داریم به لایه های عمیق یک رویا نزدیک می شویم. همه چیز پیرامون ما دارد تو می رود. جوری که اعتمادمان به چشم هایمان کم می شود. چیزی که از دور می بینیم روشن نیست، ماهیتی لغزنده دارد. کم کم نوعی غشا در آن می یابیم، غشایی که هر چه به ما نزدیک تر می شود، انسان وارتر می شود.
غشا به ما سلام می کند:
-سلام پسره! تو می دونی چطوری می تونم خودم رو به منبع اکسی توسین برسونم؟
-سلام! نزدیک ترین منبعی که من می شناسم ده روز پیشه!
در این دنیا ما نمی توانیم جغرافی را بدون زمان بررسی کنیم. همیشه چیزی که در جای دیگر دیده ایم، چند روز قبل است.
آن دختر قبل از این که از من دور شود از من می خواهد کمکش کنم، شاید خودش کمی اکسی توسین ترشح کند. دست هایش را گرفتم. گرم بود. ناامیدانه عرق ریختیم.