وقتی خسته می شوم دوباره میخوابم تا با خودم کنار بیایم. این اولین جمله آن رمان بود. آن رمان به یک درشکه میمانست که در یک بیابان پهناور گرفتار باد و خاک شده باشد. در وسط آن بیابان سه کوتوله در حال دعوت شما به فرو رفتن در یک غار شنی هستند. دعوتشان خیلی هم دوستانه نیست. با سر که وارد میشوید به شما فشار میآورند پایین بیفتید.
پایین جلد دوم همان رمان است. این جلد هنوز در حال نوشتن است ولی حتی یک کلمهاش را هم دیگر ذهن نویسنده یاری نمیدهد بنویسد. نویسنده حتی خانهاش را پیدا نمیکند. با زیرپوش میان جوب پیدایش میکنند که دنبال قهوهاش میگشته. نویسنده هنوز میترسد دارند میپایندش. او آخرین بار ده سال پیش حرفی سیاسی زده است که تازه به سرعت پس گرفته؛ هزاران کارِ سیاسیِ پس گرفته.