بایگانی ماهیانه: دسامبر 2014

ناظم الاسلام کرمانی و اعدام شیخ فضل الله

شرح اعدام شیخ فضل الله در کتاب تاریخ بیداری ایرانیان، اثر ناظم الاسلام کرمانی، جایی ست که زبان، هم زمان، بین رمان و تاریخ در رفت و آمد است:
روز شنبه ۱۳ رجب ۱۳۲۷ – دیشب آتش بازی مفصلی بود. اعلیحضرت شاهنشاه هم در تماشای آتش بازی حاضر بودند.
امروز استنطاق حاج شیخ فضل الله تمام شد و بعضی اقرارات نموده که ما پس از تحصیل صورت استنطاق اقرارات او را می نویسیم ان شاء الله.
طرف عصر یکساعت به غروب مانده، شیخ فضل الله را از بالای عمارت توپخانه پایین آورده و با نهایت احترام و وقار او را به طرف دار آوردند. از قرار مذکور عده ای از تجار محترم آن جا بودند، رو به آن ها کرد و گفت: ما رفتیم خداحافظ. همگی جواب دادند: به درک اسفل. نزدیک دار یک نفر از مجاهدین عمامه ی او را از سرش برداشته، طناب دار را انداختند به گردن او. دست خود را آورد و طناب را به دو دست گرفت، چون احتمال دادند شاید بخواهد حرفی بزند طناب را سست کردند. همین قدر گفت: چه خوب و چه بد رفتم. فورا طناب را کشیدند بالا. چند دقیقه دست و پا را حرکت داده، جان به جان آفرین تسلیم نمود و عالمی را آسوده کرد. در این میدان توپخانه که مملو بود از تماشاچیان احدی به حالت او ترحم نکرده، همه از او بد می گفتند. این نبود مگر جزای اعمالش. یکی می گفت فلان حکم را درباره ی من کرد، فلان قدر پول را گرفت. دیگری می گفت برادر مرا به کشتن داد. دیگری می گفت پسر مرا تلف کرد. باری همه ی مردم در فرح و سرور و از کشتن او اظهار مسرت و خوشحالی می کردند. اول شب نعش او را پایین آورده، تسلیم ورثه ی او نمودند احدی متعرض لباس و ردای او نشد فقط عمامه ی او را که قیمتی هم نداشت از سرش برداشتند.

 

ناظم-الاسلام-کرمانی-،-تاریخ-بیداری-ایرانیان

گوتیک آمریکایی

هنرِ ماندگار نیازمند سوتفاهم است. شاید متاخرترین مثالِ شاهد این واقعیت نقاشی “گوتیک آمریکایی” اثر گرنت وود باشد. این اثر، که ماندگاری خود را مدیون مجموعه ای از سوء برداشت هاست، بیانگر این است که تنها طوری که یک هنرمند می تواند به اثر خود کمک کند با پرورش دادن سو تفاهم هایست که پیرامون اثرش به وجود آمده اند. اگر گرنت وودی که حتی از بوی گاوها و آخور ها نیز بدش می آمد، نمی گفت: “بهترین ایده های من زمانی به ذهنم رسیده است که در حال شیر دوشیدن بوده ام”، نمی توانست برداشتی که برخی هنرمندان با “محلی گرا” خواندن این اثر فراهم آورده بودند در آغوش بگیرد. اگر بعدتر گرنت وود آن دسته از افراد را که در پی بروز رکود اقتصادی به اثرش به عنوان نمادی از مقاومت مردم روستاها می نگریستند با تاییدی همدلانه جذب نمی کرد اسطوره ی اثرش کامل نمی شد. او حتی برای ماندگار کردن اثرش بایستی نقیض این گزاره را نیز می پذیرفت که این اثر نه ستایش مردم روستا، که طعنه به آن هاست. این است که او باید مدعی می شد هر کس برای آن که واقعی تر از آن چه که هست باشد باید چیزی از طعنه به خودش را در خود داشته باشد. او باید هم می گفت که این دو نفر زن و شوهر هستند و هم مدتی بعدتر، که صدای واویلای برخی را از اختلاف سن دو طرف می شنید، می گفت: خیر! پدر و دختر هستند! او همه ی برداشت ها را از اثرش در آغوش گرفت، کاری که همه ی انسان ها هر روز می کنند: با سوتفاهم هایی که در موردشان وجود دارد زندگی می کنند و گرچه گاهی شلاقشان می زنند اما در فرصت مناسب خودشان نیز ترویجشان می کنند.

