بایگانی برچسب: عبدالحسین صنعتی زاده

میرزا شهاب و مدرسه نصرت ملی در کرمان

مظفر بقایی کرمانی در مصاحبه مفصلی با حبیب لاجوردی (تاریخ شفاهی هاروارد) به خاندان خود اشاره دارد. مظفر بقایی پسر میرزا شهاب است. اول عمویش (آقا سیدجواد) و بعد میرزا شهاب هر دو مدیران اولین مدرسه نوین بعد از مشروطه در کرمان بودند که به همت جمعی از پیشروان فرهنگی آن ایالت تاسیس شد و «نصرت ملی» نام داشت.
عبدالحسین صنعتی‌زاده شرح مختصری از این مدرسه، با عکس از این دو مدیر را در خودزندگینامه‌اش «روزگاری که گذشت» آورده است. به روایت مظفر بقایی، نسبِ مادری او سرکرده حزب دموکرات (دوره مشروطه) در کرمان بوده‌ و پدرش میرزا شهاب هم در تاسیس حزب اجتماعیون با اسکندر میرزا همراه بوده است.
بعدها اما وقتی که حزب توده تشکیل می‌شود، اسکندرمیرزا از مظفر بقایی برای همراه شدن دعوت می‌کند که او به دلایل شخصی (کدورت از اسکندرمیرزا برای دلجویی نکردن بعد از فوت پدر) نمی‌پذیرد و به حزب دموکراتی که احمد قوام تاسیس کرد می‌پیوندد. من پیش از این با بررسی اسناد کنسولگری انگلیس در کرمان روایت کرده بودم که چطور با تاسیس حزب دموکرات در کرمان، جدال‌های نظری و گاها فیزیکی بین این حزب با حزب توده در کرمان بالا می‌گیرد.
مدتی بعد هم آنچنان که معروف است بقایی حزب زحمتکشان را تاسیس می‌کند که سال‌ها یکی از اهدافش جذب هوادارانی‌ست که حزب توده هم در بین آن‌ها پایگاه داشته است.
عکس میرزا شهاب را از کتاب «روزگاری که گذشت» (بازنشر با فروغ؛ تصحیح من و مهرناز) اینجا گذاشته‌ام.

به یاد آوردن دادسن

به عنوان کسی که از تفریحات فکری‌اش آرشیوگردی ست، گاهی پس از ساعت‌ها گشت‌و‌گذار صیدی می‌کنم که می‌تواند یک روز یا بیشتر را برایم دلنشین کند. آخرین نمونه این عکس است. عکسی با کیفیت از دکتر دادسن. دکتر دادسن را اولین بار در روایت عبدالحسین صنعتی‌زاده در کتاب «روزگاری که گذشت» شناختم و تلنگری شد که چرا شناخت او دانش عمومی نیست. اگر بگویم صرفِ شناساندن این شخصیت هم می‌توانست برای تلاش ما در بازنشر آن زندگی‌نامه کافی باشد زیاده‌روی نکرده‌ام. نمی‌دانم معادل این شخصیت در سایر مناطق کشور چه کسانی را می‌توان نام برد. صرفا از نظری که آن هم‌سرنوشت شدنِ یک خارجی مبشر با وضع جامعه ایران است یادآور باسکرویل معروف است. در سفری به کرمان در قبرستان خارجیان جست‌و‌جوی سنگ قبرش را کردم و بین سنگ‌های خالیِ غارت‌شده ناتوان بازگشتم. ردپای دادسن را بعدها در اسناد فراوانی یافتم، به خصوص در آرشیو جامعه میسیونری کلیسا. او به تنهایی می‌تواند مثالی برای مقابله با بیگانه‌‌هراسی باشد. او مبشر/پزشک بود و پس از سی و چهار سال خدمت در کرمان در اثر ابتلا به تیفوس فوت کرد. جراح بود و اولین بار به جراحی بدن‌های دفرمه‌ی فرش‌بافان پرداخت. بیمارستانی ساخت و ایکس ری را نیز بعدها به کرمان آورد. یکی از قدیمی‌ترین رمان‌های انگلیسی که وقایعش در جغرافیای کرمان می‌گذرد در سال هزار و‌ نهصد و‌ چهل با نام «دادسن، آن دکتر» در لندن منتشر شد که شرح دراماتیکی از فعالیت‌های دادسن در طول این سالهاست.‌ عکسی که می‌بینید را در حین تورق آرشیو دانشگاه تهران یافتم. گراوری از این عکس در اثر صنعتی‌زاده منتشر شده بود و صنعتی‌زاده شرحی بر آن نوشته. حالا خوشحالم که اصل عکس را یافته‌ام. عکس باید مدتی پیش از فوت دادسن در هزار و سیصد و شانزده گرفته شده باشد و مهر روی آن نشان می‌دهد پیش از این جزو آرشیو عکاسخانه معروف بهرام سهرابی بوده است.

سرکوب و تلقین هم‌زمان آرمانشهر

چند شب پیش شانس این را داشتم که در سخنرانی دکتر آصف بیات در رونمایی از کتابشان «انقلاب بدون انقلابیون» شرکت کنم که تحلیل تاریخی ایشان است از نقش «غیاب» ایده انقلابی در روند بهار عربی و شکلی که به نتیجه مطلوب نرسید. اول باید بگویم که به نظرم می‌توان تحلیل ایشان از نقش و دلایل غیاب ایده انقلابی را با قرار دادن آن در بستر تاریخی کردن‌های خلیل رشیدی از خاورمیانه و مشخصا تحلیل‌های آدام هانیه از اقتصاد سیاسی منطقه و مصر در دو دهه اخیر دیالکتیکی بازخواند و بهره فراون برد. در پایان این جلسه اما سوال مدریتور از ایشان درباره یوتوپیا مرا به فکر فرو برد: درست است که امروزه یوتوپیا در اندیشه اجتماعی نفی و غیرهمگانی شده است، اما در عرصه تکنولوژیک و کورپوریشن‌ها بسط یافته است. اینکه چگونه می‌توان این تناقض را توضیح داد که همه ما داستان‌های بسیاری از شهرهای آینده از منظر تکنولوژی و کشفیات پزشکی و امثالهم درونی کرده‌ایم و تحقق آنها را قطعی می‌بینیم ولی از رویابافی درباره عدالت بشری عاجزیم و هر یوتوپیایی درباره عدالت را با شک و تردید انکار می‌کنیم؟ بسیاری از ما به انواع آرمانشهرهای تکنولوژیک باور داریم و مطمینیم حتی بدون مشارکت ما، حتی در فقدان کنونی نشانه‌هایی حاکی از طی شدن روند لازم برای تحقق یافتن آنها، رخ خواهند داد ولی هم‌زمان به هیچ آرمانشهری انسانی و اجتماعی باور نداریم و حتی خیال پردازی به آن را کاری بیهوده و قدیمی می‌یابیم و در عمل تنها آلترناتیو بر وضع موجود را پایان دنیا تصور می‌کنیم؟
این برای من جالب است چرا که به نوعی بازچاپ و ویرایش کتاب «مجمع دیوانگان» صنعتی‌زاده برایم در راستای علاقه‌ام به بازیابی اندیشه و خیال یوتوپیایی بوده است. آن بازیابی اندیشه و خیال یوتوپیایی منجر به تاریخی کردن خیال یوتوپیایی در ادبیات فارسی شده است و نشان داد یوتوپیا به طور طبیعی از دل جنبش مشروطه و ادبیات مشروطه در زبان فارسی به وجود آمد و کمی بعد تبار رمان علمی تخیلی در ادبیات فارسی نیز شد. دوست محققم علی سطوتی قلعه نیز در یادداشتی نشان داد که یوتوپیا‌نویسی خود از خواب‌نامه‌نویسی‌های قرون وسطی و ادبیات قاجار در بافت‌سازی و ساخت خود بهره برده است. در واقع به تعبیری می‌توان گفت که ساختن یوتوپیا در خیال ادبی فارسی همزاد تغییر معنای آینده در طول و پس از جنبش مشروطه بوده است. یعنی از زمانی که آینده در معنای مدرن آن همراه با زوال نظم فئودالی همگانی میشود خیال یوتوپیایی هم در ذهن بافته می‌شود: ذهن آدمی در پی خلق «آینده» از خلق «یوتوپیا» گریزی ندارد. شاید به همین دلیل است که در عمل سرکوب خیال یوتویپایی در زمینه اجتماعی حتما باید همراه شود با ترویج خوش‌خیالانه و غیردیالکتیکی آن در زمینه تکنولوژیک.

