میخواهم اینجا بنویسم که دارم به مرزهای خودم نزدیک میشوم. آنقدر که یک چاه بزرگ در برابر خودم میبینم و میدانم اگر به اعماق آن بروم چیزی میبینم و اگر نروم به چاه دیگر میافتم. که هر جور که زندگی کنم یک چاه متفاوت را کندهام. بعد به سطح زمین نگاه میکنم و هزاران چاهی که از آن سر نشان دادهاند.
کاش اینجا بودی عزیزم! در آن مدت که با تو بودم هرگز احساسی جز این نداشتم که دارم از دست خودم در میروم. همیشه عقب تو یک خرگوش بزرگ بود که در جست و جویش از خواستههایم میگذشتم. بعد از تو دور شدم. مدتی سرگرم بودم تا فهمیدم خواستههای خودم هم ارزش بیشتری از خواستههای تو نداشت. الان هم چیزی از تو نمیخواهم.
این یک چیز از آن چیزها بود که ته چاهی میشد دید.