مارگارت آتوود
ترجمه: م. گنجوی
———
دوست دارم نگاهت کنی که میخوابی،
که ممکن است پیش نیاید.
دوست دارم نگاهت کنم،
خوابیده. دوست دارم بخوابم
با تو، که وارد خوابت شوم
وقتی که موج ملایم تیرهاش
بر فراز سرم سر میخورد.
و با تو قدم بزنم
در آن جنگلِ تابناکِ مواجِ برگهای آبیسبز
با خورشید اشکآلود و سه ماهش
به سمت آن غار که باید در آن فرود بیایی،
به سمت بدترین هراسِ تو
دوست دارم به تو
آن شاخه نقرهای را دهم،
آن گل سفید کوچک را،
آن کلمه که از تو مراقبت خواهد کرد
از غصهای که در وسط رویایت است،
از غصهای در وسط.
دوست دارم تعقیبت کنم
باز هم
در بالا رفتن از راهپلهی طولانی
و آن قایق شوم
که تو را به آرامی برمیگرداند،
شعلهای در دو دستِ گود
به جایی که بدنت دراز کشیده
در کنارِ من، و تو واردش شوی
به سادگیِ دم به درون کشیدن
دوست دارم آن هوا باشم
که فقط
دمی در تو منزل میکند.
دوست دارم آن باشم
که توجهی جلب نکرده
و ضروری ست.