بایگانی برچسب: شمس

پارادوکس دیدار اول

ما اگر در غیر این حال شب‌ها جدا خفتیمی باکی نباشد. اما در این وجه، چنین باشد. «مقالات شمس»

برای من از قدیم روایت متواتر و رایج از اولین دیدار شمس و مولوی توان اقناع فکری نداشته است. به نظرم سوالی که گفته می‌شود در این دیدار شمس از مولوی پرسیده و او را به حال حیرت انداخته پاسخ آنچنان دشواری نداشته که واعظی مجرب از آن چنین دستپاچه شود. منظورم همان سوال است که چرا در حالی که محمد گفته «ما عرفناک حق معرفتک»، بایزید از «سبحانی مااعظم شانی» شطح رانده است. پاسخ این پرسش یک استدلال است، بی‌نیاز به تغییر روش اندیشیدن. سوالی که منجر به ایجاد گسست در روش نشود، بلکه تنها استدلالی که شاید آن لحظه به ذهنمان نیاید را بطلبد اعجاب‌برانگیز نیست. از این رو، در حین خواندن مقالات شمس، این غریب‌ترین متن تاریخ ادبیات کهن، که به نظرم به دلایل متعدد منجمله تغییر مکرر و متناوب مخاطب، زمان روایت، عدم وحدت موضوع و بافت در یک واحد قابل سنجه‌ی متنی شکسته‌ترین و تفسیرپذیرترین متنی ست که در فارسی داریم، در جست‌و‌جوی یافتن دیدار اول بودم (به گمانم توان این متن در ساختن روایت‌های متعدد ممکن از رابطه‌ی این دو نفر، منجمله مساله‌ی بدن و میل، اخراج اول شمس از شهر، رابطه شمس و کیمیا، و قرضگیری شمس از مولوی، به کار گرفته نشده). در جست‌وجوی مواجهه‌ای که توان آن را داشته باشد که دیدار اول را به گسستی در روش فکر کردن، و نه در محتوای یک پاسخ تبدیل کند.

اول بر او همه‌ی راهها را بستم که «من نقل نخواهم شنیدن و البته گوشها بگیرم. از تو خواهم سخن. از آن تو کو؟»

گوشهای من گرم شد.

اگر این اول که در چند پاراگراف بعد «به خنک آنکه مولانا را یافت» ادامه می‌یابد بازآفرینی روایی دیدار اول باشد تعارض بنیادین مساله‌ی ناقل بودن و خالق بودن است. این مکالمه‌ی اول دیگر یک شبهه‌ی کلامی نظری نیست بلکه از مخاطبش میخواهد از نقل به خلق برسد تا او تن به گوش دادن بدهد.
گوشهای من گرم شد، از شنیدن بسیار؟ یا از گرفتن طولانی؟

شرح اولین “اخراج” شمس از قونیه: (از زبان خودش)

یاد داری آن شب که چهار انگشت جامه خواب ما از هم دور، می گفتی که “طاقت این فراق ندارم، من چه گونه گویم که دستِ من بمال؟”
آن شب، قصد پای مالیدن کردی، من درکشیدم پای را. روزِ دوم، گفتی ” آرزوم بود. آرزو در دلم شکسته کردی.”
عوض آن که دستم مالیدی و لقمه ای چند درخورم دادی، چندان خستگی به من راه یافت: زخم ها زدند که این دست هام و اعضام مجروح کردند.
من نمی خواستم که به یکبار قماش را بیرون آرم. آن محمد گفت: “باشد که رختش را بیرون می اندازیم. اگر بیامد، چنین-”
آمدم تا بعضی ببرم. آن بنفشگک همه ی رختم گرد کرده که ” ای – می نروی؟” و همه ی اندرون این که یعنی “زودتر برود!”
“دگر کی باز آیی؟” – یعنی تا من بگویم که باز نمی آیم.
من بانگ می زنم “ای مولانا، برون آی تا دگر دشنام ندهند!”
تو می شنوی و برون نیایی.
——
مقالات شمس، تصحیح مدرس صادقی، صفحه ۲۷۸
Adam honoured by Angels, Date: c. 1560, from Majlis al-‘ushaq, Shiraz

Adam_honoured_by_angels_-_persian_miniature_(c._1560)