مارگریت آتوود
ترجمه: م. گنجوی
———
این کلمهایست که به کار میبریم تا سوراخ سنبهها را
پر کنیم. اندازهاش برای آن جاخالیهای صمیمی
در دل یک صحبت مناسب است، برای آن همه قرمزِ قلبشکلِ تهی
بر روی کاغذ که به هیچوجه شبیه
قلبهای واقعی نیستند. کمی تور به آن بیفزایید
و میتوانید بفروشیدش.
ما همچنین آن را در جای خالی
توی فرمی پرینت شده
که هیچ دستورالعملی برای پر کردنش نداریم وارد میکنیم.
کلی مجله است
که چیز خاصی تویشان نیست
جز کلمه عشق، میتوانی
بالا و پایین بدنت بمالیاش و
میتوانی باهاش غذا هم درست کنی. چهطور میشود بدانیم
این همان چیزی نیست
که در عیاشیهای خوشِ حلزونها
زیرِ قطعاتِ مرطوبِ مقوا وجود دارد؟
نهالهای هرزی که پوزه سختشان را
در میان کاهوها به جستجو بالا میکشند
فریادش میزنند.
عشق! عشق! سربازها میخوانند،
و چاقوهای براقشان را به سلام بلند میکنند.
غیر این، ما
دو نفر هم هستیم. این کلمه
برای ما خیلی کوتاه است، تنها
سه حرف دارد، تُنُکتر از
آنکه خلاهای عمیقِ عریان را
بین ستارههایی که با کر بودنشان
به ما فشار میآورند پر کند.
این عشق نیست که ما نمیخواهیم
دچارش شویم، بلکه ترس است.
این کلمه کافی نیست ولی
باید باشد. این فقط یک هجای واحد است
در این سکوت فلزی، دهانی که میگوید
دوباره و دوباره در حیرت
و درد، یک دم است،
چنگیست به اندازه یک انگشت
بر یک صخره. میتوانی
به آن بچسبی یا رهایش کنی.