جوردن پترسون را برخی به عنوان جنجالبرانگیزترین روانکاو و گاه متفکر این روزهای دنیا معرفی میکنند و البته چه سخنرانیهای او در یوتیوب و چه کتابش «دوازده قاعده برای زندگی» پربییندهترین و پرفروشترین کتابهای سالهای اخیر بودهاند. پیترسون به طور خاص معتقد به لزوم انقلاب در سیستم آموزشی ست تا آن را از شر مفاهیم تحلیلی متاثر از اندیشههای پستمدرن و آنچه او «چپ رادیکال» مینامد رهایی بخشد. او در این راستا از منتقدین سرسخت «پولیتیکال کارکتنس» و «سیاستهای هویت» و مفهومسازی تحلیلی آنهاست و معتقد است که باور به «اکوییتی» منجر به باور به «نتایج برابر» به جای «فرصتهای برابر» شده است؛ سیاستی که او بسیار واپسگرا میداند و برای مثال ترودو را به خاطر انتخاب نیمی از کابینهاش از زنان «نابالغ» ارزیابی میکند. از نظر او به طور خاص دستههای آنالیزی «نژاد» و «جنسیت» و تیوری «اینترسکشنالتی» کاملا اشتباه هستند و چشم به کارگیرندگانشان را در رشتههایی نظیر «مطالعات جنسیت» بر بسیاری از مفاهیم دیگری که تعیین کننده اجتماعی هستند، از قبیل هوش، میزان تاییدکنندگی (agreeability)، سن، زیبایی و فاکتورهای متعدد دیگر که در مجموع در کنار جنسیت و نژاد «فردیت» هر انسانی را میسازند میبندند. به این معنا او در یک انتزاع بسیار کلی بین دو روش تحلیلی «گروهگرایانه» و «فردیت گرایانه» به طور قاطع در دسته دوم میایستد و روشهای تحلیلی «گروهگرایانه» را متهم می کند که بیمارگونه عمل کرده، موجب تکثیر نفرت در افراد و تشویق انواع روحیات «قبیلهگرایانه» میشوند. پترسون در ارایه نسخههای روایی خودروحیهبخشی به دانشجویانش میآموزد دقیقه دقیقه زندگی خود را با پولی که در کهنسالی برای هر ساعت کارشان به دست خواهند آورد بسنجند ولذا از این طریق آنها را تشویق میکند از وقتکشی فاصله بگیرند. او در راستای آن است که نظام آموزشی به طور کامل سختی زندگی آتی در سرمایه داری را از زمان دانشجویی یاد دانشجویان بدهد. یعنی پترسون میخواهد تولید دانش در رشتههای علوم انسانی به طور انقلابی عوض شود اما نظم اجتماعی اقتصادی موجود خارج از دانشگاه را خاصه در غرب به طور نسبی موفق میداند.
در این بین مخالفینش هم او را به ترویج پدرسالاری، نادیده گرفتن تاریخ تبعیض جنسیتی و تبعیض علیه اقلیتها متهم می کنند و با رصد کردن مخاطبان پترسون شهرت او را با قدرت گرفتن راست افراطی در جهان و «مرد سفیدپوست بودن» خود او پیوند می دهند. از این نظر مناظره پترسون با منتقدین چپگرایش (مایکل دایسون و میشله گولدبرگ) در مانک اسکول دانشگاه تورنتو یک جدال نظری بسیار پرسر و صدا بوده است که تا کنون قریب دو میلیون بیینده آنلاین نیز داشته است.
به نظرم پترسون به خوبی نقطه ضعف حریف خود را شناخته است چرا که در این مناظره مخالفین چپگرایش به طور کامل خارج از چارچوب مارکسیسم و در چارچوب مطالعات تاریخی نژاد و فمینیسم غیرمارکسیستی با او بحث میکنند و در هیچ موردی دست به مفهومسازی دیالکتیکی نمیزنند. این دو منتقد با بیتوجهی کامل به رابطه طبقه با نژاد و جنسیت، دیالکتیک فرد و گروه و یا مفهومسازی از طریق دوگانه رهایی سیاسی و رهایی بشری در اندیشه مارکس در عمل ناتوان از نقد جدی اندیشه پترسون میشوند و به تعبیری مثل ماهی در تور او میافتند تا آنجا که حتی از نقد سیستم آموزشی نیز عاجزند و از این نظر اندیشه پترسون واضحا از آنها رادیکالتر است.
با این حال با وجود آنکه پترسون با قدرت تمام از انقلاب آموزشی خاصه در حیطه علوم انسانی که سیستمهای دانشگاهی در غرب و البته جهان به شدت به آن نیازمندند دفاع میکند منتها راه علاجی که او در مقابل بسیاری از کوتاهیها و اشتباهات مفهومسازی غیردیالکتیکی و بحرانهایی که در پی داشتهاند ارایه میدهد خود نافی دیالکتیک، فراتاریخی و عمیقا در راستای بهینهسازی وضع موجود است. انقلاب آموزشی برای او در راستای پاسخ به بحرانهای مادی عظیم جهانی معاصر، مثل بحران پناهندگان، بحران محیط زیست، انواع و اشکال افراطگرایی و ظهور فاشیزم نیست، بلکه تنها در راستای بهینه کردن فرایند آماده سازی دانشجویان برای جدال در بازار کار در کشورهای نسبتا مرفه است.