بایگانی برچسب: داستان دروازه بان

چند قطعه از داستان دروازه بان

32636_4609290186403_1925179705_n

دروازه بان  زن ِ پرت شده را

از درون دروازه برداشت و

حلقه ی ازدواجی که اتفاقا آن هفته خریده بود

با خنده ای که تماشاگران دیدند

در دستانش کرد

به خبرنگارانی که بازی را برای تمام شدن دیده بودند گفت

دریا در مشتهای من جا نمی شود

بعد بوسه ی معطل خود را نشان همه داد

 

 

 

دروازه بان دقیقا نمی دانست

که دروازه در زندگی او تا کجاست

به خودش می گفت: تا آنجا که می توانم بپرم

وقتی که می شود یک توپ را گرفت و نمی توانیم شرمنده ایم

البته غمگین بود که این همه توپ در جهان

اصلا به دروازه ی او شلیک نمی شوند

پیش خودش گفت شوت های احتمالی مهمترین شوت ها هستند

شاعر شد و گفت: به برگها یاد بده پاییز!

افتادن عجب مهارتی ست

 

 

 

 

دروازه بان روزی حقیقتی مچاله را در خیابان پیدا کرد

خانه آورد و نشان زنش داد

زنش گفت فکر می کردم هر چیز مچاله

جایش در سطل آشغال است

تو تصحیحم کردی

بعد بلند شد و از سطل آشغال

بوسه ای مچاله در آورد و به گونه ی دروازه بان زد

بعد هر دو ناراحت شدند

یادشان آمد چقدر چیز ها را با سطل آشغال داده اند رفته است

 

 

 

 

دوره ای بود که زن دروازه بان حافظه اش را از دست داده بود

دروازه بان اشیا خانه را می برد و

عصر به عنوان هدیه می آورد

و زنش خوشبخت می شد

آن دوره دروازه بان به خوشبختی می گفت: تو

بعد ها فهمید در آن دوره زنش

فکر می کرده او پست چی ایست

که شبها به رختخوابش می آید

مثل بقیه پست چی ها: دعوتش هم که بکنی

آخر خودش است که می آید

 

 

 

دروازه بان مرگِ پدرش را این گونه تشریح می کند

ما لحظه ی مرگ را ندیدیم

ما تنها در با ران ِ بدن جسد را دیدیم

تا مدتی دنبال این بودم

که خنده ی بی مورد را-هر جا که باشد- بردارم

به شکل گودال

مرگ خاصیت ِ زندگی دارد

 

 

 

 

یک روز دروازه بان برای کشف ِ جهان های ناشناخته

از اداره اش مرخصی گرفت که قبول نشد

آن قدر فرصت داشت که ذره بینی بخرد و

باغچه ی خانه شان را دقیق نگاه کند

دشمن پاهایش شد که دایم ناشناخته را تغییر میدادند

فهمید: در شناخت

تنها ناشناخته را تغییر می دهیم

 

 

 

 

 

دروازه بان روزی زندگی نامه اش را

به سبک عرفای قدیم

بر ساحل دریا نوشت

در برگشت دید

دریا تنها خمیازه می کشد

چرا که دریا در تکرار خود دریاست

 

 

 

 

دروازه بان روزی در نامه ای که برای معشوقه قدیمی اش فرستاد

یک گوش خود را نقاشی کرد

معشوقه اش به او زنگ زد و گفت

خایه نداشتی

دروازه بان گفت : در هر حال دوباره عاشقم نمی شدی

این جوری حداقل دو تا گوش دارم

عشق بین دو نفر

ساعت شنی ست

 

 

 

دروازه بان بارها خواب پنالتی ای میدید

که شانسی پریده بود و

گرفته بود

-غوغا کردی پسر

پیش کسی رفت تا آن را تعبیر کند

او گفت: خوابها از ما می خواهند که تفسیرشان نکنیم

دروازه بان پرسید : همه ی خوابها؟

او گفت: آره… شغل ساده ای دارم

تاکسی ای پایین هست

که تو را به مقصدت نمی رساند

فقط می رساند

 

 

 

 

 

 

برای هدیه تولد

دوستان دروازه بان

فیلمی برای او آوردند

از گلهایی که در عمرش خورده بود

دروازه بان گفت: ولی خیلی از توپ ها را هم گرفتم

دوستانش گفتند: اما آنها جزو هدیه ما نیست

هدیه خوب چیزی ست که هیچ وقت نداشته ای

با حکمت گفت: ما بیشتر مالک چیزهایی هستیم

که نداریم

 

 

 

 

 

یک بار دروازه بان داشت در دریا غرق می شد

هیچ کس برای کمک به او نیامد

زنش هم که رفته بود خرید

الله بختکی نجات پیدا کرد

پیش خودش گفت انتظاری نمی توان داشت

البته که نداشتن دارایی انتظار است

 

{از کتاب: کلماتی که وغیره را پر می کنند}

عکس از خودم