عموها یکی دوباری هم در زندگی اش حرف از مرگ و میر و این که دیگر نمی خواهد زنده بماند زد. قند خونش اذیت می کرد و گوش هایش کم تر می شنید و پلاتین های توی گونه اش اذیتش می کرد و روال احمقانه دادگستری هم که باعث شد به خاطر کاغذی مال بیست سال پیش، بدون امضا و پر از خط خوردگی، دو سال دادگاه برود تا آخر حکم به نفعش صادر شود او را شاکی می کرد. در محله ای می نشست که هر چه زمان گذشته بود به همسایه هایش بی اعتمادتر شده بود و حوصله حومه نشینانی را که به محله روستایی بچگی اش هجوم آورده بودند نداشت.
آخرین باری که صدایش را شنیدم داشت سر به سر پدرم می گذاشت و پدرم از آن ور خط از فرط خنده به سرفه افتاده بود. من هم با حرف های عموها به چند تایی عادت عجیب و غریب پدرم می خندیدم. به روال همیشه به جای خداحافظی گفت: “خیله خوب برو!” و بعد قطع کرد. پای تلفن همیشه می گفت: “خیله خوب برو!” وقتی از نزدیک می دیدیش اما این را نمی گفت. وسط جمع ناگهان پا می شد و می گفت: “من باید بروم!” بعد سر و صدای همه بلند می شد که خیلی زود است و هنوز همه نشسته اند. اما عموها می رفت، همیشه یکی دو ساعت قبل از این که هر مهمان دیگری هوس رفتن به سرش بزند. همیشه می گفت: “کارها دارم.” اگر می پرسیدی: “چه کار”. می گفت: “فضولی ها موقوف!” همه می دانستند کاری نداشت، فقط دیگر حوصله اش از آن جا سر رفته بود.