یک رمان تاریخی پیشگام که ناشناخته باقی مانده بود؛ اثر شیخ ابراهیم زنجانی از پیشگامان خودزندگینامهنویسی در فارسی مدرن و قاضی معروف دادگاه شیخ فضلالله نوری. رمانی که به قول خودش در وسط خوف نصف در سفر و نصف در حضر نوشته است. ماجرای حمله مغول به ایران؛ پایان نگارش دی ماه هزارودویستونودوچهار
همهی نوشتههای مهدی گنجوی
مزار مشترک و رستاخیر نامعلوم دربارهی «سنگ تیپاخوردهی رنجور»
«سنگ تیپاخوردهی رنجور»، اثر محمد بهابادی (سمپوزیوم مجسمهسازی کرمان) فراخوانی گروهی بود برای نوشتن به جهت آیندهای نامعلوم، رستاخیزی نامطمین. برخلاف ظاهر این مجسمه که رنجور ولی یکپارچه است، باطنش خیالات و اضطرابهای چهلپاره را در خود نهفته. بهابادی مصالح بصری مجسمه خود را از گورگردی در کرمان برداشته. مجسمهاش در ظاهر قطعه سنگ بزرگیست که بر روی آن اشعاری از فردوسی در ستایش خرد با قاببندی و گرافیک سنگهای مقابر کرمان نقر شده است.
«کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کردهی خویش ریش»
رنجی که سطح سنگ تحمل کرده، البته به ابیاتی که روی آن نقر شده محدود نیست؛ امضای چهل نفر از اهالی فرهنگ معاصر کرمان نیز بر روی سنگ تراش خورده، که من هم شانس حضور بینشان را دارم. هر یک از ما که امضایمان به رنج بر سطح سنگ افزوده، نوشته/پیغامی نیز به جهت نهفتن در داخل سنگ نوشتهایم. این چهل یادداشت بر روی چهل قطعه صفحه برنزین نقر، و برای پایداری بیشتر در ستیز ایام به موم آغشته گردیده، در درون سنگ پنهان گشته است. آن پیغام را جز ما و بهابادیِ مجسمهساز کسی نخوانده و قرار هم نیست خوانده شود مگر در رستاخیز این مجسمه؛ روزگاری در آیندهای نامعلوم که این مزارِ مشترک به هر دلیل شکسته باشد، شاید در اثر زلزلهای در کرمان، گذر زمان، تبدیل هوا یا شاید به سادگیِ اشتباه در حین یک جابهجایی.
تامل به سرنوشت این سنگ و ایدهی بهابادی در خلق آن ذهن را برهممیآشوبد. این سنگ نه تنها ما چهل نفر را، که به رنج آن افزودیم، بلکه بینندگان خود را به فکر کردن به آیندهی نامعلومش فرا میخواند. اگر در زیارت قبور به گذشتهی اجساد و حتمیت مرگ رجوع میکنیم، در زیارت این مزار مشترک این رستاخیزِ نامعلوم خود سنگ است که پرسش میسازد. ظاهر این سنگ حامل حکمت دیروز است، زیارتش اما فکر کردن به فرداست.
«اگربارهی آهنینی به جای
سپهرت بساید، نمانی به جای»
با خودم فکر میکنم در روزگارِ رستاخیزِ نامعین این سنگ و خوانده شدن پیامهای نهفتهاش سرنوشت فارسی چه شده است؟ فردوسی که ابیاتش بر ظاهرِ سنگ نقر شده، در روزگار پاییندستی زبان فارسی در احاطهی حکمرانی عربی نوشت؛ پیغامهایی که ما چهل نفر درون این سنگ پنهان کردهایم در روزگار کشاکش تولید محتوای فارسی توسط کاربران زنده و روباتهای اتوماتیک نوشته شده است. در این روزها که تولید متن فارسی را گاه یک برنامهنویسی تبلیغاتی یا حکومتی خودکار است که اجرا و در صفحات بیشمار مجازی پخش میکند. فارسیای که در دنیای مجازی میبینیم در بسیاری موارد چیزی نیست جز ترجمهای خودکار از متنی به زبانی دیگر.