American Gothic

Grant Wood, 1930

640px-Grant_Wood_-_American_Gothic_-_Google_Art_Project

دو شعر در وبسایت آن دیگری

 

طولانی می‌مردم

در کابل‌های میان شهری

و ماشینم

طبیعت را کوتاه می‌کرد

از شیشه می‌دیدم

اشیا از من رونق گرفته‌اند…

برای خواندن شعرها به لینک زیر مراجعه کنید:

http://www.andigari.com/شهر-کرمان/2-شعر-از-مهدی-گنجوی

تابو, میگویل گومز, سخنرانی در دانشگاه تورنتو

در هفته دوازدهم فصلِ سینمای مستقلِ “نه‌ما‎‌نه‌سینما”، فیلم تابو ساخته ی میگوئل گومز کارگردان پرتغالی مورد بحث و بررسی قرار گرفت. این فیلم در سال 2012 در لیست بهترین فیلم های سال sight and sound رده ی دوم را به خود اختصاص داد و در لیست بهترین فیلم های سال مجله ی کایه دو سینما نیز رتبه ی هفتم را به خود اختصاص داد و از محصولات مهم سال های اخیر سینمای پرتغال محسوب می شود.

 

 

چشم عزراییل

غوغا کنان، گروه کلاغان به شامگاه
سوی درخت گمشده پرواز می کنند
وز گوشه ی سیاه یکی دخمه سایه ای
سر می کشد ز گور
آن جا کنار قلعه ی ویران و دور دست
افروختست دختر شبگرد آتشی
او خود به خواب رفته و نالان به گرد او
روح مشوشی
باد از فراز کوه خروشان و تند خیز
می افکند به خاک چنار خمیده را
{فریدون توللی}
عکس از خودمDSC_4041

نحس کردن

{نحس کردن} یکی از استراتژی های حذف گذشته است: تبدیل کردن گذشته به جسمی منحوس. جایی که حضورت در آن جا مثل یک خارش نااشنا اذیتت می کند. بایستی چیزها انقدر منحوس شوند که ان کس که به ان نزدیک می شود از خودش دور شود. آن قدر پرت که قضاوت های اضطراب الودش، پیش از همه، خودش را سرزنش کند. نزدیک شدن به این گذشته در گرو سرزنش هویت ما در زمان حال است.

این تصویر خرابه ایست که تنها پنج دهه پیش ان قدر بسامان بوده که محل دفن خارجیان مقیم کرمان از قبیل مستشاران کنسولگری بریتانیا بوده است. حالا ان قدر منحوس که وقتی به ان سر می زنیم انگار پوشال از روی گودال های درونمان برداشته ایم.

عکس: مهرناز منصوری- آبان ۹۳

DSC_5038

خال گوشتی

هر روز اعضای بدنش را به دنبال جا به جایی یا افتادگی یا فرو رفتگی نوظهور چک می کرد. می گفت: انسان پیروزی وسواس است بر شادی. یک بار به من گفت: بدن ما شبیه یک ساختمان قد می کشد ولی شبیه یک چمدان پیر می شود. همیشه عادت به حرف های قلمبه سلمبه داشت. یک جور ورزش ذهنی. می گفت عاقبت روزهایی که از مدرسه به اداره ی مادرش می رفت و سرگرمی اش خواندن اعلان های دولتی بود: آموزش زبان با آیین نامه های اداری. یک بار وسط آن کار از حس مرموزی می گفت که او را به یاد برپا و برجا دادن های سرکلاس می انداخت. آن چه در سرش می گذشت در یک جمله خلاصه می کرد: یک جور معاشقه ی بی معنی با گذشته یی که به لعنت خدا هم نمی ارزد.

-آهان! خال گوشتی تازه!

بعد تا مدتی چیزی نمی گفت.