وندل بری
ت. مهدی گنجوی
—–
وقتی نومیدی از جهان در من رشد میکند
و در شب بیدار میشوم با کمترین صدا
هراسانِ آنچه ممکن است بر زندگی من و فرزندانم برود،
میروم و دراز میکشم آنجا که اردک چوب
با زییاییاش روی آب استراحت میکند، و ماهیخوار بزرگ غذا میدهد.
میروم درون آرامش چیزهای وحشی
که مالیات زندگیشان را با دوراندیشی به اندوه
نمیپردازند. میروم درون حضور آبِ ایستا.
و ستارگان روزـکور را بالای خودم احساس میکنم
که با نورشان در انتظارند. برای مدتی
در رحمتِ جهان استراحت میکنم و آزادم.
جهان “اهلى” ما چه هولناك است!
… و من پناه مى برم به كابوسهايم،
همانها كه مرا از خواب مى پرانند،
عرق سرد مرگ بر بدنم روان مى كنند،
و عنقريب است قبضه روح شوم.
چه پناه بردن هولناک ولی صادقانهای