اولین تئاتر تاریخ کرمان

شرح اولین تئاتر تاریخ کرمان از زبان عبدالحسین صنعتی‌زاده بسیار جالب (و به نوعی نمادین)‌ است. او که در پی رفت و آمد به طهران و محافلش “پیسی” نوشته است، در جست و جوی بازیگر به سراغ تعزیه‌خوان‌های کرمان می‌رود. آن‌ها که جز یکی، سواد خواندن ندارند می‌پذیرند نقش‌ها را بازی کنند اما همه می‌خواهند جای “لک پلک الملک” باشند چرا که در اجرا چند تایی باقلوا می‌خورد. بعد صنعتی‌زاده دسته موزیک دولتی، تنها دسته موزیک موجود، را هماهنگ می‌کند و با یک کافه‌چی محلی هم وعده می‌کند که در کافه‌اش اجرا صورت گیرد. روز اجرا دسته موزیک از خیابان شروع به نواختن می‌کند، مردم که کنجکاو شده‌اند دنبال دسته وارد کافه می‌شوند. ناگهان صنعتی‌زاده یادش می‌آید لباس‌های بازیگران را، که از بین لباس‌های پدرش پیدا کرده، در خانه گذاشته. به کافه‌چی می‌گوید بلیت به تماشاچیان بفروشد تا او برود و بیاورد. وقتی برمی‌گردد کافه پر از تماشاچی ست. جای سوزن انداختن نیست. اجرا هم خوب برگزار می‌شود. صنعتی‌زاده پس از اجرا خوش‌حال سراغ کافه‌چی می‌رود تا بخشی از پول بلیط‌ها را بگیرد و تعزیه‌خوان‌ها را آرام کند. کافه‌چی با دست به مردی ارمنی اشاره می‌کند و می‌گوید تنها او بلیط خرید. بقیه آن قدر فشار آوردند که از ترس جان راهشان دادم. صنعتی‌زاده از ترس این که چطور پول تعزیه‌خوان‌ها را بدهد فرار می‌کند. تعزیه‌خوان‌ها هم لباس‌های پدر او را برای خودشان برمی‌دارند. فردا صبح که می‌شود، از طرف فرمان‌فرمای کرمان صدایش می‌زنند و جلوی چوب‌های فلک اخطار می‌دهند که عده‌ای از روحانیون شکایت کرده‌اند. گویا اعتراض از آن جا حاصل شده که بر سر شخصیت “مفتخور الشعرا” عمامه بوده است. هر چند آن روزها همه عمامه می‌گذاشتند اما… صنعتی‌زاده پول از دست داده، توبیخ شده، اما خوش‌حال است که مردم در خیابان جور تازه او را جدی می‌گیرند.
عکس: تورنتو، ۱۹۴۶

photo-toronto-uptown-theatre-yonge-street-line-up-for-hosiery-other-signs-1946-2

روزگاری که گذشت

غیابِ معنی دار

مهدی گنجوی

 

این کتاب به نسبت کتاب‌هایی که در سنتشان نوشته شده است، یعنی سنت زندگی نامه‌نویسی عصر مشروطه، کمی دیرتر (سال ۱۳۴۶) نوشته و منتشر شده است. در واقع انتشار این کتاب درعصری رخ می‌دهد که مدرنیزم ادبی بر مشروطه‌نویسی ادبی تسلط یافته است. اما اگر مدرنیزم ادبی با نویسندگانی چون صادق هدایت و محمد علی جمال‌زاده خود را، عمدتا، وام‌دار نویسندگان اروپایی می‌دید، فهم جدید نویسندۀ این کتاب ماحصل نوعی از عقلانیتِ مردم‌گرا بود که ریشه‌های ادبی‌اش را به نوجویی‌های کسانی چون میرزا آقاخان کرمانی مربوط می‌دانست:

پرسید از اشعار شعرا کدام را بیشتر در حفظ داری گفتم: هیچکدام را. زیرا با شعر سر و کار ندارم. پرسید: مگر نمی‌دانی پایه ادبیات فارسی روی شعر و شاعری گذارده شده؟ گفتم: این عقیدۀ شماست، ولی بنده معتقدم مقصود و مطالب اصلی هنگام نوشتن فدای قافیه و ترکیبات شعری می‌شود.