وقتی که پیامم را برای خوانندهای در آینده نامعلوم مینوشتم محاط در هراسهای اجتماعی و محیطی بودم. اضطرابهای متعددی که مرا از دیدن زمانی جز حال و تامل به زمانی جز گذشته منع میکرد. فکر کردن به آیندهی نوشتهام شانس دیدار خود از دور، بسیار دور بود. آیا آنکس که به زیارت این سنگ میآید از دور، بسیار دور، به خود خواهد نگریست؟
«جز این است آیین پیوند و کین
جهان را به چشم جوانی مبین»
آیندهی مکان خوانده شدن پیامهای این سنگ چیست؟ تا آنجا که من جستهام در کرمان حتی صد سال پیش، اواخر قاجار، متنی یا نوشتهای به جا نمانده که نشان دهد ذهنی خیالپرور و آیندهنگر تصور نسبتا واقعبینانهای از کرمان امروز داشته است. در روزگاری که هویت بصری و تاریخی کرمان در شتاب تغییرِ نامعلوم و تخریبِ معلوم است با چه شکل فکر کردن ممکن است طرحی از آیندهی احتمالی این شهر و انسانی که در آن آینده رستاخیز این سنگ را خواهد دید در سر بپرورانیم؟
حالا مدتی از نهفته شدن پیامم درون سنگ میگذرد. اولین نوشتهایست از من که گرچه منتشر نشده، اما نمیتوانم آن را تغییر بدهم. کلماتی که از اختیار من خارج شده. این اولین سنگ من است. گوری نمادین در زادگاهم؛ که جای سنگینی در تخیلم باز کرده. یادداشتی در آن دارم برای آیندهای که نمیدانم کی است و خوانندهای که نمیدانم اصلا وجود خواهد داشت؛ و اگر خواهد داشت از ما/من چه خواهد دانست و چه میخواهد بداند. در اوجِ اخیر واگیرِ کرونا در اینجایی که هستم (تورنتو) و آنجا (کرمان) برای او که نمیشناسمش با خیالی آشفته و دستهایی نامطمین نوشتهای پنهان کردهام.
شعری درباره ادعای تقلب انتخابات مجلس کرمان در سال هزار وسیصدوچهار
توضیح مختصر: سروده زیر در جریده بیداری در کرمان منتشر شده در افشای نقش رستم خان اسفندیاری، کفیل ایالت در کرمان، در انجام تقلب در انتخابات در شهرها و دهات باغین، خبیص (شهداد) و سیرچ و کوک و تکاب. اطلاعات تاریخی من برای تحلیل تقلب ادعایی در این پرونده که به درازا انجامید و البته به تغییر نهایی نمایندگان پیروز اعلام شده منجر شد ناقص است لذا از شرح ماجرا صرفنظر میکنم. اما ادعای تقلب منجمله شامل جابهجایی رای، سوزاندن ارا و تعیین کردن اعضایی خاص به انجمن نظار به هدف پیروزی کاندیداهای مدنظر کفیل ایالت است. صرفا بگویم که درگاهی نام کاندیدایی ست که مدعی انجام تقلب طرف مقابل بود و روزنامه بیداری نیز این شعر را در تایید ادعای انها منتشر کرده است.
