اولین خاطره ای که از کودکیش یادش بود این احساس عجیب بود که دارد صدای امواج دریا را از مبل خانه شان می شنود. مبل به طرز مایوس کننده یی ثابت و بی تحرک بود. چند وقت بعد یک نفر سرش را وارد غشای زرد رنگی که او در ان می زیست کرد و به او گفت که سرباز های کشور همسایه به کشور ان ها حمله کرده اند.
بزرگ تر که شد عادت حرف زدن با اشیا از سرش افتاد. اصلا به ان می خندید. اما به جایش وسواس های تازه یی به سراغش می امد. هر بار یک چیز. گاهی شبانه به ترس این که در خانه قفل نشده در تاریکی راه می رفت و می رفت و در را امتحان می کرد. مبادا دزد نیمه شب به خانه شان بیاید؛ به قصدِ کشتن. و همیشه هم فکر می کرد که دزد اول پدرش را می کشد، بعد سراغ او و مادرش خواهد امد. هیچ وقت نمی توانست فکر کند که پدرش می تواند دزد را بکشد.
پدرش تنها یک پند درست و حسابی در زندگی اش به او داد؛ شاید تنها حرف درست و حسابی ای که در زندگی اش زد:
مورچه یی که حواسش پرت باشد به جای کارگاه خودش می رود یک کارگاه دیگر. می شود کارگرِ ان ها.