گفت: پس سعدی که در هر بیت او به بهترین وجهی مقصود نهفته است مطالب را فدای قافیه و ترکیبات کرده؟ گفتم: او و امثال او عده قلیلی هستند. اما اگر بنا باشد همه مردم مقصود و مطالب را در شعر بگنجانند، گذشته از آن که مدت‌ها اوقاتشان تلف و صرف قافیه پیدا کردن می‌شود، همه هم خوب نمی‌توانند شعر بگویند. مگر هر کس هر چه می‌داند مثل آن که سخن می‌گوید بنویسد چه ضرر دارد؟ قدری سکوت کرد. گفت: این سلیقه کجی ست که تو داری. گفتم معلوم می‌شود پیغمبران و کسانی‌که کتب آسمانی را آورده‌اند سلیقه کج داشته‌اند. پس چرا آنان آیات آسمانی و مطالب خود را به شعر نسروده‌اند. (ص 113)

 

فرم چند ژانری که این اثر خودزندگی نامه‌ای اتخاذ کرده است را می‌توان محصول تعلق نویسنده به سنت پاورقی‌نویسی نیز دید. نویسنده در طول این رمان بزرگ می‌شود، خاطرات خود و ازدواج‌هایش را می‌گوید، از حضورش در برخی حوادث سیاسی یاد می‌کند، چند ادای احترام می‌کند، دربارۀ خودِ نوشتن و تاریخچۀ کتاب‌های دیگرش می‌نویسد، از چند شایعه دربارۀ خودش صحبت کرده، تلاش می‌کند جواب محکمه‌پسند بدهد، و در نهایت کتاب را می‌دهد کسی رویش نقد بنویسد. و آن نقد را نیز چاپ می‌کند!

برخی غیاب‌ها از بسیاری حضورها پر معنی‌ترند. فیگور ادبی‌ای مثل عبدالحسین صنعتی‌زاده (۱۲۷۴-۱۳۵۲) باید از تاریخ ادبیات ایران “غایب” می‌شد. او “مناسب” حضور در این تاریخ نبود چرا که گفتمان‌هایی که قدرت دارند تا حضور در تاریخ ادبی را مهر بزنند، یعنی دو گفتمان چپ‌گرایانه و گفتمان اسلام‌گرایانه، هر دو او را مهرۀ نامناسب ارزیابی می‌کردند. گفتمان چپ‌گرایانۀِ وقت نمی‌توانست او را، ‌که در زندگی واقعی یک تاجر مروارید، و در رمان‌های تاریخی‌اش یک بورژوای ترقی‌خواه (بنگرید نوشتۀ برتلس در مورد رمان دام گستران) بود تحمل کند و گفتمان اسلام‌گرایانه وقت، و حتی امروز، نمی‌توانست احترام و ستایش او از خاندان دولت‌آبادی و نزدیکی به ارباب بابی‌گری را تاب بیاورد (بنگرید به تاریخ مکتوم نوشتۀ سید مقداد نبوی رضوی).

در کنار این موارد بگذارید نویسنده‌ای را که حداقل در سه ژانر در تاریخ ادبیات ایران سهیم است: از پیشگامان رمان تاریخی ست. به زعم بسیاری اولین رمان علمی تخیلی تاریخ ایران را نوشته است. (“رستم در قرن بیست و دوم”، نوشته شده به سال ۱۳۱۳ و هم چنین در نظر بگیرید کتاب “عالم ابدی” را) و پیشگام رمان آرمان شهری ست (“مجمع دیوانگان”). مضاف بر این‌ها صنعتی‌زاده به عنوان یکی از آخرین حلقه‌های واسط ادبیات مشروطه و مدرنیزم ادبی در ایران است که توانست با بازخوانی خلاق میراث ادبیات مشروطه (به خصوص آثار میرزا آقاخان و حاجی بابای اصفهانی) به آفرینش متن “چند ژانری” چون “روزگاری که گذشت” برسد. او به ژانر اهمیت می‌داد که خود دلیل دیگری ست برای حذف او از تاریخ ادبی عمدتا ضد ژانر ما. این است که نویسنده‌ای که در طول حیاتش حداقل مورد بررسی پنج شرق پژوه غیر ایرانی (برتلس، نیکیتین،چاییکین، ماخالسکی و یان ریبکا) قرار گرفت حالا جز یکی دو فقره کتاب‌های کم اهمیت ترش بقیه آثارش نایاب‌اند.

