بایگانی دسته: تاملاتی بر نقاشی

بیگانه

اگر بخواهیم به تاریخ تولید یک اثر نگاه کنیم این نقاشی باز می گردد به 1575. اما جز یقه و محراب شکلی که کنارِ مردِ عریان افتاده چیزی ما را به گذشته پرت نمی کند. نقاشی ترکیبی ست از عناصری ناهمگن و متضاد؛ چهره ای مطمئن روی بدنی نامطمئن، یقه ای سلطنتی و بدنی عریان، محرابی که از نیمه دیگر نیست. تضاد، تاریکی و عریانی زمان را از این نقاشی می گیرند. در نگاه کردن به این نقاشی چیزی مدام فرار می کند؛ مکان که تاریک است، زمان هم تاریک می شود و وسط این خلا مشکوک آدمی بیگانه به ما خیره است. این بیگانه شبیه آن بخش از وجودِ ماست که نفرین شده است.

portrait of a disabled man 1575

تاریخِ گسسته

800px-An_Experiment_on_a_Bird_in_an_Air_Pump_by_Joseph_Wright_of_Derby,_1768

جوزف رایت نقاشیِ “آزمایشی بر روی یک پرنده در یک حباب هوا” را در سال 1768 کشید. در یک انحرافِ آشکار از نقاشی های رایجِ زمانِ خود، جوزف رایت برای کشیدن این نقاشی سراغ اساطیر یونانی، وقایع تاریخی یا مذهبی نرفت بلکه سوژه یی علمی را انتخاب کرد، در زمانه ای که روشنگری منجر به پیشرفت های پزشکی متعددی گردیده بود. آزمایشی که در این نقاشی ترسیم شده است بازسازی آزمایش معروف “رابرت بویل” است.

اواخر قرن هفدهم حبابی ساخته شد که می شد هوا را از درون آن بیرون کشید. رابرت بویل از جمله چهار یا پنج نفری بود که به دلیل اشراف زادگی توانست این حباب را خریداری کند و برای اولین بار در تاریخِ علم نقش “هوا” را بر موجودات زنده بررسی کند. او یک پرنده را در محفظه قرار داد و هوای محفظه را خالی کرد. این آزمایش ساده به او فهماند که موجودات زنده فارغ از فرم و ساختار بدنی که دارند به هوا برای زنده بودن نیازمندند.

در ضمن بویل فهمید که اگر به طور تدریجی هوا را از داخل محفظه خارج کند پرندگان ابتدا بی هوش می شوند و اگر این پروسه ادامه پیدا کند می میرند. در نتیجه او در حین انجام آزمایش خود به موقعیتی می رسید که می توانست انتخاب کند: یا هوا را وارد کند و از مرگ آن ها جلوگیری کند و یا بگذارد این بیهوشی به مرگ دائمی آن ها منجر گردد. به بیان دیگر این کشف نه فقط منجر به افزایش علم انسان گردید که قدرتی به انسان داد که بر حیات تاثیر بگذارد.

نگاه کنید: کودکِ رنجور، نوجوانِ ترسیده، عاشقانِ بی خیال، میان سالِ متفکر، دستیارِ مشکوک، پدرِ ملاحظه خواه و پرنده یِ در آستانه ی مرگ. این تصویر زمانه ایست که علم پدیده ای بود هم معرفتی و هم احساسی. نقاش یکی از آزمایش هایی را ترسیم کرده که تاریخ علم را گسسته کرد.

وسوسه های بی شمارِ سنت آنتونی

براساس حکایت ها، سنت آنتونی (قرن سه میلادی) از همه ی لذایذ دنیوی چشم پوشید و به بیابان رفت تا زندگی یک زاهدِ گوشه نشین را دنبال کند. در بیابان، شیطان به قصد وسوسه کردنش به روش های متعددی بر او ظاهر شد، وسوسه هایی که در نهایت به دلیل زهد سنت آنتونی ناکام ماند. تصویرگری این وسوسه ها سوژه ی نقاشی های بسیاری شده است. از بوش تا دالی به سراغ آن رفته اند و هر یک وسوسه را جوری نمایش داده اند. در نقاشی پیتر هایز (1547) زنان زیبا رو، عجوزه ها و انسان های ناقص الخلقه رو به روی سنت آنتونی رژه می روند اما او سرش را برای دعا به پایین انداخته. در نقاشی سالوادر رزا (1645) سنت آنتونی نقش زمین شده اما به مدد صلیبی که در دست دارد می خواهد هیولای فراواقعیِ وسوسه را دور کند. در نقاشی هنری فانتین لاتور (نیمه ی دوم قرن نوزدهم) این زنانی نیمه عریان و رقصان هستند که دور سنت آنتونین به اغوا گری مشغولند و یکی از آن ها گردن سنت آنتونی را با دست ظریف و تهدید گرِ خود چرخانده است. من خیلی هاشان را دوست دارم، به خصوص این نقاشیِ ماتیاس گرونوالد را. گرونوالد (1512) وسوسه را کابوسی فلج کننده تصویر کرده در لحظه ی پیروزی بر پیرمردی ترسیده.

gruen

برای برخی جزئیات به تصاویر زیر نگاه کنید

the-temptation-of-st-anthony-detail-2

tumblr_mm3afrQ5by1r1j7jvo1_1280

تنبیه مسیح

همان طور که از اسم  نقاشیِ معروفِ بوتیچلی ” مریم باکره مسیح خوابیده را ستایش می کند” بر می آید نقاشی ای ست که مریم  باکره را در حال عبادت و مسیح نوزاد را در آرامشی ملکوتی ترسیم کرده است. بالای سر مریم باکره و فرزندش هر دو هاله ی نورِ مقدس دیده می شود. مریم باکره ردای بلند آبی رنگی روی جامه ی رنگِ گل سرخش پوشیده است و آن ها در باغی از گل های رزِ وحشیِ صورتی قرار دارند. ماکس ارنست اما در این نقاشی (1926) با اسم “مریم باکره مسیحِ نوزاد را در حضور سه شاهد تنبیه می کند” مریم باکره را در حال تنبیه مسیحی که هاله اش در اثر کتک خوردن پرت شده است ترسیم کرده. سه شاهدی که از پنجره به این صحنه نگاه می کنند خودِ نقاش، ادوارد برتونِ موسس سورربالیسم و پل الوار شاعر معروفِ شعرِ آزادی هستند. پارودی پهناورِ این نقاشی حتی تا نقاشی های معروف صحنه ی شکنجه ی مسیح نیز سرک می کشد. قرمزی روی پشت ران های کودک خبر از تنبیهی سخت می دهد، در حالی که دیوارهای نقاشی به گیج کنندگی اثر می افزایند و لحنِ تهدید کننده ی خانگی ای به آن می دهند. این نقاشی بهانه ای به دست چند تایی از روانکاوان داد تا به سراغ جست وجو در کودکی نقاش بروند!

ln2012_282_54_580

این هم نقاشی بوتیچلی

botticelli

توصیفِ سر بریدن

این نقاشی اثر”آرتمیشا جنتیلشی” ست، زنی نقاش دراوایلِ قرن “هفدهم”. نقاشی دارد صحنه ی قتلِ “هولوفرانس” توسط “جودیت” را ترسیم می کند؛ داستانِ زنی که با دلبری به فرمانده یِ دشمنِ قوم خود نزدیک می شود و یک شب که او مست به خواب رفته است سر او را از بدن جدا می کند.

این نقاشی از نقاشی ای به همین نام از “کاراواجیو” الهام گرفته است. قاتلِ “کاراواجیو” انگار دختری ست کم سن و سال، قاتلی ست با احساساتی ابتدایی، احساساتی محصور. اما قاتل “جنتیلیشی” زنی ست مصمم، او به جای “گردن زدن”، تصمیم گرفته است تا گردن را “ببرد”. هر چه به چهره اش نگاه می کنم چهره اش به توصیف شدن تن نمی دهد.

در طولِ تاریخِ هنر واقعیتی درباره ی این نقاشی بر این نقاشی سایه افکنده: آرتمیشا جنتیلیشی برای ترسیمِ مردی که دارد گردنش بریده می شود، از چهره ی مردی استفاده کرد که در زندگی واقعی اش به او “تجاوز” کرده بود؛ معلم سر خانه ای که تمام عمر نفرت نقاش را برمی انگیخت. خودش را هم ترسیم کرد، چهره ی “جودیت” را نگاه کنید، چهره اش چهره ی خود نقاش است: همان زنی که به توصیف تن نمی دهد.

Gentileschi_Artemisia_Judith_Beheading_Holofernes_Naples

این هم نقاشی کاراواجیو

untitled (2)

خودکشیِ قهرمان

در نقاشی معروف ژاک لویی دیوید ( مرگ سقراط، 1787) سوژه ی نقاشی سقراطی ست که نمی خواهد به ننگ فرار از زندان و تبعید تن در دهد، سقراطی که با فیگوری قهرمانانه دست به سوی جام شوکران دراز کرده است.اما ادوارد مونه در این نقاشی( 1878-1881) خودکشی ای را ترسیم می کند که قهرمان ندارد. نه زمان روشنی دارد و نه مکان. مونه تزئینات صحنه را به حداقل رسانده  و با روایتی -که به حداقل رسیده است- نقاشی اش را پیش روی ما قرار می دهد؛ ما که از فقدان قضاوت اخلاقی در این نقاشی به حیرت فرو می رویم.

Edouard_Manet_059

شکوه و نارضایتی

Edouard_Manet_004

ادوارد مانه “باری در فولیه برژه  ” را در 1882 ترسیم کرد، در زمانه ای که زن های پشت بار هم مشروبات را می فروختند و هم اگر پیش می آمد بدن خودشان را. زن دارد به رو به رو نگاه می کند، رو به رو را ما هم می بینیم، به مدد آینه ای سرتاسری که پشتِ زن است. به تعبیری در این تابلو ما در حالِ دیدن رو به رو و پشت سر هستیم و در حال دیدن زنی که چشم های محزونش یکی از بهترین ترسیم های نارضایتی شغلی در تاریخِ نقاشی ست.

