزگاری در آیندهای نامعلوم که این مزارِ مشترک به هر دلیل شکسته باشد، شاید در اثر زلزلهای در کرمان، گذر زمان، تبدیل هوا یا شاید به سادگیِ اشتباه در حین یک جابهجایی.
تامل به سرنوشت این سنگ و ایدهی بهابادی در خلق آن ذهن را برهممیآشوبد. این سنگ نه تنها ما چهل نفر را، که به رنج آن افزودیم، بلکه بینندگان خود را به فکر کردن به آیندهی نامعلومش فرا میخواند. اگر در زیارت قبور به گذشتهی اجساد و حتمیت مرگ رجوع میکنیم، در زیارت این مزار مشترک این رستاخیزِ نامعلوم خود سنگ است که پرسش میسازد. ظاهر این سنگ حامل حکمت دیروز است، زیارتش اما فکر کردن به فرداست.
«اگربارهی آهنینی به جای
سپهرت بساید، نمانی به جای»
با خودم فکر میکنم در روزگارِ رستاخیزِ نامعین این سنگ و خوانده شدن پیامهای نهفتهاش سرنوشت فارسی چه شده است؟ فردوسی که ابیاتش بر ظاهرِ سنگ نقر شده، در روزگار پاییندستی زبان فارسی در احاطهی حکمرانی عربی نوشت؛ پیغامهایی که ما چهل نفر درون این سنگ پنهان کردهایم در روزگار کشاکش تولید محتوای فارسی توسط کاربران زنده و روباتهای اتوماتیک نوشته شده است. در این روزها که تولید متن فارسی را گاه یک برنامهنویسی تبلیغاتی یا حکومتی خودکار است که اجرا و در صفحات بیشمار مجازی پخش میکند. فارسیای که در دنیای مجازی میبینیم در بسیاری موارد چیزی نیست جز ترجمهای خودکار از متنی به زبانی دیگر.
وقتی که پیامم را برای خوانندهای در آینده نامعلوم مینوشتم محاط در هراسهای اجتماعی و محیطی بودم. اضطرابهای متعددی که مرا از دیدن زمانی جز حال و تامل به زمانی جز گذشته منع میکرد. فکر کردن به آیندهی نوشتهام شانس دیدار خود از دور، بسیار دور بود. آیا آنکس که به زیارت این سنگ میآید از دور، بسیار دور، به خود خواهد نگریست؟
«جز این است آیین پیوند و کین
جهان را به چشم جوانی مبین»
آیندهی مکان خوانده شدن پیامهای این سنگ چیست؟ تا آنجا که من جستهام در کرمان حتی صد سال پیش، اواخر قاجار، متنی یا نوشتهای به جا نمانده که نشان دهد ذهنی خیالپرور و آیندهنگر تصور نسبتا واقعبینانهای از کرمان امروز داشته است. در روزگاری که هویت بصری و تاریخی کرمان در شتاب تغییرِ نامعلوم و تخریبِ معلوم است با چه شکل فکر کردن ممکن است طرحی از آیندهی احتمالی این شهر و انسانی که در آن آینده رستاخیز این سنگ را خواهد دید در سر بپرورانیم؟
حالا مدتی از نهفته شدن پیامم درون سنگ میگذرد. اولین نوشتهایست از من که گرچه منتشر نشده، اما نمیتوانم آن را تغییر بدهم. کلماتی که از اختیار من خارج شده. این اولین سنگ من است. گوری نمادین در زادگاهم؛ که جای سنگینی در تخیلم باز کرده. یادداشتی در آن دارم برای آیندهای که نمیدانم کی است و خوانندهای که نمیدانم اصلا وجود خواهد داشت؛ و اگر خواهد داشت از ما/من چه خواهد دانست و چه میخواهد بداند. در اوجِ اخیر واگیرِ کرونا در اینجایی که هستم (تورنتو) و آنجا (کرمان) برای او که نمیشناسمش با خیالی آشفته و دستهایی نامطمین نوشتهای پنهان کردهام.