بایگانی برچسب: ماکوتو اوکا

زمستان

ماکوتا اوکا
ت: مهدی گنجوی
——
پیچیده درون یک بارانی از برگ‌ها
از شاخه‌های عریان آویزانند
بر فراز باغ پژمرده؛

روی یک شاخه کوچک اینجا
پایین تا دسترس یک بچه،
سه تا از آنها:
سه پوسته خیلی کوچک در گذرانِ زمستان
راضی
لاغر
در حال لاس زدن با انگشت‌هایم.

آیا آنها می‌توانند تشخیص دهند
در حیرتم
بین این انگشت‌های مرگبار
در حال بازی با جهانشان و
بگو
نسیم بهاری؟

پایان تابستان

شعر از ماکوتو اوکا

ت: مهدی گنجوی

—–

در عمق شب لگنم را خالی می‌کنم؛

آب به آرامی از فاضلاب پایین می‌رود،

بیشتر و بیشتر، با صدایی واضح.

 

چه آرامشی که این صدا در پایان یک روز

نه سمفونی ست و نه لحنی هوشمند دارد.

تخم خیار، لاشه‌های مورچه، چشم‌های ماهی؛

یک جیرجیرک نر در حال جیرجیر؛ صدای تسکین‌دهنده‌ی

کلمه‌ی «تباهی» ـ

 

و لمس کردن همه این‌ها همان‌طور که ممکن است

شاخه‌هایی از مو، احساسات منزوی خودم را لمس کنم

با آب پایین رفتن از فاضلاب

بیدار شدن رو به تاریکی.

 

این‌طور کل یک تابستان دفن می‌شود.