او مهرۀ آن چنان غایبی بود که حتی استراتژی‌های بازیابی فیگورهای ادبی در دهه هفتاد و هشتاد (که به بازیابی و بازخوانی هوشنگ ایرانی، عباس نعلبندیان، ابراهیم گلستان، بیژن الهی و مانند آن منجر شد) به سودش رقم نخوردند. در میان غایبان از کنون (canon) ادبی ایران، فیگوری مثل صنعتی‌زاده غایبی ست که با اهمیت یافتن ژانر در ادبیات داستانی ناگهان بر کشیده می‌شود.

 

 

اولین رمان علمی تخیلی ایران

فامیل اولین کسی که رمان علمی تخیلی در ایران نوشت “صنعتی زاده” است. (رستم در قرن بیست و دوم نوشته به سال ۱۳۱۳) دلیلش هم این است که پدرش، حاج علی اکبر کر، از پیشگامان مشروطه خواهی در کرمان بود و در جست و جوی “صنعت” به عنوان راه علاج دیار وبازده و فقرزده ی کرمان. این است که در پی قانون ثبت شناسنامه فامیلش می شود “صنعتی”. زایش رمان علمی تخیلی از دل گفتمان های مشروطه خواهی ایران و آن بخش از این گفتمان که به “صنعت” به عنوان چاره ی اوضاع نابسامان می نگریسته است حاوی معنای درخشانی ست. علی الخصوص اگر در نظر بگیریم که در همین دوره است که معنای کلمه ی صنعت از پیشه (craft) به صنعت به معنای (industry) تبدیل می شود.

آن چه که پلات اولین رمان علمی تخیلی ایران را می سازد خیال حضور گذشته در آینده است: خیال احیای اموات در دنیایی که قانونی برای مواجهه با اموات زنده شده ندارد. در این رمان گذشته به کار هنر می آید اما به کار دانش نه! و البته عاقبت آینده پس زدن گذشته است و این پیام مهم اولین رمان علمی تخیلی ایران است: گذشته خوابی ست که رو به آن بیدار می شویم و آینده قانونی ست که سر نوشتنش جدال می کنیم.

 

ریویویی بر کتاب روزگاری که گذشت

نویسنده: مهدی یعقوبی (داستان نویس)

منتشر شده در مجله بررسی کتاب، سردبیر مجید روشنگر

صنعتی‌زاده خودزندگی نامه‌اش را از سال‌ها قبل از تولد خود شروع می‌کند. او به حق و به درستی این کار را صورت می‌دهد. در هر اتوبیوگرافی، خواننده انتظار دارد که قهرمان اصلی کتاب خود نویسنده باشد، اما در اینجا کل کتاب در دستان یک نفر می‌چرخد. کسی که تا انتها همراه خواننده است و نویسنده در پایان همه ماجراجویی‌ها و اتفاقاتش، به او باز می‌گردد؛ پدر نویسنده! مرد پیر و ناشنوایی که در گوشه‌ای دورافتاده از شهر کرمان با دست خالی یتیم خانه‌ای بزرگ را می‌چرخاند. او کسی ست که از میان رگ و پی‌اش، آزادی‌خواهی ، انقلابی بودن و سرسختی در مقابل ظلم به پسر می‌رسد. صنعتی‌زاده خود بهتر از هر کسی این را می‌داند. برای همین شیفتۀ مرد است. مردی که دور دنیا را چرخیده و همه جور ظلم و مبارزه‌ای را به خود دیده.