حقیقت باطل و جوهر عرض شد
اموری از غرض شد و از مرض شد
جفا بر ملت از روی غرض شد
شبی که جعبهی باغین عوض شد
همی میگفت درگاهی به زاری
امان از رستم اسفندیاری
دمی که مرتضی آتش برافروخت
به نفع خویش آرا را همیسوخت
به خاموشی ایالت <..> آموخت
رییس انجمن دیده بهم دوخت
گه رفتن بگفت از داغداری
امان از رستم اسفندیاری
خبیص و سیرچ با کوک و تکابات
عجب غارت شد اندر انتخابات
مگویید انتخابات انقلابات
شنید این قصه را پیر خرابات
بگفتا زیر لب با سوگواری
امان از رستم اسفندیاری
نخواندند امر دولت حکم دربار
امان از راه دور و رنج بسیار
ایالت از چه ساکت شد در این کار
خدایا زین معما پرده بردار
مگر گوییم از این بیاقتداری
امان از رستم اسفندیاری
داستان کم: سرعت و عواقب آن
ولولهای در نیروهای امنیتی افتاده بود. سرعت پروندهسازیِ نویسندگان علیه یکدیگر از سرعت پروندهسازیِ نیروهای امنیتی علیه نویسندگان بیشتر شده بود. شتابِ نویسندگان در ساختن پرونده، هر روز کار ارگان امنیتی را سختتر میکرد، چرا که با کمبود نیرو برای بررسی مفاد این پروندهها و دلایل ساخته شدنشان مواجه بود. نیروهای امنیتی ناگزیر شدند مدتی اولویت را به جای پروندهسازی به تحقیق دربارهی پروندههای ساختهشده بدهند. کمکم مرز بین ان پروندهها که توسط نویسندگان ساخته شده و انها که توسط نیروها پرداختهشده بود از بین میرفت. نیروهای امنیتی یکدیگر را به «نویسندگیکاری امنیتی» متهم میکردند. گروهی از نیروهای امنیتی علیه گروه دیگر دادخواست دادند که گروه دوم دارد فعالیت امنیتی را به نفع فعالیت نویسندگی مصادره میکند. گروه دوم گروهِ امنیتی اول را به بازیچه شدن در دست نویسندگان متهم کردند.همه چیز داشت به انشعاب کامل در نهاد امنیتی منجر میشد که دستورالعمل پایان بخشیدن به این بلبشو صادر شد: اعلام شفاهی شدن کامل پروندهها: نوشتن، درز دادن اطلاعات است.
سند مربوط به شغل اولین نویسنده پلیسی فارسی
همانطور که در مقاله «سرنخهای تازه از خالق اولین رمان پلیسی فارسی» (خبرگزاری کتاب ایران) شرح داده بودم پیش از انتشار ویرایش من و مهرناز از صادق ممقلی هیچ اطلاعات زندگینامهای از نویسنده این رمان در دست نبود. پس از ان به ترتیب سنگ قبر او (توسط حسینینیکو) یافت شد، رد و نشان او در انجمنمخفی ثانی پیدا شد و در نهایت خانواده ایشان با من در تماس شدند و من و مهرناز به دیدار و گفتگوی خجسته هوشیدریان، دختر وی که در ان زمان نود و چهار سال داشت، رفتیم. اطلاعاتی که از این دیدار گرفتم را در یادداشت اوردهام که نشان میداد مستعانالسلطان پسرخالهی محمد حسین آیرم بوده است؛ یعنی نویسنده اولین رمان پلیسی فارسی پسرخالهی رییس نظمیه کل مملکتی در عصر رضاشاهیست. با این حال به پیروی از روش علمی دوست داشتم اسنادی جنبههایی از نقلهای دختر هوشیدریان را تایید کند. در این مدت مواردی تاییدکننده جزییات گفتار ایشان دیده بودم مثل صحت وجود برادری به نام حسنعلی خان برای محمد حسین آیرم.خجسته هوشیدریان همچنین شغل اخر پدر را در اتاق تجارت تهران به یاد میاوردند. سندی که مشاهده میکنید را اخیرا در مرکز اسناد ملی یافتم. مویدی ست بر حافظهی ایشان در این یاداوری. این سند پاسخ وزیر وقت تجارت ایران است به شکایت هوشیدریان از حکم انفصال از خدمت. این سند نشان میدهد هوشیدریان تا مدتی قبل از دی ماه هزار و سیصد و شانزده در وزارت تجارت در دایره نمایشگاه کالای ایران مشغول به کار بوده است تا اینکه بهواسطه انحلال این دایره در اداره عهود و اطلاعات قراردادش تمدید نشده است.

