نشسته بودم وقتی باد از درخت حوصله میدزدید
و پرده در فکر فرو رفتن در خواب گلدانها بود
فغان مرغابیهای گیج
ذهن مرا ترش میکرد
همهچیز از همهجا میآمد
گرما از قبل
آینه از شکستن
و صبر از بالشت.
با هر وزش باد
یک جمله از ذهنم فرو میریخت
شبیه بستهای که به در خانهای پرتاب میشود
به دنیای ي ‘
ξϕÄÊŠų
و باز الفبای دیگری که نشناختم
تبعید شدم