داستان از کودکی پدر آغاز می‌شود. این که در یتیمی چه کشیده و چطور توانسته از زیر بار فقر و فاقه، جان به در برده و در ده سالگی، سی سال بزرگ شود. شرح تلاش‌های او و سفرهایش برای یافتن حقیقت بخش اعظمی از جذابیت متن است. در این راه او شنوایی‌اش را از دست می‌دهد، مالش را می‌بازد و با یک لا پیراهن به کرمان باز می‌گردد. اما تنها چیزی که یافته همانا حقیقت است. حقیقتی که تمام زندگی‌اش را منوّر می‌کند و از طرفی به لجن می‌کشد. حاج اکبر صنعتی‌زاده با دست خالی بر ضد ظلم حاکمه و بلاهت مخصوص زمان قاجار می‌جنگد و می‌ایستد. این را عبدالحسین خوب می‌آموزد و در تمام طول عمرش روبروی خود می‌گذارد. مرد با چشمان نافذ میشی و ریش صافش ، دستی به پیشانی، گوشه نشین است اما همه کرمان و یتیمانش چشمشان به اوست. وقتی برای انجام کاری مهم به سفر می‌رود، عبدالحسین طاقت نیاورده و در پی یافتنش به اولین سفر عمر خود دست می‌زند. سفری که بر روی کیسه‌هایی پر از استخوان مرده صورت می‌گیرد. این سفر شخصیت او را شکل می‌دهد. (انگار پدر به سفر رفته که عبدالحسین را در پی خود بکشاند.)

به واسطه این مرد است که نویسنده با بسیاری انسان‌های بزرگ و به قول خودش آزادی‌خواه و متعالی آشنا می‌شود. از جمله نصرت السلطان، دکتر دادسن، سید جمال‌الدین اسدآبادی و میرزا آقا خان. ( از میان همه اینها خود دکتر دادسن باز حکایت غریبی ست. مردی که یک باره به این کتاب جنبه‌ای حماسی می‌دهد. دکتری انگلیسی که برای رفاه حال مردمی فراموش شده در میان کویرهای سوزان ایران، همه چیز خود، رفاه، جایگاه اجتماعی، خانواده، دارایی، سلامتی و در آخر جان خود را فدا می‌کند. نویسنده به درستی یک فصل از کتابش را به او اختصاص داده. )

این کتاب شرح حال همۀ ما ایرانی‌ها، از ابتدای تاریخ به الان است. گذر از دورانی سیاه به دوران سیاهی دیگر. احوالات و زمان، همه برای اواخر دوران قاجار است. دوران گذر و تحول، که همه چیز بی‌ثبات است. با گذشت زمان ما انتظار داریم که اوضاع خوب شود. عبدالحسین بزرگ شده و برای خود تجارت‌خانه‌ای در تهران دارد. سپه سالار با ابهت وارد ساختمان مجلس می‌شود و پدر، یتیم خانه‌اش را ساخته و راه انداخته . اما صنعتی‌زاده می‌فهمد. نامه‌های پدر همه بوی غم می‌دهند. در انتهای کتاب که او پس از سال‌ها به کرمان باز می‌گردد، صحنه‌ای ست که به این سادگی از ذهن خوانندگان بیرون نمی‌رود. پیرمرد، خمیده و ضعیف به عصایش تکیه داده و به جوی آب روبرو خیره است. بغض گلویش را فشرده و عنقریب است که او هم جوی شود. عبدالحسین از او حال می‌پرسد. انگاه می‌بینیم که همه چیز همان است. همان کودک یتیمی که در به در، در کوچه‌های کرمان می‌چرخید و با شکم گرسنه پادویی می‌کرد. پیرمرد می‌گرید. عبدالحسین می‌گرید و ما می‌گرییم. چون هیچ چیز تغییر نکرده. همه چیز همان هست و همان خواهد بود.

این کتاب خودزندگی نامه همه ماست. سیاهی و بعد مبارزه، سیاهی و بعد مبارزه… اما چه باید کرد؟ یک نفر از پشتم می‌گوید: «باید خانه بزرگمان در وسط شهر کرمان را بفروشیم، تا بتوانیم خندق متروکه بیرون شهر را صاف کنیم. آن‌گاه چندین سال کار کنیم و با مامورین دولتی بجنگیم و تهمت و بی‌مهری را به جان بخریم تا ساختمان تمام شود.»

این مرد وقتی خسته و نیمه جان وارد یکی از اتاق‌ها می‌شود، چند یتیم لاغر را می‌بیند که پشت میزهای درس نشسته‌اند. آنها بر می‌گردند و برای او می‌خندند. همین برای حاصل کل عمر او کافی ست.

12549076_996041027133780_8261859944824681920_n