شعر از ماکوتو اوکا
ت: مهدی گنجوی
—–
در عمق شب لگنم را خالی میکنم؛
آب به آرامی از فاضلاب پایین میرود،
بیشتر و بیشتر، با صدایی واضح.
چه آرامشی که این صدا در پایان یک روز
نه سمفونی ست و نه لحنی هوشمند دارد.
تخم خیار، لاشههای مورچه، چشمهای ماهی؛
یک جیرجیرک نر در حال جیرجیر؛ صدای تسکیندهندهی
کلمهی «تباهی» ـ
و لمس کردن همه اینها همانطور که ممکن است
شاخههایی از مو، احساسات منزوی خودم را لمس کنم
با آب پایین رفتن از فاضلاب
بیدار شدن رو به تاریکی.
اینطور کل یک تابستان دفن میشود.