اما ما که هستیم؟ ما همان مردی هستیم که انعکاسمان در گوشه ی سمت راست قاب قابل دیدن است؛ مردی که دارد درخواستی از این زن می کند. ما مردی هستیم که حضور تهدید گونه مان با چشم های این زن دیده می شود یا بهتر است بگوییم دیده نمی شود. شاید می خواهیم از زن مشروبی بخریم، شاید هم فکر خرید چیز دیگری در سر داریم. با دیدن این تابلو می توان گفت از نظر “مانه” دو یار جدایی ناپذیرِ زندگی در پاریسِ مدرن  “شکوه” و “نارضایتی” بوده اند.

پیکار وحشت

حسن محمودِ شاعر می سراید:

این جا به اضطرار در این عالم فنا

زندان سرایِ زحمت و پیکارِ وحشت است

پیکارِ وحشت. چه تعبیر خوبی ست برای این نقاشیِ بروگل. در نقاشی “پیروزی مرگ”(1562)  اثر بروگل، این ارتش استخوان ها هستند که به تار و مار حیات می پردازند. زندگی به گوشه ای از این دشت پهناور خزیده است. مرگ گستره ی عمده ی جغرافیای هستی ست. همه ی اقشار اجتماعی هستند. بازی های آن ها روزها، تخته نرد و ورق های بازی. اسکلتی در حال پای کوبی روی ارابه ای که دارد صورت انسانی را له می کند. همه ی تکنیک های اجرای حکم اعدام در زمانه ی خودش را هم کشیده است: سر بریدن، بر دار آویختن و تخته بند زدن.

اگر حسن محمود (و اصولا شاعر قرون وسطی ایرانی) ادامه می دهد:

آن جا دل است بی غم و جان است بی عنا

و این جا حیات و موت و سلامت مشقت است

یعنی می توان با خیال جهانی دیگر مشقات این پیکار را تحمل کرد، اما در این ترسیمِ بروگل هیچ نشانه ای از خیالِ یک جهانِ دیگر نیست. تنها پیکار ممکن، پیکارِ سرتاسر وحشت است.

018Bruegel-TriumphOfDeath

تخریب کردنِ خودمان

Mike Worral

با دیدن این تابلوی مارک ورال ( Mike Worral) یاد رمان باشگاه مشت زنی Fight Club افتادم. در دو جا راویِ این رمان می گوید که می خواهد ماتحتش را با مونالیزا پاک کند. یک مکانیک که به گروه باشگاه مشت زنی اضافه شده است می گوید: “لوور ]موزه[ را آتش بزنید، و ماتحتتان را با مونالیزا پاک کنید. این گونه حداقل خدا اسم ما را به یاد خواهد آورد.” چرا که او معتقد است که برای رستگار شدن اول باید به “چشم” بیاییم و ما این قدر بی نام و نشانیم که به چشم نمی آییم. به نظرِ این شخصیت، بهتر است “دشمنِ” خدا باشیم تا اصلا “هیچ چیز” نباشیم. “جهنم” از “هیچ چیز” بهتر است. در همین رمان راوی می گوید: “هیچ چیز ثابت نیست. حتی مونالیزا دارد از هم می پاشد. شاید پاسخ پیشرفت دادن خودمان نیست. شاید پاسخ تخریب کردن خودمان است.”

تخریب کردنِ مونالیزا در مترو، تخریب کردنِ بخشی از ذهن ماست که همگانی ست. چرا که باز هم به قولِ چاک پالانیک “ذهن هیچ کس ساخته یِ خودِ او نیست”.

جن گیری

portrait-of-the-lawyer-hugo-simons-otto-dix-1346690401_org

“اتو دیکس” که در طولِ جنگ جهانیِ اول روزها و ماه ها در بیمارستان هایِ محلی آلمان بدن هایِ مثله شده را مطالعه می کرد، او که به زعمِ برخی “پورنوگرافرِ خشونت” بود، در سال 1922 به سراغ یک روانشناس رفت. دکتر هینریخ استادلمان ؛روانشناس و متخصص بیماری های عصبی. نتیجه ی این دیدار ها ترسیم پرتره ی این دکتر است؛ نقاشی ای که می بینید.

این جفت چشم، این جفت چشم، چشمِ یک روانشناس در فاصله ی دو جنگ جهانی ست. “اتو دیکس” هنر را نوعی “جن گیری” می دانست و ایستادن در برابر تابلواش در موزه ی هنر معاصر تورنتو مشارکت در این جن گیری ست تا هر یک ذهنیتِ هولناکی را که قایم کرده ایم بیرون آورده، نشان یکدیگر دهیم.