پارادوکس دیدار اول
ما اگر در غیر این حال شبها جدا خفتیمی باکی نباشد. اما در این وجه، چنین باشد. «مقالات شمس»
برای من از قدیم روایت متواتر و رایج از اولین دیدار شمس و مولوی توان اقناع فکری نداشته است. به نظرم سوالی که گفته میشود در این دیدار شمس از مولوی پرسیده و او را به حال حیرت انداخته پاسخ آنچنان دشواری نداشته که واعظی مجرب از آن چنین دستپاچه شود. منظورم همان سوال است که چرا در حالی که محمد گفته «ما عرفناک حق معرفتک»، بایزید از «سبحانی مااعظم شانی» شطح رانده است. پاسخ این پرسش یک استدلال است، بینیاز به تغییر روش اندیشیدن. سوالی که منجر به ایجاد گسست در روش نشود، بلکه تنها استدلالی که شاید آن لحظه به ذهنمان نیاید را بطلبد اعجاببرانگیز نیست. از این رو، در حین خواندن مقالات شمس، این غریبترین متن تاریخ ادبیات کهن، که به نظرم به دلایل متعدد منجمله تغییر مکرر و متناوب مخاطب، زمان روایت، عدم وحدت موضوع و بافت در یک واحد قابل سنجهی متنی شکستهترین و تفسیرپذیرترین متنی ست که در فارسی داریم، در جستوجوی یافتن دیدار اول بودم (به گمانم توان این متن در ساختن روایتهای متعدد ممکن از رابطهی این دو نفر، منجمله مسالهی بدن و میل، اخراج اول شمس از شهر، رابطه شمس و کیمیا، و قرضگیری شمس از مولوی، به کار گرفته نشده). در جستوجوی مواجههای که توان آن را داشته باشد که دیدار اول را به گسستی در روش فکر کردن، و نه در محتوای یک پاسخ تبدیل کند.
اول بر او همهی راهها را بستم که «من نقل نخواهم شنیدن و البته گوشها بگیرم. از تو خواهم سخن. از آن تو کو؟»
گوشهای من گرم شد.
اگر این اول که در چند پاراگراف بعد «به خنک آنکه مولانا را یافت» ادامه مییابد بازآفرینی روایی دیدار اول باشد تعارض بنیادین مسالهی ناقل بودن و خالق بودن است. این مکالمهی اول دیگر یک شبههی کلامی نظری نیست بلکه از مخاطبش میخواهد از نقل به خلق برسد تا او تن به گوش دادن بدهد.
گوشهای من گرم شد، از شنیدن بسیار؟ یا از گرفتن طولانی؟
کرمان، ۱۹۰۲، بیمارستان مسیحی.
عکس را در ارشیو جامعه میسیونری کلیسا پیدا کردم

دخترانی که دیگر نمیشناسم
از مجموعه داستان فشردهی «موزههای خیالی»
اثر نیکولت پولک
ت: م. گنجوی
دختری که عاشق که شد بیست پوند وزن کم کرد و دیگر صدای پاهایش را نمیتوانست بشنود. دختری که در غروب دست میزد. دختری که مرواریدی زیر لب مِک میزد وقتی که خواب بود. دختری که هیچوقت نخوابید و حلزون شد. دختری که بستههای غذای گیاهان را در لوسیون یکی خالی کرد به قصدِ انتقام. دختری که در کودکی اکروبات بود، ستارهای که با لامپ ورزشگاه که افتاده بود روی زمین، برقزده شد و از طریق دادگاه فلجی میلیونر گشت. دختران دوقلویی که دم خانهی بغلی با چاقو به جان هم افتادند. دختری که در یک باله به من پشت پا زد و من کیف کردم. دختری که نگاه کرد یک گَون شکوفه داد و ناگهان مرد. دختری که در مادرم بود و به مرور زمان ناپدید شد و دختری که سعی کرد او را پیدا کند.
غروب

کمداستان: کار
کار ما این بود که دمای ان اتاق را به بالاترین درجهی تحملش برسانیم. البته قبلش کارمان رتق و فتق امور بود، اما دستورالعملِ تازه امد. به هرکدام از ما جداجدا گفتند. شاید بهتر بود جمعمان میکردند و میگفتند: «اینجا را بترکانید». هدف اما ان نبود. میخواستند دستِ نامرییِ انفجار را محاسبه کنند: مدت زمان لازم برای اینکه افراد با نیات مستقل و شخصی محوطه را به نقطه جوش و بعد انفجار میرسانند.
هرچه به هدف نزدیک میشدیم صدا و گرما بیشتر میشد، جوری که چندبار از خواب پریدیم و مطمین شدیم انجا که هوا از دهن دزدیده شود، نفسِ ما اینجا بریده نخواهد شد. همسرم ارام خوابیده بود. گرمایِ مطبوع خانه مصممم کرد. چشمها را بستم و گفتم: «هرچهبادا باد، بعد از منفجر کردن ان لانه، شغلِ دیگری پیدا خواهم کرد».