بایگانی برچسب: آموزش پارانویا

کنترل زندگی

بریده ای از آغاز داستان کنترل زندگی از کتاب آموزش پارانویا:

فکر که میکنم میبینم خیلی ساده شروع شد. نتیجه ی آخرین آزمایشی که داده بودم واقعاً دست و دل را می لرزاند. دردهای مفصلی و عروقی و گوارشی و….دچار بحران میانسالی یا چیزي شبیه آن شدم. با کمی تاخیر. احساس میکردم که کهنه شده ام ، مثل پارچه ای که به جاي پوشیدن، صرفِ تمیزکاری میشود. عادتهایم بیشترین چیزی بودند که داشتمشان و نه فقط داشتمشان که از آنها نگهبانی می کردم. عادت هایی صد البته پیش پا افتاده. تنها یک عادت بین آنها غیر عادی بود. اینکه به جریان مرگ این و آن فکر کنم. بالاخره با بررسی مردگانی که میشناختم به نتیجه ای رسیدم. مرگ یا ناگهانی سر و کله اش پیدا میشود یا پس از چند اتفاق ساده. خلاصه داستانیست که ارزش خواندن ندارد. از سوی دیگر فکر میکردم زندگی ام، با این که معمولی بود، خالی از خاطرات خاص خودم هم نبوده. ردپای خودم. دلم میخواست این ردپا را ببینم. ردپایی که میدانستم به جای خاصی نمیرود اما منظره هایش روی هم رفته مال من بود. به نظرم می آمد که این یک فکر طلایی ست. راهیست براي در دست گرفتن دوباره ي کنترل زندگی. این فکر آنقدر در من قوت گرفت که بالاخره تصمیم گرفتم شرحی درباره ی زندگی ام بنویسم. روزها بعد از محل کار و تمام شدن ساعات اداری به خانه می آمدم و بعد از استراحتی کوتاه، کاغذها را میگذاشتم روی میز. اوایل شبهای زیادی به این فکر میکردم که از کجا شروع کنم؟ یا چه لحن و بیانی را براي نوشتن آن به کار ببرم؟ آیا مسیر خطی را دنبال کنم؟ آیا جوری بنویسم که انگار برای کسی نوشته ام؟ بعد ساختاری را چیدم و تصمیم گرفتم که با همان ساختار شروع به نوشتن بکنم. ساختاری خطی و برای مخاطبی فرضی. یکی دو باری نوشتن را شروع کردم اما خیلی زود آغاز نوشته ام دلم را میزد و آن را عوض میکردم. آنقدر این کار را ادامه دادم تا بالاخره توانستم ، به نظر خودم، به زبان و بیانی مناسب برسم. با نوشتن، خاطرات برایم زنده میشدند و انگار از کاغذ بلند می شدند و جلویم می ایستادند. خاطراتِ خوب چشمک میزدند و خاطرات بد درست مثل ارتشی هایی که جلوي یک دیکتاتور رژه بروند از جلوی ذهنم میگذشتند. کارِ توام با لذت و دردی بود که هر چه می گذشت خودم را بیشتر به آن متعهد میدیدم. یکی از همان شبها خواب دیدم که در قفسی زندانی شده ام. در جایی که معلوم نبود کجاست. میله های زندان آنقدر بلند بودند که ته شان را نمیدیدم. خودم را به در و دیوار میزدم و میخواستم تا مرا بیرون بیاورند. کسی اما آن دور و بر نبود تا این که مردی آمد. چهره اش معلوم نبود. با خودش آینه ای آورد و گذاشت بیرونِ قفس، روبه روی من. بعد با چوبدستیِ بلندي که به همراه داشت به من زد و گفت که در آینه نگاه کنم. نگاه کردم. گفت که این تو هستی. سری تکان دادم یعنی می دانم ولی او باز هم تصویرِ درون آینه را به من نشان داد و گفت: “این تو هستی.” بعد خیلی ساده رفت توی آینه. تصویری شد کنار تصویر من. دست و پاي مرا بست و با چاقو شروع کرد به بریدن گردن من. بر خلاف انتظار دیدم که نه تنها نترسیدم بلکه نشستم و تا آخرِ خواب به بریده شدنِ گردنم نگاه کردم. بدون اینکه هیچ احساس خاصی بکنم…