بلندگو

داستان اذان گذاشتنش را بگذارید همین جا بگویم و بروم. آن هم داستانش به همین بلندگو بر می گردد. بلندگوی لاکردار اگر نبود تمام خانه ما پر از درخت های سرو نمی شد. آن هم آن سروها که بعدن زیرش جسد دختر دایی را پیدا کردند و من بی چاره نمی دانستم چرا گناه خون او را به گردن گرفته بودم. یک میل ناگهانی. تا گفتند کشتندش گفتم کار من بود. طبیعی آمد. مثل اولین بوسه. آن هم پای درخت بود. آن درخت را مادرم کاشته بود. روی ریشه هایش سرمه زد. به تک تک ریشه ها. هر روز یکی را از زیر خاک بیرون می کشید و سرمه می کشید. می گفت ریشه ها فقط نمی خواهند در خاک باشند. بعد ته ریشه را به آفتاب نشان می داد و می گفت: “ببین حقیقت تو از آن جاست!” دوباره ریشه را در خاک می گذاشت. همه چیز به سادگی به حالت اول بر می گشت. من به همه ی ریسمان ها آویزان می شدم و هول مرا بر می گرداند. از در که وارد می شدم یک بلندگو منتظرم بود.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *