کار ما این بود که دمای ان اتاق را به بالاترین درجهی تحملش برسانیم. البته قبلش کارمان رتق و فتق امور بود، اما دستورالعملِ تازه امد. به هرکدام از ما جداجدا گفتند. شاید بهتر بود جمعمان میکردند و میگفتند: «اینجا را بترکانید». هدف اما ان نبود. میخواستند دستِ نامرییِ انفجار را محاسبه کنند: مدت زمان لازم برای اینکه افراد با نیات مستقل و شخصی محوطه را به نقطه جوش و بعد انفجار میرسانند.
هرچه به هدف نزدیک میشدیم صدا و گرما بیشتر میشد، جوری که چندبار از خواب پریدیم و مطمین شدیم انجا که هوا از دهن دزدیده شود، نفسِ ما اینجا بریده نخواهد شد. همسرم ارام خوابیده بود. گرمایِ مطبوع خانه مصممم کرد. چشمها را بستم و گفتم: «هرچهبادا باد، بعد از منفجر کردن ان لانه، شغلِ دیگری پیدا خواهم کرد».