به دکتر میگویم که چندان احساس آرامش ندارم. دکتر گاهی برایم شبیه طبیبی ست که قرار است نبض عشق را در من بگیرد، گاهی شبیه مردی سفید پوش که شبانه مرا روی برانکاردی به نزدش خواهند برد و گاهی شبیه آن که پشت یک شیشه که نمیبینم دارد نگاهم میکند و یادداشت بر میدارد.
به طبیبم میگویم: “می شود حواست به گلها باشد؟” به دکتر میگویم: “من هر روز چند نفر را می بینم که قیافه هایشان را به هم قرض میدهند.” به آن که نمیبینم چیزی نمیگویم. در خودم میخزم و با دهان باز اسم خودم را صدا میزنم یعنی عاشق خودم هستم.